رمان قلب عاشق پارت ۶۸

4.5
(68)

 

 

_ یاالله..

 

شال را روی سرش میاندازد و از پنجره حیاط را می‌بیند

جهان به همراه مردی نزدیک می‌شد

 

در را کمی باز گذاشت و خود با فاصله ایستاد

 

_ یاالله..

 

…… بفرمایید

 

جهان اول داخل می‌شود و نگاه به نازنین می‌کند

و بعد مرد را به خانه می‌خواند

 

_ بفرما اقا یوسف

 

یوسف با دفترچه یاداشتی که در دست داشت “یاالله” گویان داخل می‌شود

 

_ سلام آبجی

 

….. سلام بفرمایید

 

_ مبارک باشه. ان شاء الله به خیر و خوشی و سلامتی

 

…… ممنونم

 

جهان با اخمی ریز اشاره ای به حجم زیادی از موهای نازنین که بیرون بود می‌کند

او هم در جواب اخم میکند و رو برمیگرداند

و شال را به صورت بسته تری روی سرش تنظیم می‌کند!

 

_ چه خدمتی از ما برمیاد

 

_ آقایی شما

 

رو میکند به نازنین

 

_ بفرما خانم! هر مدلی که مدنظرته به اقا یوسف بگو

 

نازنین هر آنچه در مورد تغییر خانه می‌خواست به یوسف گفت

از تغییر کابینت ها و شیر الات و پریز تا سنگ و نرده ی پله ها..

 

این بین هم جهان هم با تعجب و گاهی با ابرو های بالا رفته نازنین را نگاه می‌کرد!

 

یوسف هر چیزی که می‌شد را یادداشت می‌کرد و در مورد هر چه که نمیشد توضیح میداد تا به شکل مدل دیگری دربیاورندش

 

چند دقیقه میگذرد..

بعد از اینکه یوسف پله ها دقیق نگاه کرد

از آن ها خداحافظی می‌کند

جهان هم او را تا دم در مشایعت می‌کند.

 

 

وقت برگشت، به پله ها با دقت بیشتری نگاه می‌کند

متأسفانه حق با نازنین بود!

پله استاندارد کافی را نداشتند

 

داخل که می‌شود، نازنین هم حجابش را برداشته بود

مدل حجابی که جهان اصلا قبولش نداشت!

 

_ این تبری ک شما گرفتی دستت دیگه کمر واسه ما نمیذاره خانم!

 

کاپشنش را در اورده، اویز می‌کند

نزدیک می‌شود به نازنین که در اشپزخانه بود

 

…… کدوم تبر؟

 

_ با هزینه این فرمایشاتی که شما گفتین، میشه یه خونه خرید!

 

صدای خنده‌ی دختر بالا میرود

 

…… خونه؟!

چی گفتم مگه..؟

 

_ میخوام مغازه‌ای که توش کار میکنم و بخرم

نباید پول کم بیارم. قیمت ملک ثابت نیست

 

…… نکنه اینم مشکله منه؟

 

از حرکت می‌ایستد.. همان‌جا قبل ورود به اشپزخانه..

 

_ نه

مشکله منه..

 

نازنین با سینی چای که فقط یک لیوان در آن بود از کنار جهان میگذرد

 

…… پس حلش کنید

 

………………………..📕

 

 

 

 

نمی‌گذارد مکثش طولانی شود

برمی‌گردد و فقط، دختر را نگاه می‌کند

 

انتظار چه حرفی از او داشت؟

که موافقت کند؟

از چه کسی؟

نازنین؟

دختری که تا به امروز کوچترین خواسته اش برآورده شده

حال باید به خاطره او، به قول خودش از کمترین ها بگذرد!

 

انتظار اشتباه و بی جایی است!

آن زمان که عقل و هوشش برای به دست اوردن دخترک، نفس می‌زدند، باید فکر همه جایش را می‌کرد

 

….. چاییتون سرد نشه!

 

نزدیک میرود و مقابل دخترک می‌نشیند

قند را داخل دهانش می‌گذارد و لیوان دسته دار چای را برمی‌دارد

 

_ با من رسمی نباش

 

سوالی مقصد نگاهش را به جهان ختم می‌کند

 

…… متوجه نمیشم؟

 

نگاه به چشم های دختر می‌اندازد

چشم های پدر درارش..

 

_ باهام رسمی نباش

 

دخترک کمی لب هایش را می‌کشد و طعنه وار ابروهایش را بالا می‌برد

سر می‌چرخاند وَ حرفی نمیزند

 

جهان..

جهان نگاهش می‌کند

در مقابلش بی صلاح بود..

 

می‌دانست نازنین، از اینکه در آن خانه بود خصوصا مقابل او، قلبا راضی نیست

می‌دانست برایش اجبار است

اما لازم بود..

باید این دل و نگاه سرکشش را، ارام می‌کرد

 

شاید..

برسد روزی که دلبرش رام شود

 

………………………… 📕

 

 

 

نازنین هم میخاست این حال پریشان جهان را، و هم ترس داشت

جهان با کارهایش و نزدیک شدن هایش به او، قبلا نشان داده بود که اگر پایش برسد، تماما پی خاسته اش میرود و پایش می‌ایستد

 

_ یک ماه شد دیگه

 

….. چی؟

 

_ عقدمون

 

….. یه ماه؟!

 

لیوان را روی سینی می‌گذارد، با نگاهی سرد و.. تنی داغ، ب دختر چشم می‌دوزد

 

_ با کم و زیادش!

 

….. اها!

 

_ کی عروسیمون باشه خوبه

میخام هر چه زودتر بیای تو این خونه

 

نازنین نگاه از چهره‌ی جهان می‌گیرد

دلش میخاست ناخن های بلندش را روی صورت مرد می‌کشید تا انقدر با حرف هایش او را تحت فشار نگذارد

 

…. فعلا اینجا درست شه تا بعد

 

_ تا بعد ی نیست. یارا قرار نیست خونه‌ی پدریت بمونه

ستاره هم مشغول درس و کلاسشه

خاتون هم از پسش بر نمیاد

 

اینبار اخم کمرنگی روی چهره‌ی جدی اش سایه انداخته بود

 

_ وسایلتو جمع کن بیار اینجا

باید کنار یارا باشی

 

نازنین هم اخم می‌کند

به نظرش این مرد دیوانه بود

 

….. اینجا بیام؟

مگه قرار نیست اینجا کار انجام بشه؟

چطور خودم و یارا بین اون همه گرد و خاک و چوب و تخته بمونیم؟

 

نگاه جهان بین سر و گردن برهنه دختر می‌چرخد

 

_ روزا پایین می‌مونید.. وقتی کارگرا هستن..

وقتی اومدم.. بچه رو میخوابونی، خودت میای بالا!

 

دخترک از فرط تعجب مات جهان می‌ماند

چه گفت؟

 

….. ببخشید؟

 

دست بالا می‌آورد

می‌خواست گلوی دختر را لمس کند

اما..

دست روی ریش های زیر چانه اش می‌کشد

 

_ حتما میدونی که.. باید به شوهرتم برسی

 

…………………….. 📕

 

چهره دختر در هم می‌رود

به نشان پوزخند لبش کش می‌آید و.. به معنای نفهمیدن سر تکان می‌دهد

 

…… به شوهرم برسم؟

یعنی به شما؟

 

انگشت اشاره اش را به سمت جهان گرفته بود!

مرد نگاهی به دست او و بعد به چشم هایش می‌اندازد

 

_ آره!

به شوهرت.. یعنی من!

 

از این همه پرویی مرد می‌ماند

با اجبار کردنش به ازدواج، زندگیش را که در دست گرفت، حال می‌خواست برایش تعیین و تکلیف هم بکند؟!

مسخره بود

 

پوزخندش عمیق تر می‌شود

 

….. شما یا اصلا متوجه شرایطی که ما رو کنار هم قرار داده نیستین، یا زیادی از این وضعیت راضی هستین!

بهتره بدونین.. این اون چیزی نیست که من می‌خواستم و میخوام

حالا که شرایط ما رو مجبور کرده..

 

لحظه ای کوتاه سکوت می‌کند

چرا واقعیت را نگوید؟

 

….. اصلا چرا شرایط؟

شما کردین.. شما منو مجبور کردین واسه نگهداشتن دختر نگار.. دختر خواهرم، باهاتون ازدواج کنم

 

اندکی سرش را جلو می‌برد و تحکم لحنش را بیشتر می‌کند

 

….. مجبور شدم

یعنی اجبار!

 

از اینکه نازنین حرف های سنگینش را.. نخواستنش را.. پتک وارانه به صورتش می‌کوبید، ان هم به شکل ناعادلانه،

قلبش تیر می‌کشد و.. چهره اش در هم می‌رود

 

_ مجبور شدی؟

مجبورت کردم؟

مزخرف میگی چرا؟

تو چکاره بودی که بخوای بچه‌ی ای که از خون ماست و بزرگ کنی؟

مگه دل بخواهته که، چون خواستی بچه رو، پس باید بهت میدادمش!

قبلا هم گفته بودم..

اگه مادرش هم بود، من بهش بچه نمیدادم

تو که حتی بیرون حاشیه ای!

 

دختر متحیر از خشم مرد نگاهش میکند

مات و.. وامانده..

از نظرش می‌گذرد، چه بد اقبال است زنی که مادر فرزند او باشد..

 

………………………….📕

 

 

 

با اتمام جمله اش بلند می‌شود

 

_ شام امادست؟

 

….. آمادست

 

خانه را ترک می‌کند و به طبقه‌ی پایین می‌رود.

با ورودش ستاره و خاتون لبخند میزنن

 

_ سلام داداش!

خسته نباشی. می‌بینم که زن داداش خوب داره می چزونتت!

 

_ سلام وروجک

 

روبه خاتون می‌کند

 

_ سلام خاتون. بهتری؟

 

_ سلام مادر جان. خوش اومدی

شکر، منم خوبم

 

نگاهی به یارا که در خواب بود می‌اندازد.

کلافه در قسمتی که کمی نزدیک به خاتون بود می‌نشیند

 

_ پاشو ستاره، شامو بیار

 

ستاره جزوه را می‌بندد و روی میز تحریر می‌گذارد. حین بلند شدن کمی هم غر می‌زند

 

_ چشم، من شامو میارم ولی فکر کنم زن داداش باید غذای شما رو بیاره!

 

بی اختیار نفسی عمیق می‌کشد و حجم سینه اش پر می‌شود

خاتون نگاهش می‌کند.. پیدا بود دخترک با نور چشمیش خوب تا نمی‌کرد

همان چند هفته ای که به انجا نیامده بود، فهمیده بود بین او، و جهانش بگو مگو هایی هست

 

_ نازنین نمیاد پایین مادر؟

 

_ نمیدونم.. میاد

 

نگاه از خاتون می دزدید. نمی‌خواست چیزی از چهره اش بخواند

آرنج روی زانو می‌گذارد

دست روی موهایش و گاهاً ریش هایش می‌کشید بدون اینکه متوجه باشد

فکرش مشغول بود..

درگیر بود..

درگیر دختری که همسرش بود..

محرمش بود..

ولی به هر طریق او را از داشتنش محروم می‌کرد

 

_ بالاخره چی شد داداش؟

چه نقشه ای واسه بالا چیدین؟

 

سفره باز بود و بشقاب ها چیده شده

اصلا متوجه رفت و امد های ستاره نشده بود

 

_ از نازنین بپرس، من سردرنمیارم

 

_ اونکه بله! دارم میرم عروس خانومو صدا کنم بیاد پایین

 

_ یارا رو هم بلندش کن

الان بخوابه دیگه اخر شب نمی‌خوابه

 

_ چشم. اول مادرشو صدا کنم خودش بیاد بچه شو بیدار کنه!

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 68

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان درد_شیرین 3.5 (11)

بدون دیدگاه
    ♥️خلاصه: درد شیرین داستان فاصله‌هاست. دوریها و دلتنگیها. داستان عشق و اسارت ، در سنتهاست. از فاصله‌ها و چشیدن شیرینی درد. درد شیرین داستان فاصله. دوری ها و دلتنگی ها. داستان عشق و اسارت…

دانلود رمان سونامی 3.8 (9)

بدون دیدگاه
خلاصه : رضا رستگار کارخانه داری به نام، با اتهام تولید داروهای تقلبی به شکل عجیبی از بازی حذف می شود. پس از مرگش وفا، با خشمی که فروکش نمی…

دانلود رمان تاروت 4.8 (4)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :     رازک دختری از خانواده معمولی برای طرح دانشگاهی وارد شرکت ساختمانی بنام و مطرحی از یه خانواده پولدار میشه که درنهایت بعداز مخالفت هر…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x