بعد از گذر از مسیری که گاه جاده پر بود از آب باران، به مقصد میرسند.
جهان پیاده میشود. ریموت را میزند و بعد کلید را داخل قفل میچرخاند
اتومبیل داخل میرود ولی همچنان نازنین در فکر بود.. آخر آخرین بار با نگار پا به این ویلا گذاشته بود
زمانی که با پدرش سر زندگی نگار بحث کرده بود
چقدر آن روز ها دور بودند
بغض گلویش را فرو میدهد و پیاده میشود..
نمنم باران شروع شده بود و داشت کمکم سرعت میگرفت
هوای خانه هم سرد بود، خیلی سرد
_ میتونی گرمایش و روشن کنی؟
….. الان میزنم فقط..
اگه میشه شما هم بیاین، تو زیر پله ست
جهان همراهش میرود
_ تو از خونهی خودتون هم میترسی؟
….. آخه خیلی وقته اینجا نیومدم
نزدیک یکسال
_ چرا؟
….. از آخرین باری که اومدم خاطرهی خوبی ندارم
حتی الان با یادآوریش دلم میسوزه
جهان نگاهش میکند
ایستاده بود و.. نازنین به راهش ادامه میدهد
نمیدانست آخرین خاطرهی خودش در این ویلا خوب بود یا نه..
آخر هم کنار یار بود و هم.. با بی توجهی هایش دلش را میسوزاند
….. یکم دیگه گرم میشه
خب دیگه بریم بخوابیم، من خیلی خوابم میاد
_ بریم، فقط یه پیام به مادرت بده که نگران نشه
سر تکان میدهد و جلوتر، از پله ها بالا میرود
….. این اتاق شماست
مرد با تعجب و دست به پهلو نگاهش میکند
_ اتاق من؟
یعنی اتاق تو جداست؟
دختر برمیگردد و سمت اتاقی دیگر میرود
….. من میرم اتاق خودم
_ من مشکلی ندارم فقط.. نمیترسی که؟
آخه من عادت دارم در و قفل میکنم!
الانم که.. خونهی خالی بزرگ و.. تاریک.. بارون و رعد و برق..
دختر برمیگردد و با ترس نگاهش میکند
شاید نگاهش ملتمسانه بود برای اینکه ادامه ندهد
جهان شانه ای بالا میاندازد و داخل اتاقش میشود و لبخند شرورانه ای میزند
_ هر طور که شما راحتین بانو!
پیرهنش را از تن بیرون میآورد و پرت میکند روی تخت
کمربندش را باز میکند و دست روی دکمهی شلوارش میبرد که..
در به شدت کوبیده میشود
…. آقا جهان؟
………………………. 📙
دست به پهلو سر بالا میگیرد و میخندد
حقش بود در را باز نکند تا کمی جبران نادیده گرفتن هایش شود
….. جهان؟
همانجا.. همان لحظه لبخند روی لبش خشک میشود
دلش میلرزد
چقدر اسمش را خاص صدا میزد
….. باز کن تروخدا
میترسم..
برمیگردد و به در نگاه میکند
آب دهانش را فرو میدهد.. قدم هایش از هم پیشی میگیرند
دستش روی قفل میماند و…
چشم هایش را میبندد تا بشود.. بتواند.. دل بی قرارش را آرام کند
…… جهان؟
تنها بمونم؟
بیش از این طاقت نمیآورد
به سرعت قفل در را باز میکند
دخترک ترسیده بود..
از آن فیلم..
و شاید، از تنهایی…
داخل اتاق میشود.. با نفس زدن هایش
و دست هایی که تنش را در آغوش گرفته بود
…… چرا باز نمیکنی؟
این همه صدات کردم..
فقط نگاهش میکند
کاش میتوانست طوری در آغوش بگیردش که دل تنگی تمام این سال ها جبران شود
هیچ نمیگوید و.. سمت دری که نشان حمام داشت میرود
_ اگه نمیترسی میخوام دوش بگیرم
دختر شانه ای بالا میاندازد و سمت میز آرایش میرود
….. نه.. چه ترسی؟
فقط اگه میشه در و باز بذار!
جهان از شانه نگاهی سمتش میاندازد
_ فیلمو دیدی ترسیدی؟
….. گفتم خاموش کن
تن داغش را به دست آب سرد میسپارد
دقایق میگذرند و.. حوله به تن، از حمام خارج میشود
نازنین را سرگرم گوشی میبیند
او هم با دیدن جهان، گوشی را خاموش میکند و روی عسلی میگذارد
لحاف را بیشتر روی خود میکشد و پشت میکند به سمتی که جهان ایستاده بود
او هم…
لحاف را کنار میزند و با نگاهی عمیق و قلبی بی تاب؛ در نزدیکی اش جا میگیرد…
………………………. 📙
دقایقی… لحظاتی.. به موهایش از پشت نگاه میکند
دست هم نمیزند، فقط نگاهشان میکند
میلش را داشت..
دلش میخواست..
اما جلوی خواسته اش، هر چند سخت میایستد.
در نهایت با ذهنی شلوغ و خسته، رو برمیگرداند و همانند نازنین پشت میکند
این گونه راحت تر بود.
طبق عادت موقع اذان بیدار میشود
هنوز تنش خسته و ذهنش گرفتار بود
حرف های دخترک کمی میترساندش
مخصوصا که کله شق بود و خودکامه.
در پی سجاده، چند کشو و کمد را باز میکند اما آنچه در پیش بود نمییابد.
سرش را روی سنگ میگذارد و نمازش را به جا میآورد..
صبح که نه..؛ هر دو موقع ظهر از خواب بیدار میشوند
اما نازنین زودتر..
دوش گرفته بود تا از شر سنگینی آرایش و موهایش خلاص شود
برای صبحانه منتظر جهان میماند
اما دل ضعفه اش بیش از آن اجازه نداد و با صبحانه ای که ستار فراهم کرده بود
ضعفش را میگیرد
_ سلام
……………………… 📙
….. سلام. ظهر بخیر!
حوله را روی کانتر میاندازد و صندلی را عقب میکشد
_ الان جای حاج صابر و تیکه هاش خالیه!
تو کی بیدار شدی؟
حین بلند شدن پاسخ میدهد
….. منم خیلی وقت نیست، یکساعته
یه دوش و گرفتم و بپوشم، دیگه شد الان
لیوان چای را مقابل جهان میگذارد و لیوان خود را پر میکند
_ ممنون
آرایش زیاد بهت نمیاد
….. زیاد نبود!
لایت بود.. اروپایی
نگاهش را با دقت روی صورت دختر میچرخاند
سرش را کج میکند و چشم هایش را ریز
_ پس چرا انقدر تغییر کردی؟
دختر حرصش را نشان نمیدهد و در عوض لبخندی که شبیه به تمسخر بود میزند
….. شما هم همچین زیبای خفته نیستین
_ منظورمو بد رسوندم
خواستم بگم خودت قشنگی
دیروز هم خیلی خوب شده بودی، اما چون من میخوردمت بوی و مزهی آرایشت همش ته حلقم بود!
کمی از چای داغش را سر میکشد
نگاهش میماند روی چهرهی دختر که اخم ریزی رویش سایه انداخته بود
_ حالا باید اینجوری هم امتحان کنم!
فکنم بیشتر میچسبه!
دخترک از این حجم از رک گویی جهان اذیت بود
با حرص از جا بلند میشود و اشپزخانه را ترک میکند
_ میخوردی صبحونتو..!
نگفتم الان که!
………………………… 📙