رمان قلب عاشق پارت ۷۱

4.5
(72)

 

 

 

 

به یک آن دست جهان دور بازویش قفل می‌شود و او را به عقب می‌راند

 

_ اونیکه نمیفهمه تویی

 

انقدر عقب می‌بردش تا پشت نازنین به دیوار برخورد می‌کند

 

لحظه ای اب دهانش خشک می‌شود

قلبش انقدر تند می‌زد که تنش به لرزه می‌افتد

نکند جهان این‌بار هم رویش دست بلند کند؟

 

_ اونیکه حالیش نیست تویی

تو که نسبت کوفتیمون حالیت نیست

توی لامصب که نمی‌فهمی منه بی همه چیز شوهرتم

 

سرش را پایین می‌برد، انقدری که لب هایش کنار گوش دختر قرار بگیرد

 

_ چرا نازنین؟

تو خودت رضایت دادی به این ازدواج

د اخه دردت چیه دختر؟

چرا با کارات انقدر منو عذاب میدی؟

 

سر عقب می‌برد و به چشم های بسته‌ی نازنین نگاه می‌کند

باز هم خاطره‌ی اولین نگاهشان به هم، در ذهنش مرور می‌شود

 

چقدر او را می‌خواست..

 

و لعنت به همه‌ی این خواستن ها که زنجیر می‌شوند به دست و پایت

و مهر می‌شوند بر پیشانیت

 

چشم هایش را باز می‌کند و نگاهش را می‌دوزد به نگاه خیره ی مرد

 

…… من کاریت ندارم

تو هم به من کار نداشته باش

 

صدای ارام و ناز دارش، آتش می‌شود در جان مرد

 

_ من دارم لعنتی

من کارت دارم لامذهب

چی بگم به این دل صاب مرده؟

بگم نه؟

بگم جیزه؟

بگم مال توئه ولی بشین نگاه کن پس زدنتو؟

ببین با همه میگه می‌خنده ولی..

به تو که میرسه شمشیر از رو؟

 

بازوی نازنین را رها می‌کند و پشت به او چند قدمی جلو می‌رود

 

_ بذار زندگیمونو کنیم

دیگه بسمه هر چی نشستمو نگات کردم..

 

 

و ای کاش می‌فهمید، معنی حرف های مرد را..

 

………………………. 📕

 

 

 

_ بیخیال باش خاله، نازنین که بچه نیست

اونم مثل همه وقتی تو شرایط کاری قرار بگیره خودشو وفق میده

بهش عادت میکنه، حتی اونطوری که می‌خواد می‌سازه

 

سر به تأسف تکان می‌دهد

 

_ حتی راضیم به این حرفت..

اسم جهان که میاد اخماش میره تو هم

انگار از دشمن خونیش میگی

صدبار گفتم اگه انقدر ازش بدت میاد،

ازدواج نکن

گفت نه، من میدونم چیکار می‌کنم

 

اخرین فایل را می‌فرستد و لپتاپ را می‌بندد

 

_ تقصیر جهان هم هست

وقتی می‌بینه یارا پیش نازی باشه براش بهتره تا اون، بیخود شرط الکی میذاره

خودش که می‌دونست نازی چشم دیدنش رو نداره

 

جلد شکلات را جدا می‌کند و لیوان چای ترش را برمی‌دارد

 

_ اونم از دختر من دیوونه تر!

آدم عاقل در خونه‌ی من چیکار می‌کنه!

 

شیدا بلند می‌خندد.. طوری که علی صدایش را از اتاق می‌شنود

 

_ خاله اینو جلو مامانم بگی یه کتاب باهات همدردی میکنه!

 

_ طفلی خواهرم پس!

 

علی از اتاق بیرون می‌آید

شیدا با دیدن او باز هم صدای خنده اش بالا می‌رود

 

_ وای علی تو اینجا بودی؟!

 

_ با اجازت!

 

باز هم می‌خندد

 

_ شنیدی چی گفتم؟!

 

_ بله!

 

با خنده سرش را به جهت مخالف می‌گرداند

 

_ من که مردم مردم از خجالت!

 

نگین هم خنده اش می‌گیرد

 

شیطنت های شیدا و صبوری و خونگرمی علی..

به هم می‌آمدند

 

 

 

 

علی هم به جمع دو نفره‌ی شیدا و نگین اضافه می‌شود

کنار همسرش می‌نشیند و محو شادی او می‌شود

 

_ دور از جون!

 

در همین هنگام گوشی شیدا زنگ می‌خورد

با دیدن نام ثبت شده، آیکون اتصال را می‌زند

 

_ جانم؟ ….

 

نگین با شنیدن اسم نازنین منتظر می‌ماند تا مکالمه‌یشان تمام شود

 

دلشوره داشت..

نگران بود..

نکند ازدواج دخترش اشتباه بوده؟

می‌ترسید نازنین کم بیاورد و بزند زیر قول و قرار هایشان

اگر می‌شد.. بیشترین آسیب را خودش می‌دید و هم یارا..

 

_ هم دانشکده‌ی نازی بود

استادشون گفته یه سر دانشگاه بزنه

واسه پایان نامه.

 

با مچ دست موی افتاده روی پیشانیش را کنار می‌زند

این خانه خیلی قدیمی بود. حمام طبقه‌ی بالا که مشکل داشت، باید از حمام پایین استفاده می‌کرد

ان هم در این سرمای زمستان

 

لباس های کودک را در سینک می‌شست و فکرش هزار و یک راه می‌رفت

 

….. اصلا دعوای دیشب خوب شد

خودش بهونه داد دستم که همون یذره

های، بای و تموم کنم

 

لباس را زیر شیر آب چنگ میزند و می‌فشارد..

حرص در جانش بیشتر رخنه می‌کند

 

….. عوضی!

یه ماه نشده هنوز دست روم بلند میکنه

 

عصبی لباس ها را ابکشی می‌کند

 

….. مقصر خودمم که بهش رو دادم

بی‌شعورِ سیاه روغنی!

 

……………………… 📕

 

 

 

لباس های آبکشی شده را داخل سبد می‌گذارد

نگاهی اجمالی به اطراف می‌اندازد و..

کلافه دندان میساید

 

….. کجا پهن کنم پس؟

لابد واسه چند تیکه لباس باید برم پایین!

 

سبد را ارام روی کانتر می‌کوبد

دو قابلمه با سایز تقریبا بزرگ روی کانتر می‌گذارد و در هایشان را برمی‌دارد

لباس ها را رویشان پهن می‌کند.

 

اجاق را روشن می‌کند و برای یارا فرنی و سوپ درست می‌کند.

 

….. یارا؟

عزیزم؟

بیا دخترم..

ببین مامان چی درست کرده واست!

 

کودک با دیدن ظرف غذا، شیشه شیر را می‌اندازد و چهار دست و پا خود را به نازنین می‌رساند

 

….. دور سرت بگردم پرنسس من!

چقدر تو شکمویی آخه!

 

دو قاشق فرنی در دهانش می‌گذارد

 

_ یارا؟

بگو مامان!

 

تا دیر رسیدن قاشق به دهانش را می‌بیند

خود را به طرف بشقاب می‌اندازد!

 

…… وای یارا!

خدا بگم چیکارت کنه شکمو جان!

 

در همان حین که غذایش را می‌داد کلمه‌ی

” مامان ” را با او تکرار و تمرین می‌کرد.

 

دقایقی بعد از بازی کردن با او، روی پایش می‌خواباندش.

 

از مطب پزشک اطفال، که دفعه‌ی قبل برای یارا پرونده تشکیل داده بود، هم نوبت می‌گیرد. انطور که حساب کرد چند روز هم از مراجعه یشان گذشته بود.

 

_ سلام یخ کردم!

 

_ سلام به روی ماهت عزیز جان

بیا کنار بخاری گرم شی

 

کوله اش را زمین می‌گذارد به طرف بخاری قدم تند می‌کند

 

_ انگشتام حس نداره

آخه تو این سرما درس تو مخ ادم می‌مونه که امتحان می‌گیرن؟

همش درس درس درس!

 

خاتون می‌خندد

گاهی غر زدن های ستاره سر باز می‌کرد.

از سماوری که کنج خانه بود برایش چای می‌ریزد

 

_ بخور عزیزکم

گرمت می‌کنه

 

_ دستت طلا خاتون چشم عسلی!

 

……………………….📕

 

 

 

_ نوش جان دختر مو حنایی!

 

حاضر جوابی خاتون با ان چشم و ابرو آمدنش و ان خنده های نمکیش بین جمله ها، لب هایش را به خنده وا می‌دارد

 

ظرفِ نقلِ گردو زعفران را از کنار سماور برمی‌دارد

 

_ خاتون تو قابلمه رو بخاری چیه؟

 

_ شلغم مادر، چاییتو که خوردی یه ظرف واسه خودت بردار

 

دلش ضعف می‌رود

زمستان بود و بساط شلغم و لبو و باقالی هایش..

 

_ چشم.

نازنین پایین اومده؟

 

_ هنوز نه مادر

سرش با بچه گرمه..

ان شاء الله خدا تو همه زندگی ها خوشی بریزه، تو زندگی بچه های منم همین طور

 

تن صدایش را پایین می‌آورد

 

_ شما هم دیشب شنیدی؟

 

خاتون سوالی سرتکان می‌دهد

 

_ چی رو؟

 

مطمئن می‌شود خاتون چیزی نشنیده

اگر غیر این بود حتما تایید می‌کرد

 

منظور و حرفش را تغییر می‌دهد

 

_ دیشب یارا گریه میکرد

یکم صداش اومد پایین

چند دقیقه ای شد، ولی بعدش دیگ خواب رفت

 

خاتون برای خودش هم چای می‌ریزد

 

_ بچه همینه مادر جون، تا وقتی که زبون باز کنه بگه چشه..

انقدر تو این سرما، بالا و پایین میره، گرم و سردش میشه، ترسمه پهلوهاش سرما بخورن

 

_ بله..

 

در دل خداروشکر می‌کند که خاتون صدایشان را نشنیده.

البته خودش هم خیلی واضح متوجه نشد

فقط همان اول صدای نازنین را شنید،

 

مطمئن بود دیشب بحثشان شده

 

_ دخترم، وقتی می‌بینی برادرت خونست

نازنین هم پایینه،

یجوری بگو بره بالا که ناراحت نشه

اینطوری که جهان بالا باشه، نازنین پایین

یا عکسش،

رابطه‌شون جوش نمیخوره

خدایی نکرده ناراحتی پیش میاد.. کینه میاد.. فاصله میفته بینشون

 

_ خدا نکنه خاتون..

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 72

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان سالاد سزار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
خلاصه: عسل دختر پرشروشوری و جسوری که با دوستش طرح دوستی با پسرهای پولدار میریزه و خرجشو در میاره….   عسل دوست بچه مثبتی داره به نام الهام که پسرخاله…

دانلود رمان خدیو ماه 0 (0)

بدون دیدگاه
خلاصه :   ″مهتاج نامدار″ نامزد مرد مرموز و ترسناکی به نام ″کیان فرهمند″ با فهمیدن علت مرگ‌ ناگهانی و مشکوک مادرش، قدم در مسیری می‌گذارد که از لحظه به…

دانلود رمان زئوس 3.3 (12)

بدون دیدگاه
    خلاصه : سلـیم…. مردی که یه دنیا ازش وحشت دارن و اسلحه جز لاینفک وسایل شخصیش محسوب میشه…. اون از دروغ و خیانت بیزاره و گناهکارها رو به…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x