رمان قلب عاشق پارت ۶۳

4.4
(75)

 

 

آتش می‌شود و حرص در رگ هایش جریان می‌یابد

فکش منقبض شده و.. به زحمت جلوی دست بالا رفته اش را می‌گیرد تا روی صورت زن ننشیند..

 

_ حرف دهنت و بفهم

این خونه ای که انقدر ادعای مالکیتش رو میکنی رو، خودم بهت بخشیدم

واسم دور برندار نگین

سایه‌ی هر نرخری رو کنارت ببینم و احساس کنم چیزی این وسطه..

هر دوتون و به آتیش می‌کشم

 

حرص و نفرت در نگاه هر دو آتش به پا می‌کرد. این بین صدای گریه کودک هر کدامشان را به خود می‌آورد

 

فرامرز با احتساب به زورش کودک را از آغوش نگین خارج می‌کند و..

از آن آشپزخانه ای که نفسش را تنگ می‌کرد بیرون می‌رود

 

یارا همچنان گریه اش بند نمی‌آمد و نگاهش به دنبال نگین می‌گشت

 

_ بده من بچه رو

 

نمی‌دهد..

کودک را بیشتر به خود می‌فشارد و عطر تنش را استشمام می‌کند

بو می‌کشد گردنش را.. سینه اش را..

دلش به هم می‌پیچد و خیس می‌شود چشم هایش و بعد..

محاسن مردانه اش…

 

_ نگارم..

نگار بابا.. نور چشمم..

 

گریه کودک همچنان ادامه داشت

نمی‌شناخت فرامرز را.. پدر بزرگش را

 

_ بدش به من آروم شه بعد

احساس غریبی میکنه باهات

 

هیچ نمی‌گوید و.. عمیق و گرم پیشانیش را می‌بوسد

هنوز هم اشکش روان بود

 

کودک را از خود جدا می‌کند و به دست نگین می‌سپارد

نگین هم بی حرف، راه پله ها را می‌گیرد و به اتاق خودش می‌رود

 

او می‌ماند و دل سوخته اش

او می‌ماند و فکر گذشته ای که امروزش را این چنین خاک کرده بود

 

تنها بود..

کسی که دورش نبود، دست روی چشم هایش می‌گذارد و.. شانه هایش می‌لرزد

چقدر نگارش را کم داشت

دخترکش که تنها حامی او بود..

 

نزدیک میز می‌شود

میز خاطره ای که به دستور خودش از بهترین متریال ساخته شده بود

قاب عکس خندان نگارش را برمی‌دارد

بوسه بارانش می‌کند و..

 

از خانه بیرون می‌رود.

 

………………………….. 📙

 

 

 

تقه ای به در می‌زند و بعد از مکث کوتاهی، داخل اتاق می‌شود

دختر را نمی‌بیند

اخم هایش در هم می‌روند

 

بیرون می‌رود. نگاه به در اتاقی که شب گذشته دختر سمتش رفته بود می‌اندازد

هر چه او تلاش می‌کرد برای کم کردن فاصله‌ی بین‌شان، دخترک با بی توجهی هایش مخالف او حرکت می‌کرد.

 

قدم هایش را به سمت همان در می‌کشد

همان سمت و سویی که دلش هر دم کنار دختری جا می‌ماند

 

ضربه‌ی آرامی به در می‌زند

 

….. بفرمایید

 

در را باز می‌کند و.. نگاهش می‌ماند روی دخترکی با لباس قرمز که..

چقدر زیبا ترش کرده بود

چقدر هر رنگی به او می‌آمد..

 

_ سرما می‌خوری دختر جان

یه لباس گرم بپوش

 

با لبخندی که زیبایی چال لپش را به رخ می‌کشید مقابل آینه‌ی قدی می‌ایستد

 

….. نمیدونی چقدر دنبالش گشتم!

نمی‌دونستم اینجا جاش گذاشتم

تو کشو که دیدمش، اصلا شوکه شدم!

قشنگه نه؟

 

جلوتر می‌رود

 

_ خیلی بهت میاد

اونم زیاد..

 

دخترک با شیطنت ذاتی خود از آینه نگاهش می‌کند

 

….. یه دقیقه صبر کن!

 

از داخل کمد کلاه لبه دار قرمز رنگی بیرون می‌آورد و روی سرش می‌گذارد

 

….. حالا چی؟!

 

…………………………📙

 

🖤💔

 

 

فقط نگاهش می‌کند

 

دخترک با آن شلوارک جین زنجیر دارش

آن تیشرت آستین کوتاه قرمز رنگش

آن کلاه لبه دار روی موهای بلندش

فقط…

عطش خواستنش را بیشتر می‌کرد

 

_ خوبه..

 

….. همین؟

حالا صبر کن، الان بهترم میشه!

 

سمت میز آرایش می‌رود و رژ قرمز رنگ

را روی لب هایش می‌کشد

از نتیجه که راضی می‌شود باز هم برمی‌گردد

 

….. حالا چطور شدم؟!

 

نگاهش می‌کند

باز هم..

جلوتر می‌رود

 

نزدیک که می‌شود، عمدا دست هایش را در جیبش فرو می‌برد تا…

 

_ نکن این کار ها رو دختر

تویی که تا بهت دست میزنم، حرفاتو واسم ردیف میکنم و برچسب میزنی..

خودتم مراعات کن

سخته برام پیشت،

جلوی خواستمو بگیرم…

 

………………………… 📙

 

 

 

دختر نگاهش می‌کند

مرموز..

و یا شاید.. فاتحانه

نمایشی اخم می‌کند و دست هایش را روی سینه اش جمع می‌کند

 

….. چطور؟

یعنی شما.. تا حالا تو زندگیت زن ندیدی؟

منظورم جز خواهر و مادربزرگتون!

 

طعنه و تمسخر کلامش آشکار بود

جهان اما..

چه بگوید به دختری که نه می‌شنود ؛

و نه می‌خواهد که ببیند

 

_ زن که زیاد دیدم

ولی هیچ کدوم زنم نبودن

مال من نبودن که آزادانه نگاهشون

کنم و..

 

ناباور تای ابرویش را بالا می‌دهد

 

….. می‌خوای بگی یعنی هیچ‌وقت دلت نخواسته؟!

 

این‌بار جهان ابرو بالا می‌اندازد

 

_ چی دلم نخواسته؟

 

….. زن!

هیچ وقت دلت زن نخواسته؟

 

تکخند می‌زند

دخترک دیوانه!

 

_ اونو که خواسته!

خیلی هم زیاد!

 

جلوتر می‌رود..

عمدا هوس را در لحن کلامش حل می‌کند تا دخترک حساب کار دستش بیاید و کمتر با دم شیر بازی کند

 

_ میدونی که؟!

آتیشم بد تنده!

سنسور هام مثل یه جوون هفده هجده ساله کار میکنه لامصب!

همش اذیتم، بس‌که میزنه بالا!

 

نازنین مات می‌ماند

متحیر و ترسیده از حرف هایی که شنیده بود عقب می‌رود و دستش گیر موهایش می‌شود

این هم شانس بود که او داشت؟

گشته بود و بین پیغمبر ها جرجیس را پیدا کرده بود!

کار ها و حرف های جهان را که در خانه‌یشان به یاد می‌آورد، پاهایش بیشتر سست می‌شود

نکند به زور با او کاری کنه؟

یا حتی بدتر

نکند او را حامله کند؟

آب دهانش هم، از این فکر نمی‌توانست فرو دهد، آنقدر که ترس به دلش نشسته بود

 

_ کجایی عروسک؟

 

نگاهش با لرز بالا می‌آید

سرش را تکان می‌دهد و باز هم عقب می‌رود

 

….. همین جا..،

سردم شد.. تا شما بری پایین، منم لباسامو عوض می‌کنم و میام

 

جهان خنده اش می‌گیرد

زبان حرف با او همین بود

اگر چه..

خودش هم، بد طور دلش می‌خواست

آن تن ظریف را در آغوش بگیرد و..

با او یکی شود…

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 75

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان ارباب_سالار 2.8 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه: داستانه یه دختره دختری که همیشه تنها بوده مثل رمانای دیگه دختره قصه سوگولی نیست ناز پرورده نیست با داشتن پدر هیچ وقت مهر پدری رو نداشته همیشه له…

دانلود رمان چشم زخم 4 (4)

بدون دیدگاه
خلاصه:   نه دنیا بیمارستانه، نه آدم ها دکتر . کسی نمیخواد خودش رو درگیر مشکلات یه آدم بیمار کنه . آدم ها دنبال کسی هستن که بتونه حالشون رو…

دانلود رمان سالاد سزار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
خلاصه: عسل دختر پرشروشوری و جسوری که با دوستش طرح دوستی با پسرهای پولدار میریزه و خرجشو در میاره….   عسل دوست بچه مثبتی داره به نام الهام که پسرخاله…

دانلود رمان زئوس 3.3 (12)

بدون دیدگاه
    خلاصه : سلـیم…. مردی که یه دنیا ازش وحشت دارن و اسلحه جز لاینفک وسایل شخصیش محسوب میشه…. اون از دروغ و خیانت بیزاره و گناهکارها رو به…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x