رمان قلب عاشق پارت 74

4.4
(95)

 

 

خنده در گلو می‌ماند

پای دراز شده اش را به تذکر، به ساق پای شیدا می‌زند

او هم ساکت می‌شود

 

_ نازنین خانم؟

 

…… بله؟

 

_ بیام داخل؟

 

هر دو تغییر حالت می‌دهندو شیدا شالش را هم روی سر می‌اندازد

 

….. بفرمایید

 

با گفتن ” یاالله ” داخل می‌شود

نازنین که کودک را در اغوش جهان می‌بیند به سمتش قدم تند می‌کند

 

….. جانم مامان؟!

بیدار شدی عزیزم؟!

 

کودک را به آغوش خود می‌کشد و پشتش را نوازش می‌کند

 

….. چرا گریه کرده؟

 

_ با گریه از خواب پرید

 

یارا با دیدن نازنین و حس امنیت در آغوشش، چشم می‌بندد و به خواب می‌رود

نازنین همان طور ارام تکانش می‌داد و در گوشش لالایی می‌خواند.

 

جهان پتوی کودک را از کمد بیرون می‌آورد و رویش می‌اندازد

 

_ بشین رو پات بخوابه، خسته نشی

 

….. خوبه

 

هیچ کدام به هم نگاه نمی‌کردند

گاهی همین مکالمه های کوتاه دوستانه بینشان، دلیلش حضور دیگران در کنارشان بود..

 

………………………. 📕

 

 

 

_ من میرم پایین

 

_ اقا جهان؟ تا هستین ازتون خداحافظی کنم

دیگه باید برم

 

_ شما تازه اومدین

تشریف داشته باشین شام در خدمت باشیم

 

….. کجا شیدا؟

قرار بود شام بمونی؟

 

_ ممنون، باشه یوقت دیگه

 

گوشی را در دستش تکان می‌دهد

 

_ علی پیام داده شام باهم با‌شیم!

 

یک لحظه.. شاید یک لحظه کنترل از اختیارش خارج شد، که نگاه به سوی دختر کرد..

اگر او، به همین دختری که خواهرزاده اش را مادرانه در اغوش گرفته پیام می‌داد که شب را با هم باشند،

قبول می‌کرد؟

آن هم بی چون و چرا؟

آن هم با این چهره‌ی بشاش شیدا؟

 

کلافه نگاه می‌گیرد

 

و چقدر بد که گاهی، دلخواه های کوچکی که حق توست؛ برایت حسرت می‌شود..

 

_ راستی مغازه رو بهتون تبریک میگم

امیدوارم کسب و کارتون بیشتر از قبل رونق بگیره

 

….. منظورت اینه که ماشین های بیشتری خراب بشن؟!

 

می‌خندند..

شیدا گوشی را داخل کیفش می‌گذارد

 

_ منظورم اینه، آقا جهان بیشتر از قبل تو کارشون موفق بشن

 

_ خیلی ممنون

علی اقا هم اگه تشریف می‌آوردن، شام دور هم بودیم

 

_ علی که خیلی دوست داره فرصتی پیش بیاد دوباره با هم باشیم. چندبار احوالتون رو از نازنین پرسیده..

 

 

تعارفات.. حرف ها تا مقابل اتومبیل شیدا ادامه می‌یابد و در اخر با تکان دادن دست و صدای بوق کوتاه، خداحافظی پایان می‌یابد

 

_ منتظر توضیحتم!

 

سر می‌چرخاند سوی مرد

 

….. در مورد؟

 

_ در مورد غیب شدنت به مدت ده روز

 

فک منقبض شده مرد، و حرصی که در صدایش موج می‌زد نازنین را نگران می‌کند..

 

………………………..📕

 

 

 

….. فکر نمی‌کنی بریم داخل راجعبش صحبت کنیم، بهتر باشه؟

 

دست در جیب، به گونه ای سمت نازنین قدم برمی‌دارد که دختر ناگزیر عقب می‌رود

 

_ الان گفتم، تا برسیم بالا، اون مغز کوچیکت بتونه داستان درست کنه!

 

سگرمه های نازنین در هم می‌روند

 

….. به من میگی مغز کوچیک؟

 

_ شب بخیر اقا جهان

 

جهان پشت به دختر می‌کند. یاری یکی از همسایه های خوب و خوش برخوردشان بود

یکی از همان هایی که مجروح جبهه بود

 

_ سلام اقا مرتضی! احوال شریف

شب شما هم بخیر

 

یاری، با زدن دکمه ای، چرخ های ویلچرش را به حرکت درمی‌آورد

 

_ الحمدالله.. شکر

به حاج آقا سلام برسونید و جلسه‌ی مسجد فردا شب رو بهشون یاداوری کنید

 

_ سلامت باشین، چشم

 

یاری، با بالا اوردن دست خداحافظی می‌کند و جهان، با گذاشتن دست روی سینه اش..

 

بر که می‌گردد، دختر را پشت خود نمی‌بیند.

چه عجب که کار درست را انجام داده بود!

 

مستقیم پله ها را بالا می‌رود

عصبانیتش کم نمی‌شد و اتفاقا هر لحظه بیشتر می‌شد

اینکه نازنین او را به حساب نمی‌آورد و هر کار را خودسرانه انجام می‌داد، هیزمی بود به آتش خشمش

 

_ میشنوم!

 

 

چند لحظه ای را به چشمان جهان نگاه می‌کند

طوفانی بودند.. اما که چه؟

مگر قرار است هر چیزی را به او توضیح دهد؟

 

….. چی میخوای بشنوی؟

 

مرد جلو می‌آید..

اخم های سنگین روی پیشانیش میزان خشمش را نشان می‌داد

 

_ کجا بودی این ده روز؟

 

….. تولد یکی از دوستام بود

 

به تمسخر ابروهایش را بالا می‌دهد

نگاه می‌چرخاند و نیشخند می‌زند

 

_ ده روز؟!

ایزابلا هم تولدش انقدر طول نمیکشه!

چی زاییده مادرش!

 

نازنین از او نگاه می‌گیرد و پشت می‌کند

اینطور نشان میداد که حرف های مرد برای او اهمیتی ندارد

 

تند بود.. تند تر می‌شود

با چند قدم بلند، فاصله را به صفر می‌رساند و هشدار گونه بازوی دختر را می‌فشارد

 

_ سوال می‌پرسم ادا میای واسه من؟

فکر کردی من بیغم؟ سرتو مثل بی سر و پا ها بندازی پایین و هر جا شد راتو بکشی و بری؟

 

دختر نیز به تبعیت از او، از کوره در می‌رود

دست هایش را به سینه‌ی جهان می‌کوبد تا خود را از حصارش ازاد کند

 

….. من اصلا در مورد تو فکر نمی‌کنم

تا به نتیجه برسم بیغ هستی یا نه!

بار آخرتم باشه سرم داد میزنی

دوست داشتم رفتم

دوست دارم و بازم میرم

هی میرم و میرم و میرم!

ببینم کی میتونه جلومو بگیره؟

 

لحظه ای میماند..

چه گفت؟

پیشانیش نبض می‌گیرد، و تپش های تند قلبش..

 

با پشت دست، چندین بار ارام ولی با حرص به دهان دختر می‌زند

 

_ تو حالیت نیست چی میگی

هیچ‌وقت حالیت نیست

اما من درستت می‌کنم!

 

موهای نازنین را دور دستش می‌پیچاند

طوری ک دختر از شدت درد جیغ می‌کشد

 

 

اینبار ضربه ای که به دهانش می‌زند محکم‌تر از قبلی ها بود

 

_ جیغ بکش تا ببین چه بلایی سرت میارم

 

….. روانی

چی میخوای از جونم؟

ولم کن اصلا میخوام برم

 

‌مشتی که موهای دختر را در خود داشت

را پایین می‌کشد که سرش از درد به پایین خم می‌شود

 

از ترس اینکه، دست سنگین جهان بار دیگر در دهانش کوبیده نشود، جیغش را کنترل می‌کند

ولی..

اشکش راه می‌افتد

 

_ روانی تویی که چهار ماهه خون منو کردی تو شیشه

چهار ماهه هر حرفی میخوای میزنی

هر غلطی میخوای می‌کنی

اخرشم واسه اینکه کار به اینجا نکشه منم که روی همه‌ی کارات چشم می‌بندم

 

فک دختر را سفت می‌گیرد و به چشمان خیسش، نگاه خشمگینش را می‌دوزد

 

_ غیرت منو بستی سر چوبو گرفتی دستت، دوره میگردونی؟

بعد هشت روز، از شوهر دختر خالت باید بشنوم تو کدوم خراب شده ای؟

که بخنده به ریشم؟

که تو دلش بگه مشتی، پشمی که این مدت خبر نداری زنت کجاست!

 

با چنان غیض و تحکمی جملاتش را بیان می‌کرد که پاهای نازنین به لرزه افتاده بودند

 

می‌ترسید

از این روی جهان..

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 95

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان مهکام 3.6 (9)

بدون دیدگاه
خلاصه : مهران جم سرگرد خشنی که به دلیل به قتل رسیدن نامزدش لیا؛ در پی گرفتن انتقام و رسیدن به قاتل پا به سالن زیبایی مهکام می ذاره! مهکام…

دانلود رمان بلو 4.7 (3)

بدون دیدگاه
خلاصه: پگاه دختری که پدرش توی زندانه و مادرش به بهانه رضایت گرفتن با برادر مقتول ازدواج کرده، در این بین پگاه برای فرار از مشکلات زندگیش به مجازی پناه…

دانلود رمان سراب را گفت 4.3 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه : حاج محمدهمایون امیران، مردی بسیار معتقد و با ایمان، تاجر معروف و سرشناس تهران، مسبب تصادف دختری جوان به نام یاس ایزدپناه می‌شود. تصادفی که کوتاه‌تر شدن یک…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
7 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
زهرا جون
5 ماه قبل

لطفا پارت بعدی و زودترر بزاررر🙏🏻🙏🏻

زهرا جون
5 ماه قبل

اگ میشه رمان قلب عاشق و پروانه‌ام مثل اوج لذت هر روز پارت گذاری کنی🙏🏻✨️

فاطمه امیری
5 ماه قبل

ای جهان خیلی داره میسازه باهاش چقدر بد میکنه این دختر

rana
پاسخ به  فاطمه امیری
5 ماه قبل

اره بابا
نازنین فکر میکنه نوبرشو آورده
حالا که جهان ازش دلسرد بشه و بره سراغ یکی دیگه اونوقت میفهمه چه اشتباهی کرده

فاطمه امیری
5 ماه قبل

تورو خدا هرشب پارت بزار🥲🥲

rana
پاسخ به  فاطمه امیری
5 ماه قبل

به شدت موافقم 🤭

7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x