رمان قلب عاشق پارت 75

4.5
(86)

 

 

یارا در خواب تکان می‌خورد و.. شروع به گریه می‌کند

 

چشمان پر خشم و نگاه غضبناکش را روی دخترک ادامه می‌دهد تا وقتی که موهایش را ازاد می‌کند

 

سرش را می‌گیرد..

ریشه‌ی موهایش طوری درد داشتند که انگار از مغزش جدا می‌شدند

دست به صورتش که خیس از اشک بود می‌کشد

و…

 

خود را به کودک می‌رساند

مادرانه به اغوش می‌کشدش و با صدایی لرزان، قربان صدقه اش می‌رود

 

صورتش را پاک کرده بود

اما..

مگر ریزش اشک ها اجازه می‌دادند که خشک بماند

احساس سوزش و گزگز در ناحیه لب‌ها می‌کرد

انگار هنوز هم ادامه داشت..

 

در یخچال را باز می‌کند و بطری آب خنک را سر می‌کشد

شاید که آب، آتش جانش را خاموش کند

 

از فشار عصبی که تحمل می‌کرد، رگ های پیشانیش متورم بودند و نبض می‌زدند.

 

کشوی کابینت فلزی را می‌کشد، قدیمی بودنش باعث می‌شود صدای بدی ایجاد شود

مسکن را برمی‌دارد تا به وسیله‌ی آن، از شدت درد کم کند

 

یارا اما..

وقتی مجدد در اغوش نازنین ارام شده بود، با صدای کشو، دوباره شروع به گریه می‌کند

 

نازنین به زحمت بلند می‌شود تا کودک را ارام کند

اما هنوز هم پاهایش سست بود و تمام جانش می‌لرزید

 

….. جانم.. لالا کن مامان

لالا کن عزیزم.. نترسیا من پیشتم قشنگم..

 

زمزمه هایی که نازنین در گو‌شش می‌خواند، کودک را ارام می‌کرد

 

ثانیه ای چشم های دختر سیاهی می‌رود،

می‌ایستد..

مرد شاهد بود..

می‌رود تا او را بگیرد، ناگه.. زانوان دختر تحمل خود را از دست می‌دهند

لحظه‌ی اخر جهان قدم تند می‌کند و نازنین را می‌گیرد..

 

………………………. 📕

 

 

 

با دست دیگر کودک را می‌گیرد قبل از اینکه از دست های سست دختر بیفتد

 

نازنین فورا به خود می‌آید و خود را از حصار جهان ازاد می‌کند

 

کلافه نفسش را بیرون می‌دهد و کودک را ارام در جای خودش میخواباند

 

_ بخواب کنار بچه، بی قراری نکنه

 

خواست جواب دهد اما..

باز هم چهره‌ی اخم آلود و لحن خشک و دستوری مرد، او را می‌ترساند

زبان به دهن می‌گیرد اما..

همان حرف بغض می‌شود در گلویش

 

متکایی تکیه به پشتی می‌دهد و خودش هم تکیه به متکا..

پتو روی زانو های جمع شده اش می‌کشد و سر روی زانو میگذارد

 

خودش کرد..

خودش خواست تا با این غول بی شاخ و دم همخانه شود

فکر می‌کرد زندگی اش تار می‌شود،

اما..

حال جهنم را می‌دید که خود در میان آن می‌سوخت

 

_ بگیر‌ش

 

سر بلند می‌کند.. جهان لیوان آب قند را سمتش گرفته بود

 

به حالت قهر رو می‌گیرد، موهایش جلوی صورتش را می‌گیرند

 

_ خودم بریزم تو حلقت؟

 

لیوان را از او می‌گیرد. فقط می‌خواست برود و تنهایش بگذارد

 

_ برش دار، بخور!

 

با اکراه چند جرعه می‌نوشد

جهان با دیدن وضعیت دختر، پاپیش نمی‌شود.

 

دو ساعت می‌گذرد..

دو ساعتی که برای هر دو به اندازه‌ی گذشت قرن بود.

 

تمام ذوق چند ساعت پیشش که با شهره حرف می‌زد دود شده بود و حال مبدل به خیال..

اصلا انگار چند روز یا.. چند ماه پیش بود

 

شهره پیام میداد و او نخوانده رد می‌کرد

حال توضیح نداشت

بماند برای بعد که از این ضعف خارج شد

 

………………………. 📕

 

 

 

گوشی جهان زنگ می‌خورد. بخاطر خواب یارا، در حالت بی صدا بود.

 

ستاره برای صرف شام تماس گرفته بود.

خود‌ش پایین می‌رود

بهانه سر درد نازنین را می‌آورد و غذایشان را در سینی بالا می‌آورد

 

نزدیک به نازنین سینی را زمین میگذارد و خودش هم می‌نشیند

 

_ نازنین؟

 

پاسخ نمی‌دهد.. نگاهش هم نمی‌کند

 

_ غذاتو بخور بریم بیرون

 

باز هم جوابی نمی‌شنود

باید چه می‌کرد با دختری که این چهار ماه را برایش، به چهل سال تلخی رسانده بود..

 

دستش را ارام می‌گیرد

ولی دختر هراسان برمی‌گردد و نگاهش می‌کند

 

…… نمیخورم

 

دلش می‌رود برای ان لحن مظلومانه و چشم هایی که خیس از اشک بود

 

کمی لبش کش می‌آید

و این وسط، ریش هایی که نامرتب بلند بودند، بیشتر به چشم می‌آیند

 

_ توو پُری!

ولی بنیت ضعیفه.. یکم بخور شام اصلی رو میریم بیرون!

 

دستش را می‌کشد.. حالت نگاهش رنگ نفرت می‌گیرد و انزجار از مرد روبه‌رویش

دوباره جان می‌گیرد

 

_ ما هر دومون از هم متنفریم!

میدونیم چه غلطی کردیمو توش موندیم!

یارا رو بده به من

تو هم با خیال راحت به عشق و زندگیت برس

همه‌ی تقصیر هارم بنداز گردن من

خواستی حتی برو زن بگیر..

 

_ کافیه..!

 

تذکر جهان زبانش را ساکت می‌کند

اما چشمانش حرف ها را دوباره و چندباره فریاد می‌زدند

 

_ من شک دارم به اینکه چیزی به اسم عقل تو کلت باشه..

 

 

….. چون دارم حرف درست و میزنم؟

 

_ چون داری پرت میگی

خیالت نمیدونم چی تو کلته؟

عوض فکر کردن و نقشه چیدن واسه خراب کردن زندگیمون،

یذره تلاش کن واسه ساختنش…

 

….. این زندگی ساختن نداره

 

ابرو در هم می‌کشد و صورتش را جلو می‌برد

 

_ چه داشته باشه چه نه، تو زن منی، زن منم میمونی

همون جاییم زندگی میکنی که من باشم

دیگه بقیه رو خود دانی

 

تازه خودش را کمی ارام کرده بود

اما اگر این حرف ها می‌گذاشتند

 

سکوت بینشان فریاد می‌کشید..

 

هیچکدام علاقه ای به سینی پر نشان نمی‌دهند

امشب را آن‌قدر از هم خورده بودند که جایی برای غذا نبود.

 

دست روی زانو دراز کرده بود. نگاهش به انتهای دیوار، همان جا که با فرش دست داده، خیره بود..

 

سر دردش بیشتر شده بود، طوری که انگار دیگی در آن می‌جوشید

 

دستش مشت می‌شود

رگ هایش بیرون می‌زنند و چقدر..

و چقدر می‌خواست گردن روزگار را بشکند..

 

_ عروسی رو میندازیم جلو

واسه عید..

 

……………………….. 📕

 

 

نازنین رو می‌کند سمتش.. تعجب از چهره اش مشخص بود

 

….. دو هفته‌ی دیگ عید میشه!

 

_ من دیگه نمیکشم هر بار سر هر چیز کوچیک و بزرگ باهات بحث کنم

دعوا کنم..

تو هم عقلت و بگیر تو سرت تا ملعبه ی این و اون نشدیم

 

چشم می‌بندد..

سرش را تکیه به دیوار می‌دهد..

به گردنش دست می‌کشد و.. زنجیر را بین انگشتانش می‌فشارد و بازی می‌دهد

 

….. نیازی به جشن نیست

 

به همان شکل سر به سمت نازنین می‌چرخاند

 

_ چرا نیاز نیست؟

 

نامحسوس از جهان فاصله می‌گیرد

دروغ چرا؟ می‌ترسید از عکس العملش

 

….. بیخودی سر و صدا به پا کنیم که چی؟

اصلا معلوم نیست این زندگی سرانجامش تا کجاست

 

انگار که برق به او وصل کرده باشند چنان بلند شد و به دختر خیره شد که نازنین ناخوداگاه دستانش را به حالت دفاعی جلوی صورتش گرفت

 

_ تو چی گفتی؟

 

اخم وحشتناکی روی صورتش بود

کم مانده بود از عصبانیت و حرص رگ گردنش پاره شود..

 

….. یه طوری رفتار میکنی که من نمیتونم حرف بزنم

 

_ دِ آخه تو حرف نمیزنی که لامذهب

تیشه برداشتی داری از ریشه میزنی ما رو

 

بلند می‌شود تا نبیند صاحب آن دو چشم هایی که خواب برایش حرام کردند

 

نازنین ترسیده بود اما.. محال بود کوتاه بیاید

 

جهان موهایش را چنگ میزند

 

_ تو به‌زور اگه دَه کلمه با من حرف بزنی

نُه تاش و از جدایی میگی

بعد به من میگی یه طوری رفتار میکنم؟

 

با حرص برمی‌گردد سمت دختر

 

_ هنوز جوهر امضای عقدمون خشک نشده که واسه امضای طلاق بال میزنی

 

…. با این رفتارا چرا باید منتظر بمونم؟

هنوز جای دستتو روی لبام حس میکنم

هنوز درد میک..

 

جمله اش تمام نشده بغضش می‌شکند

دیگر نه بی‌صدا..

 

….. این همه سال.. بابام حتی یه‌بار دست روم بلند نکرد

ولی حالا..

 

دستش مشت می‌شود، لعنت به این دست ها..

چطور دلش آمد؟

این دختر نازنین عروسکش بود

 

_ یه کاری با من می‌کنی که..

 

حرف ناگفته اش را می‌خورد

رگ متورم پیشانیش نبض می‌زد

 

_ در مورد تو همه چی فرق داره واسم

چرا نمی‌بینی..

تو تنها کسی هستی که میتونه منو انقدر عصبانی کنه..

 

……………………. 📕

 

💔♥️

 

حرف های جهان او را در فکر فرو برده بود

این همه سماجت برای رابطه ای که دلیلش مشخص بود را نمی‌فهمید

 

آن هم رابطه‌ی متقابل آنها که چه قبل از عقد و چه بعد‌ش، برای همه عیان بود

 

خستگی جهان باعث می‌شود زودتر بخوابد

 

ولی نازنین تا سپیده صبح بیدار ماند

 

فکر اینکه کارش درست بود یا غلط خواب از چشمانش گرفته بود.

 

نگاه به یارا می‌کند، گونه اش را می‌بوسد

 

مگر می‌شود اشتباه کرده باشد؟

 

حتی اگر بر فرض هم اشتباه رفته بود،

کاری بوده که خودش با خواست خود انجام داده بود

 

مقابل مخالفت های همه ایستاد

و انچه کرد که فکر می‌کرد تنها راه پس گرفتن یارا ست.

 

اول صبح قبل از بیدار شدن بقیه، ساک کودک و وسایل خود را برمیدارد به سمت خانه‌ی خود راه می‌افتد..

 

در این شرایط، ماندن او در ان خانه، خفه اش می‌کرد..

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 86

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان اسطوره 3.6 (43)

بدون دیدگاه
خلاصه رمان: شاداب ترم سه مهندسی عمران دانشگاه تهران درس می خونه ..با وضعیت مالی خانوادگی بسیار ضعیف…که برای کمک به مادرش در مخارج خونه احتیاج به یه کار نیمه…

دانلود رمان گناه 4.7 (6)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان : داستان درمورد سرگذشت یه دختر مثبت و آرومی به اسم پرواست که یه نامزد مذهبی به اسم سعید داره پروا توی یه سوپر مارکت کار میکنه…

دانلود رمان کاریزما 3.7 (7)

بدون دیدگاه
    خلاصه: همیشه که نباید پورشه یا فراری باشد؛ گاهی حتی یک تاکسی زنگ زده هم رخش آرزوهای دل دخترک می‌شود. داستانی که دخترک شاهزاده و پسرک فقیر در…

دانلود رمان پاکدخت 3.4 (17)

بدون دیدگاه
    خلاصه: عزیزترین فرد زندگی آناهیتا چند میلیارد بدهی بالا آورده و او در صدد پرداخت بدهی‌هاست؛ تا جایی که مجبور به تن فروشی می‌شود. اولین مشتریش سامان معتمد…

دانلود رمان گندم 3 (7)

۲ دیدگاه
    .خلاصه : داستان درباره ی یک خانواده ثروتمنده که بیشتر اعضای اون کنار هم زندگی میکنن . طی اتفاقاتی یکی از شخصیت های داستان “گندم” میفهمه که بچه…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
فاطمه خانوم
5 ماه قبل

دلم کبابه واسه جهان چقدر حرصش میده… البته کتک زدن جهان دوست نداشتم 😏😏

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x