_ حاجی نمیاد؟
_ زنگ زد مادر، گفت دیر میاد، ما منتظر نمونیم
ساعد دستش را روی زانو میگذارد و با انگشت شصت، انگشترش را بازی میدهد
_ نفهمیدم حاجی نیست
بعد شام زنگ میزنم بهش میرم دنبالش
خاتون حالت چهرهی جهان را از نظر میگذراند
_ نمیخواد، من بهش گفتم جهان بیاد دنبالت، گفت نه با حاج کاظم میاد
_ حالا من یه زنگ بهش میزنم
_ جهان؟
گرفته ای پسرم؟
نگاهش هنوز به قالی بود..
در باز میشود. نازنین و ستاره با لبخند دندان نمایی داخل میشوند
_ بفرمایید اینم عروس خانمتون!
نگاه به نازنین میکند
روسری اش را پشت گردن گرده زده بود و
از روی شانه هایش انداخته بود
_ شما دوتا چی به هم گفتین؟!
همه سر سفره حاضر میشوند
ستاره و نازنین کنار هم، خاتون و جهان هم کنار هم..
_ در مورد دکور بالا، ایده جدید اومد به ذهنمون!
عکسالعمل بقیه رو نسبت بهش تصور کردیم بعدش، هیچی دیگه..
فایده نداره، اینجا جواب نمیده خاتون!
جهان دو کفگیر پلو در بشقاب میریزد.
خاتون با خنده سوالش را ادامه میدهد
_ حالا چی بود که اینجا جواب نمیده؟
نازنین و ستاره به هم نگاه میکنند و باز صدای بلنده خنده هایشان بالا میرود!
خاتون هم به خندهی ان ها میخندد
جهان اما..
سر بلند میکند و.. محو خنده های دختر روبهرویش میشود
هنوز رد خنده روی لب هایش بود که نگاهش با جهان تلاقی میکند
کوتاه به هم خیره میمانند
اما..
بین حال هر کدام فاصلهی زیادی بود
جهان بشقاب پر را سمتش میگیرد
…… مرسی
_ بهش برسی!
با تعجب به خاتون نگاه میکنند، چشم هایشان گرد میشود وقتی خاتون این جواب را میدهد!
بعد هم انگار که منتظر سوژه ای باشند دوباره صدای خنده یشان بالا میرود
ُ_ خاتون؟ شما هم؟!
_ چی گفتم مگه مادر؟ دعا بود دیگه!
_ بله!
ایشاالله!
از صدا بلندشان، کودک بیدار میشود
نازنین با عجله کنارش میرود
…… جون دلم قشنگ خانوم!
بیدارت کردیم؟ اره خوشگلم؟
_ آره مامانش بیدارش کردیم
بیار اون قشنگ خانومو
پای سفره که میرود کودک شروع به ناارامی میکند
دلش گردش در اغوش نازنین را میخواست
….. باشه عزیزم.. نمیشینیم
یکم بازی کنیم بعد غذا میخوریم، باشه؟!
جهان بلند میشود و سمت دختر میرود
_ بدش به من تو برو غذاتو بخور
نازنین عقب میکشد
…… من الان نمیخام شام بخورم، شما بشین راحت باش
جهان دست میبرد تا کودک را بگیرد
اما نازنین با چرخ ارامی که میزند پشت به جهان میایستد
….. وای نه!
یارا میخندد
ستاره و خاتون هم
….. من که الان به شما بچه نمیدم
از سرکار اومدی خسته ای، واسه منم دیر نمیشه بعد میخورم…
_ بیا مادر، تو غذاتو بخور بعد بچه رو نگهدار نازنین بخوره
ستاره هم داوطلب میشود، ولی نازنین
کودک را به هیچ کدام نمیدهد
جهان سعی میکند غذایش را زودتر تمام کند تا نازنین هم بتواند پای سفره بنشیند.
بلند میشود
ستاره هم همزمان با او بلند میشود
_ داداش شما بشین من بغلش میکنم
دستش را به حالت دعوت به نشستن سمت ستاره میگیرد
_ بشین شما خواهرم
دلم واسه این وروجک تنگ شده بود
وقتی نزدیک نازنین میشود، یارا شروع به دست زدن میکند
…… ادم فروش!
زمزمه اش را جهان میشنود
برایش ابرو بالا میاندازد
نازنین هم در جواب چشم هایش را لوچ میکند!
از شیرین بازی دختر، لب هایش به سمتی کش میآیند
وقتی میخواست کودک را بگیرد عمداً دستش را طوری جلو میبرد که با سینه های دختر برخورد کند!
چشم های نازنین گرد میشود
…… عوضی!
او هم ارام زمزمه میکند
_ جووون!
……………………. 📕
…… جون تو شلوارت!
چشم های جهان گرد میشود!
دخترک اصلا نفهمید با این حرفش چه سوژه ای دست مرد داده!
_ میخوای؟!
هوم؟
انگار تازه فهمیده باشد چه گفته
….. گاف دادم؟
_ نه قربونت برم!
دل دیگه.. میخواد!
با پا ضربه ای به ساق پای جهان میزند و به سرعت از کنارش رد میشود
_ بیا دخترم تا غذات سرد نشده
رنگ از رخش پریده بود
لحظه ای که چشم های جهان برق زد مقابل چشم هایش میآید
لبش به سمتی جمع میشود!
…… میشه بیاریش ببینم غذا میخوره؟
بعد از جمع کردن سفره و نوشیدن چای، جهان با پدرش تماس میگیرد که به دنبالش برود
ولی با مخالفت حاج صابر روبهرو میشود
هر چند او خسته بود اما، تازه سر شب بود و دکان ها شلوغ..
_ خاتون کاری با من نداری؟
_ کجا مادر؟
نگاه به نازنین میکند
_ خستم میرم بالا
_ نه پسرم برو استراحت کن
ان شاء ا.. خیر ببینی از جوونیت
باز هم نگاه گذرایی به نازنین میکند و
بیرون میرود
هر سه میدانستند که معنی این نگاه ها چیست
اما..
آنکه باید به آن منظور عمل میکرد، برایش اهمیت نداشت.
شروع به بازی با یارا میکند
تست های ستاره که تمام میشود او هم به جمع دونفریشان اضافه میشود
از هر دری میگفتند و میخندیدند
برخلاف تصور ستاره، نازنین خودش را نمیگرفت بلکه خوش مشرب هم بود
اما به دلیل استایل خاصش، در برخورد های اول مغرور به نظر میرسید.
خاتون..
او اما منتظر بود نازنین به طبقهی خودش برود
میفهمید.. میدانست.. مردی جوان که تازه به وصال رسیده، قطعا منتظر همسرش است
نمیخواست حرفی بزند که نازنین پای دخالت در رابطه یشان بگذارد
رابطه ای که حداقل خودشان میدانستند
که چرا شکل گرفت..
تسبیح در دستش بود و ذکر میگفت
ساعت را نگاه میکند، دوازده شب بود
خواب در چشم هایش بود
سر میچرخاند سمت دختر ها
تازه موضوع صحبت شان به لیزر رسیده بود!
_ تو جلسهی اول دیگه در نمیاد؟
مثلا ادامه بدی جلسه ها رو که پایدار باشه؟
….. نه، باید چند جلسه بری
جلسهی اول اینطوریه که مثلا دو هفته بعد یه قسمت هایی از بدن موهاش میریزه
که باید چند ماه ادامه بدی که همشون بسوزه
_ آره راست میگی
دوستم تا عقد کرد رفت لیزر، الان پنج ماهه
دست و پاش صافه صاف!
با اشتیاق در مورد موضوع لیزر، سوال میکرد و نظر میداد!
_ شما لیزر کردی؟
ببخشید میپرسما؟ اخه خیلی صافی!
….. اره، من چند سال میرم
_ اهان.. خیلی خوبه!
شلوارش را بالا میزند تا پایش را نشان نازنین دهد
_ ببین زن داداش، چون تند و تند ژیلت میکشم، پام دون دون میشه
خوشم نمیاد اینطوری
صدای باز شدن در، آن ها را به خودشان میآورد
ستاره، تند پاچه ی شلوارش را پایین میکشد
_ سلام بابا!
منتظرت بودم که.. چقدر دیر اومدی
_ سلام بابا جان، طول کشید کارم
نازنین بلند میشود
…. سلام
_ سلام دخترم، چه خوب کردی شب و موندی
تشکر میکند.
ارام حرف میزدند، چون دیگر خاتون هم به خواب رفته بود
_ شام بیارم؟
_ نه بابا.. سیرم
نوهی من کو پس؟
_ همین جا.. زیر میز من!
ستاره کودک را از زیر میز بیرون میآورد و به اغوش پدرش میدهد
حاج صابر زیر لب صلوات میفرستد و بوسه بر سرش میزند
کودک هم با خنده ای بلند به صورت پدر بزرگش میزد!
نازنین جلو میرود تا کودک را بگیرد
….. ببخشید من ببرمش بالا، خاتون تازه خوابش برده
سر و صدای یارا بیدارشون میکنه
_ ببر دخترم
بار دیگر نوه اش را میبوسد و تحویل نازنین میدهدش..
ارام دستگیره را فشار میدهد و داخل میشود
چراغ ها خاموش بود و فضا تاریک
فقط..
نور گوشی جهان بود که کمی نور به فضا میداد
_ میموندی شب و..!