رمان قلب عاشق پارت ۷۲

4.5
(101)

 

 

 

 

خاتون و ستاره ادامه‌ی بحث را پیش می‌بردن که دو تقه به در زده می‌شود

جهان داخل می‌آید

 

_ سلام

 

_ سلام داداش خسته نباشی!

 

_ علیک سلام مادر، بیا بشین چایی برات بریزم.. خسته ای

 

نگاهی به کل سالن می‌اندازد

شاید به دنبال کسی بود..

 

می‌نشیند..

خاتون لیوان چای را کنارش می‌گذارد و ستاره شلغم ها را در ظرفی می‌ریزد.

 

اینبار در نگاه به اطراف دقت به خرج می‌دهد، شاید وسیله ای از یارا جامانده باشد

اما..

نبود.

 

یکی از کیسه ها را به ستاره می‌دهد

 

_ آذوقه ات تموم نشده وروجک؟!

 

چشم های ستاره برق میزند

 

_ دستت درد نکنه داداش، چه به موقع رسید!

دیشب که زن داداش پایین بود آوردم خوردیم، اخراش بود دیگه

 

شب قبل..

نمی‌خواست دست رویش بلند کند، اما گاهی زبان دخترک تند می‌چرخید و تیز می‌برید

 

_ نازنین نیومده پایین؟

 

_ نه

مشغول یارا ست حتما

 

سر تکان می‌دهد و لیوان چای را برمی‌دارد

 

…………………….. 📕

 

♥️💔

 

 

_ پس تو هم برو بالا غذات و بخور

 

نگاه به ستاره می‌کند

 

_ مادر جان بلند شی واسه داداشت و زن داداشت غذا بذاری ببره

 

از کلاس درس امده و خسته بود، ولی از دیدن نایلکس پر از خوراکی انرژی گرفته بود

 

_ چشم!

 

سینی غذا را بالا می‌برد

نمی‌دانست واکنش نازنین با دیدنش چه خواهد بود اما انتظار هر برخوردی را از او داشت

 

سینی خیلی هم بزرگ نبود، با یک دست ان را نگه می‌دارد و با دست دیگر در را باز می‌کند

 

تصویری که می‌بیند، زیباترین حالت ممکن در طول عمرش بود

آرامشی در جانش تزریق می‌کند که سوز سردی این مدت دختر را از تنش بیرون..

 

_ سلام

 

نگاه نازنین کوتاه خیره ی چشم هایش می‌ماند

 

….. سلام!

 

سینی را نزدیک به نازنین روی زمین می‌گذارد

انگشت شصتش را آرام روی گونه‌ی یارا می‌کشد

لب های کودک شروع به مکیدن می‌کند، انگار که چیزی در دهانش باشد

 

_ خسته شدی.. بذارم رو تشکش؟

 

….. خودم می‌ذارم

 

بلند می‌شود

پی سفره و باقی وسایل می‌رود

 

کوتاه گوشی اش را چک می‌کند و کنار می‌گذارد.

پتو روی یارا می‌کشد و بوسه بر لپ های تپلش می‌زند.

خواست بلند شود اما پاهایش خواب رفته بود

 

….. آخ..

 

_ درد گرفت؟

 

….. سوزن سوزن میشه

 

سفره ی کوچکی را باز می‌کند و ظرف های غذا را می‌چیند

 

_ اروم ماساژ بده

تا براش یه گهواره بگیریم

 

….. وسایلاش خونه‌ی ماست

جا کمه، همه رو نمیشه اورد، ولی یه تعدادش لازمه

 

_ با هم میاریمشون

 

کوتاه و نامحسوس نگاه به دختر می‌کند

موهای بلند رنگ شده اش یک طرف شانه اش ریخته بود

چهره اش برای او دلفریب تر شده بود..

 

نگاه به گونه اش می‌کند، رد دستش را نمی‌دید

شاید زیر میکاپ ملایمش پنهان شده بود..

 

………………….. 📕

 

 

 

ظرف ها را در سینک می‌گذارد. حوصله‌ی شستن نداشت

الان که یارا خواب بود باید خودش هم استراحت می‌کرد.

 

آستین هایش به بالا تا خورده بود و دست هایش تا آرنج خیس..

سجاده ی بلند سبز رنگ را باز می‌کند

می‌ایستد و.. دست هایش را کنار صورتش به نشانه قامت می‌برد

 

_ الله اکبر..

 

“بسم الله” را بلند می‌گوید و…

 

نگاهش می‌کرد

کمی غریب بود اما..

قشنگ بود!

 

در قوم و خویشانش، ادم های نماز خوان را نمی‌شد به راحتی به خاطر آورد

همه تقریبا مثل خودشان بودند

اعتقاداتشان را داشتند،

اما مذهبی نبودند

 

جهان سلام نماز را می‌دهد و.. تسبیح برمی‌دارد

 

اولین بار نبود که نماز جهان را می‌دید

ولی انگار اولین بار بود..

 

جهان بلند می‌شود برای نماز عصر

 

پوزخند می‌زند!

اگر نمازش درست بود که..

او را مجبور به کاری که نمی‌خواست نمی‌کرد

 

به سمت یارا برمی‌گردد و چشم هایش را می‌بندد.

 

آن طرف.. با فاصله.. مردی بالش و پتو را روی زمین می‌اندازد و با نگاه به دختر که پشت به او خوابیده، آب دهانش را فرو می‌دهد..

 

دراز می‌کشد..

چشم می‌بندد..

دست روی پیشانی می‌گذارد و خواب را به تن خسته اش طلب می‌کند

اما..

 

امان از دل زبان نفهمش!

 

سر می‌چرخاند

موهایش..

لامصب ها دل می‌بردند!

 

نفسش را بلند فوت می‌کند

کلافه شده بود..

دلش می‌خواست از آن دختر کام بگیرد

 

این کم طاقتی ها و بی قراری ها، از زمان خوانده شدن خطبه‌ی عقد و محرم شدنشان،

هر روز بیشتر می‌شد..

 

اما مگر اشکالی داشت؟

آن دختر که دیگر حقش شده بود..

 

با همه‌ی علاقه به همسرش

و..

کششی که برای یکی شدن با او داشت،

رو برمی‌گرداند

 

_ مصبتو شکر!

 

 

 

….. متوجهم چی میگی، ولی آشپزخونه کوچیکه

من چه طرحی به اینجا بدم که جا داشته باشم واسه وسایلا؟

 

شیدا تکیه به دیوار، دست هایش را روی سینه جمع کرده بود و به آشپزخانه نگاه می‌کرد

 

_ حیاط به این بزرگی، خونه به این کوچیکی!

یه سالن دراز، بدون اتاق خواب!

کی طرح اینجا رو داده؟

 

نازنین می‌خندد

 

….. لعنتی بدجور بکره!

می‌سازمش ولی

 

شیدا اشاره به آشپزخانه می‌کند

 

_ شما اینجا رو بساز، باقی بماند!

 

بلند می‌شود نزدیک به کانتر می‌ایستد

رویش دست می‌کشد و به کابینت ها نگاه می‌کند

بر می‌گردد سمت شیدا

 

….. میگم کابینت و پر کار بزنه

یه ردیف هم از آشپزخانه بیاد بیرون، اون بالا رو هم بگیره

خوب میشه به نظرم، کم نمیاد

 

_ فکر خوبیه..

کابینت رو بزنی، با همین راه پله.. دیگه کارات تمومه

وقت گیراش ایناست

 

….. اوهوم

تا ما خریدامونو بکنیم، کار اینجا هم تموم شده

 

_ نازنین؟

 

هر دو به در نگاه می‌کنند

جهان پشت در بود

به طنز صورتش را جمع می‌کند و شیدا به عکس‌العملش می‌خندد

 

….. بفرمایید!

 

جلو می‌رود و در را باز می‌کند

نگاه جهان مدتی رویش ثابت می‌ماند

 

ده روز می‌شد که ندیده بودش

دلتنگی که.. آزردگی سرش نمی‌شد

 

نازنین خنده اش می‌گیرد!

دست بالا می‌آورد و مقابل صورت جهان تکان می‌دهد

 

….. خسته نباشی!

 

 

 

 

ابرو در هم می‌کشد و نگاه از او می‌گیرد

سه ماه گذشته بود، ولی فاصله ها همچنان پابرجا..

 

از آستانه‌ی در فاصله می‌گیرد

دختر خاله‌ی همسرش مهمانشان بود!

 

_ سلام، خوش آمدین

 

_ سلام اقا جهان!

خیلی ممنون. حالتون خوبه؟

 

لبخندی به رسم ادب می‌زند و سر پایین می‌اندازد

 

_ خداروشکر بد نیستیم

شما چطورین

 

شیدا چشمکی به نازنین که عقب تر از جهان، دست به سینه ایستاده بود، می‌زند

 

_ منم درگیر ازدواج شمام!

تو حال و هوای خرید!

چرا خوب نباشم؟!

 

_ بله..

دست شما درد نکنه

من میرم پایین شما راحت باشین، به علی اقا سلام برسونین

 

_ خواهش می‌کنم. بزرگوارین

 

به نازنین که می‌رسد، می‌ایستد

نگاهش نمی‌کند.. رد چشم هایش جلوتر از خودش، روی در بود

 

_ چیزی لازم داری پیام کن

 

….. مرسی.. سر راه خرید کردم

تو برو استراحت کن

 

پوزخند می‌زند

چقدر هم برایش مهم بود!

 

نازنین اما..

بی اعتنا به دلگیری جهان، روی برمی‌گرداند

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 101

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان آمال 4.1 (7)

بدون دیدگاه
  خلاصه : آمال ، دختر رقصنده ی پرورشگاهیه که شیطنت های غیرمجاز زیادی داره ، ازدواج سنتیش با آقای روان شناس مذهبی و جنتلمن باعث می شه بخواد شیطنت…

دانلود رمان شهر زیبا 3.3 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه : به قسمت اعتقاد دارید؟ من نداشتم… هیچوقت نداشتم …ولی شاید قسمت بود که با بزرگترین ترس زندگیم رو به رو بشم…ترس دوباره دیدن کسی که فراموشش کرده بودم…

دانلود رمان طومار 3.4 (21)

بدون دیدگاه
خلاصه رمان :     سپیدار کرمانی دختر ته تغاری حاج نعمت الله کرمانی ، بسی بسیار شیرین و جذاب و پر هیجان هست .او از وقتی یادشه یه آرزوی…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
فاطمه امیری
6 ماه قبل

اخ اگه من جای جهان بودم یک دهنی از نازنین سرویس میکردم، اخه چقدر ناز🙁

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x