رمان مروا پارت۹۴

بدون دیدگاه
  هَویرات تماس رو قطع کرد و گوشی رو کنار دستش گذاشت و طاق باز روی تخت دراز کشید. مهسا فحشی به هَویرات داد و از جاش بلند شد. تازه…

رمان مروا پارت ۹۳

۲ دیدگاه
  منم دیگه نشستم بچه‌ام رو بزرگ کردم و خونه‌ی این و اون کار کردم. خواهرمم که اومده بود پیشم بخاطر این بود که شوهرش توی یه حادثه‌ فوت کرده…

رمان مروا پارت ۹۲

بدون دیدگاه
    هَویرات کفشش رو بیرون آورد و جلو تر رفت.   -خوبه پدرت بهترین دکتر رو براش گرفته.   هَویرات برگشت و چشم غره‌ای بهش رفت.   -یزید هم…

رمان مروا پارت ۹۱

بدون دیدگاه
      فنجونش رو به طرف آسمان گرفت و با تمسخر لب زد.   -فنجونِ من مال تو، فقط دهنیه امیدوارم چندشت نشه. آسمان پوزخندی زد و با لحن…

رمان مروا پارت ۹۰

بدون دیدگاه
    صدای دختری که از اونور می‌اومد هَویرات رو به شدت جری کرد.   -از فاطمه خبر داری؟ کنار سوگلی جدیدتی؟   محمد رضا تشری به دخترک زد و…

رمان مروا پارت ۸۹

بدون دیدگاه
      مُروا هیچ واکنشی نشون نداد، همین باعث عصبانیت بیشتر هَویرت شد. هَویرات برگشت و رو به روی مُروا ایستاد.   -گفتم کجا می‌ری؟ تو هتل چیکار می‌کنی؟…

رمان مروا پارت ۸۸

بدون دیدگاه
      نادر پرده رو کشید و باز سمت میز رفت.   -نه بخدا یادم نیست فقط یادمه دختره سبزه بود و قیافه بانمکی داشت. نه والا تو چه…

رمان مروا پارت ۸۷

بدون دیدگاه
      -توی نامه قسمم داده بود که نه چیزی به خانواده بگم نه سمت پسره برم، گفته بود یک کلمه حرف به هیچ کدوم نزنم…. من اونجا خیلی…

رمان مروا پارت۸۶

بدون دیدگاه
      حسین موهاش رو عقب فرستاد و حرف زد.   -من سروان حسین عباسی هستم همسایه پایینی شما بودم توی همین آپارتمان… می‌تونی کارتم رو هم ببینی، شاید…

رمان مروا پارت ۸۵

بدون دیدگاه
    -تو دهنتو باز کردی چرت و پرت گفتی منم حالیت کردم با کی طرفی، احمق خودتی که هیچی تو سرت نیست، احمق تویی که نمی‌دونی ذات آدم با…

رمان مروا پارت ۸۴

بدون دیدگاه
  هَویرات هودی‌ای که دستش بود رو پوشید، با دیدن فاطمه در رو با لبخند باز کرد.   -سلام فاطمه جان خوبی؟ ای بابا گفتم زحمت نکش من از بیرون…

رمان مروا پارت ۸۳

بدون دیدگاه
    مُروا به در چسبیده و از تنهایی با این مرد وحشت کرده بود…   -تو چی می‌خوای از من؟ هَویرات دلستر رو توی لیوانِ خودش ریخت. لیوان رو…

رمان مروا پارت ۸۲

بدون دیدگاه
    دست هاش که از حرکت افتاده بودن رو باز با تقلا تکون داد. هَویرات برای خفه کردنش مجبور به این کار بود. صورتش رو به صورت مروا نزدیک…

رمان مروا پارت ۸۱

بدون دیدگاه
    هویرات مات مانده بود و آثار کلافگی روی صورتش مشهود بود.   -یعنی چی؟ به من دروغ گفته یعنی؟ سمیرا نگران شده بود و از استرس دستانش عرق…

رمان مروا پارت ۸۰

بدون دیدگاه
    هیرا هم که تازه بیدار شده بود وارد آشپزخونه شد و حرف دل برادرش رو زد.   -مادر من می‌دونی که این زن بگیر نیست چیکارش دارید برای…