رمان مروا پارت ۸۴

4.9
(11)

 

هَویرات هودی‌ای که دستش بود رو پوشید، با دیدن فاطمه در رو با لبخند باز کرد.

 

-سلام فاطمه جان خوبی؟ ای بابا گفتم زحمت نکش من از بیرون غذا سفارش میدم…

فاطمه با خجالت لبخند زد و گفت :

 

-سلام خوبم ، کل خریدای خونه‌ی من افتاده گردنت زشته حداقل برات ناهار و شام درست نکنم.

هَویرات قابلمه‌ی کوچیک رو از دست فاطمه گرفت.

 

-بخدا زشت نیست عزیزم به خودت زیاد فشار نیار بچه‌ات آسیب می‌بینه… بیا تو یکم بشین رنگ به رو نداری.

فاطمه که نمی‌تونست قدم برداره و برگرده خونه‌ش وارد خونه شد.

 

-ببخشید مزاحمت شدم، یکم بشینم پاهام جون بگیرن به آپارتمانم بر‌می‌گردم.

هَویرات سمت آشپزخونه رفت و بلند گفت :

 

-وایسا برات آب قند نمک درست کنم بخوری.

هَویرات لیوان و قاشقی برداشت و توی لیوان آب ریخت، نمک و قند هم بهش اضافه کرد و توی راه به هم زد.

 

-به خودت فشار نیار زیاد غم نخور من محمد رضا رو پیدا کنم چنان گوشش رو تاب بدم حالش جا بیاد.

لیوان رو به فاطمه داد و رو به روی فاطمه نشست.

 

-ببخشید تو رو خدا تو رو انداختم تو زحمت اصلا نمی‌خواستم بیام پیش تو اما کسی رو نداشتم.

هَویرات دستی بین موهاش کشید و به عقب روندشون.

 

-خوب کردی اومدی پیشم، من واقعا ازت معذرت می‌خوام؛ من محمد رضا رو تایید کردم نباید زیاد دوستم رو خوب جلوه می‌دادم.

فاطمه با یادآوری موضوعی بغض کرد و با لرزش صداش لب زد.

 

-تقصیر تو نیست من زیاد دم دستش بودم خودم به اون بها دادم که فکر کنه خبریه، یه دختر زیر پاش نشسته اینجوری می‌کنه هر شب باهاش حرف می‌زد.

هَویرات به کاناپه تکیه داد و با جدیت و بی رحمانه نیش زد.

 

-نباید اجازه می‌دادی توی نامزدی بهت نزدیک بشه، وقتی دید خودتم کرم داشتی این‌جوری کرد، هر وقت خواست توی بغلش بودی ازت خسته شده. محمد رضا اینجوری نبود اصلا نمی‌دونم چرا انقدر نامرد شده.

 

 

هَویرات که دید فاطمه بهش برخورده اما حقیقت محض بود؛ نگاهش به در اتاق مشترکشون می‌خوره، همونطور که به در خیره بود لب زد :

 

-حتما برو سونوگرافی، خودت رو تقویت کن من یه سری دارو برات تهیه می‌کنم حتما ازشون استفاده کن دیگه هم برای من چیزی درست نکن ‌که مجبور باشی پایین بیای.

به قدری هَویرات جمله‌اش رو با تحکم گفت که فاطمه چاره‌‌ای جز قبول کردنش نداشت.

 

-بهتره به خانواده‌ات بگی که حامله‌ای پدرت آدم عاقل و فهمیده‌ایه، متوجه میشه اشتباهتون رو…

فاطمه با هول و ولا پرید تو حرفش و نگذاشت هَویرات حرفش رو کامل کنه.

 

-نه اگه بابا بدونه ممکنه بدتر بشه، من جراتش رو ندارم که بگم.

هَویرات گوشه‌ی ابروش رو خاروند.

 

-شماره‌اش رو بده بهم خودم بهش زنگ میزنم می‌گم همه چیز رو؛ در جریان باشن بهتره دو دوز دیگه به دنیا اومد همه بهت انگ می‌زنن. ممکنه اینجوری محمد رضا هم زودتر پیداش بشه.

فاطمه سری تکون داد و بلند شد.

 

-پس برات شماره‌ی خونمون رو پیامک می‌کنم.

هَویرات هم بلند شد و تا دم در بدرقه‌اش کرد.

در رو بست و منتظر موند تا فاطمه بالا بره که در رو بتونه به راحتی در رو قفل کنه.

بعد از اینکه قفل کرد سمت اتاق رفت و وارد شد اما با ندیدن دخترک پوزخندی زد.

می‌دونست توی اتاقه پس با خیال راحت سمت گوشیش رفت و با کسی تماس گرفت

روی تخت نشست.

 

-سلام عباس چطوری؟

یه دوست داشتی توی اداره آگاهی بود می‌تونی یه کاری برام انجام بدی؟

عباس از جمع خانوادگیش عذر خواهی کرد و دور شد.

 

-سلام تو چطوری پسر؟ ‌کِی آزاد شدی؟ چه کاری داداش بگو اگه بتونه انجام بده بهش میگم…

هَویرات چشمش رو دور اتاق گردوند، اصلا حواسش نبود که گوشی مُروا رو ازش بگیره با دست روی پیشونیش کوبید.

 

-منم خوبم یک هفته‌ای میشه، یه پلاک ماشین دارم می‌خوام ببینم مالک ماشین کیه…

 

 

 

عباس سیبی که توی دستش بود رو گاز زد و با تعجب گفت :

 

-کاراگاه شدی؟ اون توی بخش گذرنامه فعالیت داره فکر نکنم بتونه برات کاری انجام بده باز برام شماره پلاک رو بفرس احتمالا رفیقه با یکی از اون افرادی که باهاش کار داری.

 

هَویرات لبخندی زد و توی ذهنش نقشه ها کشید برای پسری که مُروا بهش می‌گفت نامزدشه…

 

-دستت درد نکنه عباس جبران می‌کنم برات الان برات می‌فرستم فقط تا یک ساعت دیگه می‌خوام.

 

بعد از خداحافظی قطع کرد و شماره پلاکی رو که حفظ کرده بود رو برای عباس فرستاد.

از روی تخت بلند شد و گوشیش رو روی بالشت انداخت.

قبل از خارج شدن از اتاق خواست چیزی بگه که دخترک عطسه‌ای کرد.

صدا از داخل کمد لباس ها اومد، برای همین هَویرات رو سمت کمد کشید و به سرعت در رو باز کرد که لباس ها تکونی خوردن.

 

-بیا بیرون بیب. زود باش تا حوصله‌مو سر نبردی.

مُروا از لا به لای لباس ها بیرون نیومد هَویرات هم لباس ها رو تک به تک کنار زد کاپشن خز دارش رو که کنار زد مُروایی که توی خودش جمع شده بود رو دید.

بازوش رو گرفت و اون رو بیرون کشید.

بدون اینکه بازوش رو ول کنه اون رو سمت آشپزخونه کشید.

روی صندلی نشوندش و گفت :

 

-میشه بس کنی مُروا؟ ادا هاتو نمی‌فهمم بهونه های الکی هم نیار که حافظه‌ت رو از دست دادی، اون پسره هم امشب به خاک سیاه می‌شونمش تا دیگه دستش به اموال من نخوره. فکر کردی دو تایی خیلی زرنگید؟

پوزخندی زد و سمت کابینت رفت و از توش بشقاب و قاشق برداشت.

 

-اما نمی‌دونید من از شما زرنگ ترم پلاک ماشینو حفظ کردم الانم دادم یکی برام پیدا کنه.

هَویرات کنار مُروا نشست، دخترک تا خواست بلند بشه هَویرات دستش رو روی رون دخترک گذاشت و فشرد.

 

-خدا لعنتت کنه عوضی چیکار به اون داری؟

 

 

 

هَویرات درِ قابلمه‌ای که فاطمه آورده بود رو باز کرد و با دیدن فسنجون از مهربونی این دختر لبخندی زد.

اول برای مُروا کشید و بعدش برای خودش کشید.

 

-شامتو بخور حالا که بعدش می‌خوام ببرمت پیش اون بی‌ناموس کتک خوردنش رو تماشا کنی.

مُروا دستش رو بالا آورد و جلوی صورت هَویرات گرفت.

 

-اگه بری سراغش بخدا برگشتی کورت می‌کنم با این ناخونام عوضی. یکی باید بیاد خودت رو بزنه که منو زندونی کردی، من می‌خوام برم چرا نمی‌ذاری برم خونه‌م؟

هَویرات قاشق رو توی ظرفش انداخت که صدای بدی رو ایجاد کرد.

 

-چی میگی تو؟ هی برم برم راه انداختی اعصاب منو خورد می‌کنی هی! جای زن پیش شوهرشه نه یه غریبه… حالیت میشه؟ از بعد از ظهر تا حالا هیچی بهت نمیگم هی میگم سکوت کنم شاید لجبازی رو کنار گذاشتی اما بدتر می‌کنی. من اگه زبونت رو کوتاه نمی‌کنم فقط بخاطر خودته وگرنه خیلی خوب بلدم زبونت رو قنچی کنم تا فقط چشم گفتنت تو خونه بپیچه.

مُروا متقابلا پوزخندی تحویل داد و با دستش سعی کرد دست هَویرات رو از روی پاش برداره.

 

-به همین خیال باش دستت بهم بخوره میرم ازت شکایت می‌کنم پدرتو در بیارن.

هَویرات با تک خنده‌ای دستش رو برداشت.

 

-خواهیم دید عزیزم.

مُروا لب به غذا نزده بود و با همون مانتو و شلوار رو به روی تلوزیون نشسته بود.

هَویرات هم کارش رو تموم کرد و لپ‌تاپش رو خاموش کرد و با ریختن قهوه‌ برای خودش، کنار مُروا نشست و اون رو توی بغلش کشید.

مُروا چشم های نیمه بازش سریع گرد شد و هینی کشید.

 

-کوچولوی من، خواب بودی؟

یکی از ناخون هاش شکسته بود بین تقلاهاش و از این بابت ناراحت بود…

 

-من کوچولو نیستم! اگه هم باشم بازم جای شکرش باقیه که مثل تو مغزم کوچیک نیست.

هَویرات بلند خندید و با تمسخر لب زد.

 

-تو اینو نگی من بگم بیب؟

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.9 / 5. شمارش آرا 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x