رمان مروا پارت ۸۳

4.3
(13)

 

 

مُروا به در چسبیده و از تنهایی با این مرد وحشت کرده بود…

 

-تو چی می‌خوای از من؟

هَویرات دلستر رو توی لیوانِ خودش ریخت.

لیوان رو سمت لبش برد و در حین نوشیدنِ دلستر گفت :

 

-خودتو عزیزم. من یادت میارم همه چیز رو عزیز دلم بیا بشین ، الان ضعف می‌کنی پس می‌افتی.

مُروا از جاش تکون نخورد.

 

هَویرات بعد از خورد دلسترش بلند شد و سمت مُروا رفت دستش رو روی در گذاشت و راه فرار رو برای مُروا بست.

کلاه رو از روی سر مُروا برداشت.

 

-زیبا شدی مو شرابی…. ولی از کلاهت خوشم نمیاد همچنین این تیپت رو اصلا دوست ندارم…

مُروا از ترس سرش رو پایین انداخته بود و چشم هاش رو بسته بود.

 

هَویرات دست برد سمت موهای مُروا و داخل شرابی های دخترک فرو کرد.

 

مُروا خیلی غیر ارادی زانوش رو خم کرد و خواست بکوبه به وسط پای هَویرات ؛ هَویرات به سرعت رون پاش رو گرفت.

 

-چموش شدی. اما من از دختر های چموش بیشتر خوشم میاد راه حل برای رام کردنشون دارم.

مُروا با دستش تو شونه‌ی هَویرات محکم کوبید….

 

-هوی مثل آدم حرف بزن، عمتو برو رام کن داری حالمو بهم می‌زنی دستت رو بردار…

 

هَویرات بدون توجه به غر های مُروا سرش رو بوسید.

 

-آروم باش دختر؛ آروم باش خیلی اوپن مایند شدی.

پیش کی بودی این مدت؟

مُروا که به حساس بودن هَویرات پی برده بود پوزخندی زد و با خشم لب زد.

 

-نامزدم، الانم ولم کن نگرانمه باید برم پیشش تازه بهش هم میگم یه احمقِ دیوونه منو به زور برد خونه‌اش…

هَویرات از خشم دمای بدنش بالا رفت و قرمز شد.

بازو های مُروا رو گرفت و محکم به در کوبیدش.

 

-دهنتو ببند مُروا یک کلمه دیگه حرفِ چرت و پرت بزنی می‌زنم تو دهنت ‌که دندونات بریزن تو حلقت.

با مکث بازو های مُروا رو محکم فشار داد.

 

-این‌جوری نمیشه بهت خندیدم پرو شدی تو هنوز آدم نشدی؟

 

 

 

 

دست مُروا رو گرفت و داخل اتاق مشترکشون کشید.

 

-لباستو بکن از توی کمد لباس بردار بپوش و یه چند ساعتی رو بخواب. زیادی شل مغز بازی داری در میاری.

مُروا خشمگین شد با خودش می‌گفت چطور با این بی‌شعور زندگی می‌کرده…

 

-شل مغز خودتی بلد نیستی مثل آدم حرف بزنی؟

هَویرات هودیش رو از تنش بیرون کشید و دست به سینه رو به روی مُروا قد علم کرد.

 

-نه بلد نیستم بیب تو که بلدی یادم بده.

مُروا موهاش رو توی صورتش کنار زد.

 

-ولم کن بخدا هیچی به کسی نمیگم نامزدم نگرانم شده تا الان….

هر چقدر هَویرات می‌خواست آروم باشه دخترک نمی‌ذاشت.

کمر مُروا رو بین پنجه هاش گرفت و محکم فشرد که ناله‌ی مُروا در اومد.

 

-که نامزدت هوم؟ یه نامزدی ازش بسازم که ننه باباشم نشناسنش عزیزم…. کسی که به اموال من دست زده دستشو خورد می‌کنم، تو هم جرات نداری پاتو خطا بذاری که اگه یه روزی، یه جای اینکار رو کردی قلم پاتو خورد می‌کنم، حواست رو جمع کن من همیشه برات آروم نیستم؛ چیزی که مال منه تا آخر عمرش باید مال من باشه من نصفه نیمه نمی‌خوامت، حق هم نداری که نصفه نیمه باشی! باید گوش کن مُروا، باید شیش دنگ حواست به من باشه نه یکی دیگه….

مُردا با سرتقی و لجوجانه گفت :

 

-چرا دری وری میگی؟ نامزدمه دوستش دارم ولم کن حتما کلی دنبالم گشته.

هَویرات اون رو نادیده گرفت تا یه کاری دست خودش نده.

 

همونجور که مُروا رو گرفته بود سمت تخت قدم برداشت و خودش رو پرت کرد روی تخت که مُروا هم همراهش کشیده شد.

مُروا هینی از ترس کشید و ناخونش رو روی گلوی هَویرات فشرد.

توی گوشش با فریاد غرید.

 

-ولم کن ولم کن عوضی، خیلی پست و بی‌وجودی!

هَویرات از روی عصبانیت پوزخندی زد و جا هاشون رو عوض کرد نیمه‌ای از تنش رو روی مروا کشید که زیاد وزنش روی مُروا نباشه.

 

دست های مُروا رو با یکی از دست هاش گرفت و روی شکم دخترک قفل کرد و پاهای مُروا رو هم با پاش گرفت، لب هاش رو روی لب های مُروا گذاشت و حریصانه و با خشونت بوسیدش…

مُروا هر کاری می‌کرد نمی‌تونست هَویرات رو از خودش دور کنه.

لب پایینی هَویرات رو به دندون گرفت و محکم فشرد.

هَویرات چشم هاش رو فشرد و با دستی که چونه‌ی مُروا رو گرفته بود نشگونی از بالای سینه‌ی مُروا گرفت.

مُروا بخاطر دردش ناله‌ای کرد دندون هاش از هم فاصله گرفتن که هَویرات تونست لب هاش رو برداره.

 

-خیلی وحشی شدی مُروا، داری بیش از حد عصبیم میکنی.

مُروا با حرص و دردی که توی سینه‌اش پیچیده بود نالید.

 

-چی فکر کردی راجبم عوضی؟ بخدا ولم نکنی جیغ می‌زنم همه بریزن تو خونه‌ت….

هَویرات خون لبش رو با دستش پاک کرد، مُروا با دندونش پوست لب هَویرات رو کنده بود.

هَویرات زبونی روی لبش کشید که سوزش لبش بیشتر شد.

 

-جیغ بزن بیب… خودتو رها کن… همه فکر می‌کنن رابطه داریم عزیزم.

هَویرات دستش رو روی قفسه‌ی سینه‌ی مُروا گذاشت.

 

-قلبت تند می‌زنه، از هیجانه؟ هوم؟ بیبیِ من…

لب هاش رو باز چند بار روی لب های مُروا گذاشت و به سرعت برمی‌داشت.

هَویرات عقب کشید، چرخید به دنده خوابید و مَروا رو توی بغلش قفل کرد.

بوسه‌ای به روی موهاش زد و توی گوشش پچ زد.

 

– تو همیشه‌ی همیشه مال منی…

مُروا هر چی خودش رو تکون می‌داد نمی‌تونست از حصار دست های هَویرات رها بشه برای همین نقشه‌ی شومی کشید و خودش رو به خواب زد.

زمانی که هَویرات چشم هاش گرم خواب می‌شد توی گوشش جیغ بلندی می‌کشید و هَویرات رو از خواب بیدار می‌کرد.

بعد از اینکه چند بار اینکار رو کرد هَویرات به شدت از جیغ های مُروا سر درد گرفت…

 

 

 

بالاخره توی این دقیقه هایی که مُروا خودش رو به خواب می‌زد چشم هاش گرم خواب شد و خوابش برد.

هَویرات که دید دخترک خوابیده با خیال راحت خوابید با تکون خوردن های مُروا از خواب پرید گویا مُروا داشت خواب می‌دید…

بلند شد و از اتاق بیرون رفت لیوان آبی ریخت و وارد اتاق شد.

صورت مُروا غرق عرق بود کنارش نشست و شونه هاش رو تکون داد.

دخترک با جیغ از خواب پرید و پتو رو توی مشتش فشرد.

 

با دیدن هَویرات به سرعت عقب رفت که سرش به گوشه‌ی تاجِ تخت خورد صدای آخ مُروا بلند شد، هَویرات از شدت ضربه چهره‌اش توی هم رفت.

دستش رو جلو برد و لیوان رو سمتش گرفت.

 

-آب برات آوردم بخور، داشتی خواب می‌دیدی…

مُروا اخمی کرد و سرش رو به طرفین تکون داد هَویرات چشم هاش می‌سوخت و حوصله‌ی بحث با دخترک مو قرمز رو نداشت.

 

-می‌خوری یا با همین لیوانش تو حلقت فرو کنم.

مُروا لیوان رو گرفت اما به جای اینکه آب رو بخوره لیوان رو محکم به زمین کوبید.

هَویرات چشم هاش گرد شد و با تعجب به مُروا خیره شده بود.

 

-تو دیوونه شدی؟ چرا اینطوری می‌کنی؟

مُروا منتظر جمله‌ای از طرف هَویرات بود که سمتش حمله کنه و شونه و بازو هاش رو با ناخونش زخمی کنه.

 

-می‌خوام برم عوضی، ولم کن در خونه رو باز کن برم، تو کی هستی اصلا چی می‌خوای ازم؟

هَویرات مُروا رو محکم گرفت و اون رو روی پاش خوابوند.

 

-تو پاک خل شدی دختر، از دست رفتی که، این شر و ور ها چیه می‌گی واقعا حافظه‌ت رو از دست دادی؟ چطوری؟

هر چقدر مُروا توضیح می‌داد هَویرات باورش نمی‌شد.

در خونه به صدا در اومد، هَویرات مُروا رو روی تخت هل داد و بلند شد.

 

-همین جا می‌شینی تا بیام حواست باشه شیشه تو پات نره بچه جان…

مُروا با شنیدن کلمه‌ی بچه جان با حرص بالشت رو برداشت و سمت هَویرات پرت کرد که به کمرش برخورد و روی زمین افتاد.

 

هَویرات لبخندی کنج لبش نشست و از اتاق خارج شد.

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 13

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x