هیرا هم که تازه بیدار شده بود وارد آشپزخونه شد و حرف دل برادرش رو زد.
-مادر من میدونی که این زن بگیر نیست چیکارش دارید برای من آستین بالا بزنید تا مثل داداش پیر پسر نشدم…
مادرش چشم غرهای به هیرا رفت و با ترش رویی گفت :
-پسرهی بیحیا حالا خوبه داداشت اینجا نشسته ها، تو هنوز دهنت بوی شیر میده.
هیرا تو جلد شیطونش فرو رفت… جدیدا شیطون و پرو شده بود و همهی اینا بخاطر مهسا بود، از بس مجبور بود با مهسا بحث و دعوا کنه دیگه یاد گرفته بود از داخل آستینش جواب بیرون بکشه.
-وا مامان میخوای بیام تو صورتت ها کنم ببینی بوی شیر میده یا نه؟
ملیحه قیافهاش رو درهم کرد و با حرص لب زد.
-جدیدا با کی میگردی انقدر پرو شدی؟
هَویرات پوزخندی زد و هیرا روی صندلی رو به روی مادرش نشست.
-مامان جان از اولم زبون داشتیما!
هَویرات بلند شد و رو به مادرش کرد و گفت :
-من دیگه برم یک ماهیه خونهی خودم سر نزدم معلوم نیست چه خبر شده.
با مکثی ادامه داد.
-هیرا سوئیچ ماشینتو بده شب برات میارم.
هیرا هول کرده بلند شد.
-حالا چه عجلهایه.
ملیحه هم به تبعیت از پسر کوچیکش گفت :
-راست میگه عزیزم زوده بشین برات ناهار پختم.
نگاه خشمگینی به هیرا کرد.
-نه مامان شام میام عزیزم اما الان باید برم خونه کار دارم.
هیرا نمیتونست بیشتر از این صبر کنه باید میگفت قبل رفتنش، دستی توی موهاش کشید.
-قبلش میشه با هم حرف بزنیم؟
هَویرات عصبی شد دلیل رفتار های برادرش رو نمیدونست از دیشب نذاشته بود خونه بره.
-میرم و میام هیرا بعد حرف میزنیم سوئیچت رو بده دیگه…
هیرا لقمهی کوچیکی که کنار لپش بود رو جوید و قورت داد.
سمت هَویرات رفت و گفت :
-مربوط به دارایی تو هست واجبه باید الان بهت بگم.
سمت اتاقش رفت که هَویرات هم کوتاه اومد و دنبالش راه افتاد.
هَویرات ایستاده بود و هیرا روی تخت نشسته بود.
-هیرا میگی یا نه؟ میخوام برم.
بالاخره هیرا با صدای آرومی نالید :
-نیستش… گم شده خدا شاهده قسم همون روزی که گفتی رفتم خونتون اما نبود سرایدار میگفت اونم برنگشته اصلا…
هَویرات گیج شده بود و حرف های هیرا براش ابهام داشت.
-چی میگی تو؟ من اصلا نمیفهمم منظورت چیه.
هیرا بلند شد و دست توی موهاش کشید.
-دختره یک ماهه خونه نیومده من هر جا رو گشتم نبود.
هَویرات با فهمیدن منظورش قدم سمتش تند کرد و یقهاش رو گرفت.
خشمگین توی صورتش فریاد کشید.
-دِ آخه بیشعور نباید به من میگفتی غلط کردی به من دروغ گفتی، برای چی میگفتی حالش خوبه؟ تو آخه برادری؟ بیشرف باید میگفتی یه خاکی تو سرم بریزم نه اینکه الان بعد از یک ماه بگی من الان از کجا پیداش کنم؟
با خشم تکونش داد.
-فقط دلم میخواد پیدا نشه، آخ هیرا پیدا نشه من تو رو آتیش میزنم، به ولای علی حالتو بد اساسی میگیرم پس دعا کن پیدا بشه.
یقهش رو با ضرب ول کرد و گفت :
-سوئیچ لامصبت رو بده.
شرم زده به پاتختیش اشاره کرد، هَویرات سریع سمت تخت رفت، سوئیچ رو برداشت و سمت در رفت.
-دادا…
هیرا تا لب باز کرد چیزی بگه هَویرات از بین دندون های چفت شدهاش گفت :
-فقط یک کلام حرف ازت بشنوم حساب هیچی رو نمیکنم و یکی میزنم تو صورتت تا بفهمی امانت داری یعنی چی! چی تو یاد گرفتی این همه میرفتی مسجد و روضه….
از اتاق بیرون رفت و به صدا زدن های مادرش هم توجه نکرد.
سوار ماشین شد و از خونه بیرون زد.
زیر لب زمزمه کرد.
-گفت با سمیرا میره بیرون پس حتما سمیرا ازش خبر داره.
کار سخت اما شدنی بود، میشد پیداش کرد.
رو به روی دانشگاه ماشین رو پارک کرد و از ماشین پیاده شد.
وارد محوطهی دانشگاه شد و سمت ورودی رفت.
پشت در رئیس دانشگاه ایستاد و دستی به لباسش کشید و تقهای به در زد.
بعد از اجازهی ورود، دستگیرهی در رو به پایین کشید و وارد شد.
بعد از احوال پرسی از رئیس دانشگاه که آشناییتی هم با هم داشتن ازش از سمیرا پرسید و در ادامه گفت “فامیلیش رو نمیدونه، با نامزدِش دوسته”
رئیس کمی فکر کرد و گفت :
-آهان فهمیدم کی رو میگید. شانستون خوبه امروز کلاس داره میتونید توی محوطه منتظرش باشید تقریبا نیم ساعت دیگه کلاسش تمومه اگه کارتون زیاد مهمه صداش کنم بیاد؟
هَویرات از روی صندلی بلند شد و سمت میز رئیس رفت.
-نه منتظرش میمونم ممنون آقای شکیبا خیلی لطف کردین.
رئیس خودکارش رو روی میز رها کرد.
-خواهش میکنم پسرم سلام من رو به پدر برسونید.
هَویرات لبخند خشکی زد و با جدیت گفت :
-چشم حتما خداحافظ.
رئیس دانشگاه سری تکون داد و هَویرات از اتاق خارج شد.
هوا کمی سرد بود اما مجبور بود توی محوطه منتظرش باشه.
درست همین روز های آبان بود که با مروا آشنا شده بود.
نگاهی به ساعت موبایلش کرد چهل دقیقه گذشته بود اما سمیرا هنوز نیومده بود.
یکی کوبید روی پیشونیش و کلافه با خودش زمزمه کرد.
-مثل گاو چرا سرت رو انداختی اومدی بیرون نپرسیدی اصلا دختره اومده یا نه…
یه پنج دقیقهی دیگه منتظر موند که بالاخره سمیرا رو بین جمعیتی که تازه از دانشگاه خارج شدن دید.
کمی جلو رفت و ایستاد، گذاشت سمیرا بهش نزدیک بشه.
سمیرا که در حال بحث کردن با چند نفر از دوستاش بود اصلا هَویرات رو ندیده بود از کنارش رد شد.
هَویرات یک قدم جلو رفت و صداش زد.
-سمیرا خانوم.
سمیرا و رفیقاش ایستادن و به سمت عقب برگشتن.
هَویرات لبخند کم رنگی زد و گفت :
-میشه چند دقیقه با هم صحبت کنیم؟
سمیرا که از بیمعرفتی مُروا عصبی بود اخمی کرد و سری تکون داد.
از دوستاش خداحافظی کرد و سمت نیمکتی که اون نزدیکی ها بود حرکت کرد.
هَویرات هم پشت سرش راه افتاد.
وقتی نشستن هَویرات با صدایی که کنترل میکرد تا بیش از حد معمول بالا نره غرید.
-کجاست؟
سمیرا متعجب شد و پرسید.
-چی کجاست؟
هَویرات پوزخندی زد.
-چی نه بهتره بگید کی خانومِ محترم… مُروا کجاست؟
سمیرا مثل خود هَویرات پوزخندی زد.
با لودگی توی جیب های مانتوش رو گشت.
با ناراحتی ساختگی گفت :
-ای بابا تو جیبام نیست میخوای کولهمو هم چک کنم؟ شاید اون تو بود.
هَویرات از لودگی سمیرا بیشتر عصبی شد.
-کسی تا حالا بهتون گفته خیلی بیمزه تشریف دارید؟
سمیرا با خجالت کمی خندید و گفت :
-اِوا شما هم فهمیدین؟
هَویرات دستی بین موهاش کشید.
-لطفا جدی باشید مُروا حدودا یک ماه پیش گفت با شما میره بیرون! ازش خبر دارید؟ از اون شب دیگه خونه نیومده.
سمیرا از مسخره بازی فاصله گرفت و استرس گرفت.
-اتفاقی براش افتاده؟ من از خبر ندارم خیلی وقته. یک ماه پیش مُروا با من قرار نداشت اصلا من یک ماه پیش تازه رسیده بودم تهران با شوهرم تعطیلات شهرمون برگشته بودم.