حسین موهاش رو عقب فرستاد و حرف زد.
-من سروان حسین عباسی هستم همسایه پایینی شما بودم توی همین آپارتمان… میتونی کارتم رو هم ببینی، شاید تونستی راحت تر بهم اعتماد کنی.
مُروا بدون توجه بهش چند پلهی آخر پایین رفت و نگاهی به نگهبانی کرد دید راه فراری نداره سمت حسین برگشت.
-فقط تا بیرون از اینجا میتونید کمکم کنید؟
حسین سری تکون داد و نقشهاش رو گفت مُروا با پریشونی لب زد.
-فقط یه چیزی نیاز به شناسنامهام دارم بالاس باید بی….
با یاد آوری اینکه در رو بسته وا رفته نگاهش رو به سقف دوخت.
-هیچی ولش در بستهاس بهتره بریم تا نیومده.
حسین سری تکون داد و لب گزید.
با کلی استرس و نگرانی نقشهاشون به خوبی پیش رفت و حسین کمی اون طرف تر از ساختمون ماشین رو پارک کرد.
مُروا با تشکر پیاده شد به مهسا زنگ زد فکر میکرد حسین بره اما اون نرفت و ماشین رو خاموش کرد و پیاده شد.
از سر در گمی مُروا متعجب شد و از دخترک پرسید.
-جایی نداری بری؟
مُروا با حرص پاشو بلند کرد و به درختی که توی جوب بود ضربه زد.
-نه میبینی که! میخواستم برم هتل یا مسافر خونه که شناسنامه ندارم.
حسین در ماشین رو بست و به ماشین تکیه داد.
-خانوم یکی از دوستام مسئول یکی از هتل ها هست اگه بخوای میگم تو رو چند شبی راه بده.
مُروا خوشحال شد و با هیجان لب زد.
-اگه بتونید این کار رو انجام بدین در حق من لطف بزرگی کردین.
حسین دستش رو جلوی دهنش گرفت و ها کرد.
-بیا پس بشینیم تو ماشین اینجا یخ میزنیم از شدت سرما..
بعد از اینکه حسین با دوستش حرف زد و با کلی بدبختی تونست زن رفیقش رو راضی کنه که یه مدت بهش اتاق بده.
سه روزی گذشته بود، توی این مدت هر روز هَویرات زنگ میزد و پیام میداد به خطی که دست مُروا بود.
مهسا میخواست ماجرا رو تموم کنه بس بود هر چقدر همه رو بازی و عذاب داده بود. دیگه توان کشش ماجرا رو نداشت.
به هیرا پیام داد و آدرس یه کافی شاپی که شلوغ نبود رو براش فرستاد همون آدرس رو برای هَویرات و مُروا هم فرستاد و ازشون خواست بیان.
میدونست که رگ خواب هَویرات مُرواست پس برای همین توی پیام بعدی برای هَویرات نوشت “بخاطر مُروا بیا اونم میاد و میتونی ببینیش.”
قرار برای سه ساعت دیگه بود و هر چی نیاز داشت رو برداشت و آماده از خونه بیرون زد.
سوئیچ ماشینش رو توی خونه گذاشت و از خونه خارج شد.
ترجیح میداد پیاده تا محل قرار بره.
مرتب چشم هاش پر از اشک میشد.
مهسا چهرهی زخمی و کبود مهیار جلوی چشم هاش اومد، هَویرات تا میخورد اون رو زده بود و زخمیش کرده بود و بهش اخطار داده بود اگه باز سمت مُروا بره بیشتر از این ها کتک میخوره اما انگار مهیار واقعا کور شده بود که در به در دنبال مُروا بود.
مهسا میخواست تمام کینه هاش رو فریاد بزنه سر این خانواده اما دلش گیر بود قرار بود هیرا رو بازی بده اما بازی خورده بود از جدایی میترسید، ترس داشت از اینکه بخاطر این مسائل هیرا اون رو دیگه نخواد.
میخواست بهشون بیشتر ضرر بزنه اما قلبش اجازهی این کار رو نمیداد.
نصف بیشتر راه رو گریه میکرد هم برای خاطراتش هم برای قلبش چون مطمئن بود ضربهی بدی امروز میخوره.
تقریبا به کافه نزدیک شده بود برای همین گوشهای ایستاد و صورتش رو پاک کرد بر خلاف هر روز امروز به جز مرطوب کننده و رژ لب چیزی نزده بود.
وارد کافی شاپ شد و میزی رزرو کرد.
مهسا قهوهای سفارش داد چند دقیقه گذشت اول هَویرات وارد کافه شد.
فکر میکرد اولین نفر هیرا بیاد اما با دیدن هَویرات زیر لب گفت :
-خوشبحالت مُروا خیلی عاشقته که با این آشفتگی به سرعت اومده.
هَویرات نگاهی به کل میز ها کرد و مهسا دستش رو بلند کرد، هَویرات چشم هاش رو ریز کرد و شناختش، جلو رفت و صندلی رو به روی مهسا رو بیرون آورد.
هَویرات خم شد و حینی که خاک شلوارش رو میتکوند پرسید.
-کو مُروا؟ اصلا تو مگه مُروا رو میشناسی؟
مهسا با اخم به صندلی لم داد و گفت :
-صبر کن بقیه هم بیان برات همه چیز رو توضیح میدم.
پیش خدمت قهوهی مهسا رو آورد و روی میز گذاشت.
-خوش اومدین، آقا چیزی میل ندارید؟
هَویرات رو به پیش خدمت کرد و بیحوصله جواب داد.
-نه ممنون منتظرم بقیه هم بیان بعد سفارش میدم.
هَویرات سکوت کرده بود و با دستش روی میز ضربه میزد.
یه مدت دیگه گذشت که هیرا اومد با دیدن هَویرات تعجب کرده بود؛ جلو رفت و سلام کرد.
هَویرات سری تکون داد صندلی کنار مهسا رو بیرون کشید.
هَویرات کلافه بین موهاش دست کشید.
-حرف نمیزنی برم! بیکار نیستم صد تا کار داشتم ول کردم اومدم.
با تموم شدن حرفش مُروا وارد شد هَویرات پشتش به در ورودی بود.
مهسا با لبخند دستی برای مُروا تکون داد و رو به هَویرات گفت :
-اومدش.
هَویرات از هیجان لب پایینش رو گزید و چشم هاش رو بست.
عطر مست کنندهی مُروا زود تر از خودش اعلام حضور کرد.
-سلام، امیدوارم دلیل قانع کنندهای برام داشته باشی.
مهسا بلند شد و با مُروا دست داد و به نشستن دعوتش کرد.
-بشین عزیزم حتما دلیلم قانع کننده هست.
مُروا تا نشست هَویرات سرش رو بلند کرد و آروم دم گوشش لب زد.
-سلام بیب.
مُروا مات صدا شد و سمت هَویرات چرخید.
گیجِ گیج بود و از تعجب نزدیک بود شاخ در بیاره، با عصبانیت رو به مهسا کرد و گفت :
-میخواستی بیام منو بدی دست این؟
خواست بلند بشه که هَویرات بازوش رو محکم گرفت، مهسا به حرف اومد.
-نه میخواستم یه واقعیتی رو بهتون بگم.
هیرا بالاخره لب باز کرد و پرسید.
-مگه برادرم رو میشناسی؟ یا این دختره؟
مُروا به مهسا اجازهی حرف زدن نداد.
-تو داداش این بیشعوری؟ هوی درست حرف بزن این به خودت و داداشت بگو من اسم دارم.
دوستان چون اصرار هاتون زیاد شده بود مجبور به تمدید عضویت وی ای پی شدیم….
چند مدتی محدود تمدید میشه عضویت وی ای پی
اگه میخواید بجنبید
هیرا اخمی کرد و مُروا رو نا دیده گرفت و منتظر به مهسا چشم دوخته بود.
-اگه ساکت باشید براتون توضیح میدم.
کمی مکث کرد و شروع کرد به گفتن ماجرا…
-یه خواهر داشتم اسمش مهرسا بود از بچگی با من بزرگ شد سه سال ازش بزرگ تر بودم…
اون قدر به هم وابسته بودیم که اتاقمون و تختمون یکی بود.
یه روز از مدرسه اومد خونه و با ذوق و شوق گفت از یکی خوشش اومده و پسره رو دوست داره.
بهش گفتم میخوای باهاش وارد رابطه بشی مشکلی نداره اما حواسش رو جمع کنه و کلی نصیحتش کردم…
یه مدت با پسره رفت و آمد میکرد از دور حواسم بهش بود.
با پسره مهمونی میرفت و من و دوستش به دروغ میگفتیم شب خونهی دوستش رفته ساعت سه و چهار صبح که پسره میآوردش خونه، یواشکی در رو براش باز میکردم و اون بیسر و صدا میاومد.
مهسا توی خاطراتش فرو رفته بود و کسی کلمهای حرف نمیزد؛ تند تند پلک میزد که یه وقت اشکِ جمع شده تو چشم هاش نریزه.
-یه شب زنگ زد گفت نمیاد خونه و حالش بده خیلی پاپیچش شدم و گفتم بیا خونه اگه حالت بده. پشت تلفن گریه میکرد و چیزی نمیگفت.
تقریبا حدس میزدم چی شده و همون طوری هم شده بود.
پسره بهش مشروب داده بود اونقدر که هیچی نمیفهمید و بهش تجاوز کرده بود بعدش اونو زیر آب سرد گرفته بود تا مستی از سرش بپره.
هر چقدر من و مهرسا بهش زنگ میزدیم و میگفتیم غلطی که کردی رو پاشو بیا جمع کن اما اون انکار میکرد.
یه مدت گذشت و مهرسا ذره ذره جلوی چشم هام خورد و تیکه تیکه شد.
نزدیک یک ماهی گذشته بود که متوجهی حالت هاش شدم فهمیدم حامله هست وقتی بهش گفتم خیلی ترسید به سختی یه بیبی چک جور کردم.
درست متوجه شده بودم، به پسره زنگ زدم ماجرا رو بهش گفتم با بیرحمی تمام برگشت گفت :
“معلوم نیست با کی بوده تولهش رو میخواد بندازه گردن من.”
اسمشو نمیدونستم یعنی مهرسا بهم نمیگفت خودم بعدا فهمیدم.