رمان مروا پارت ۸۱

4.5
(4)

 

 

هویرات مات مانده بود و آثار کلافگی روی صورتش مشهود بود.

 

-یعنی چی؟ به من دروغ گفته یعنی؟

سمیرا نگران شده بود و از استرس دستانش عرق کرده بود.

 

-بخدا به جون مامانم با من هیچ قراری نداشته نمی‌دونم چرا به شما اینجوری گفته… شاید برگشته پیش خانواده‌ش یا شایدم….

هویرات بی وقفه وسط حرفش پرید و گفت :

 

-محاله برگرده پیش خانواده‌ش…

سمیرا چیزی را که داشت مثل آفت مغزش را می‌خورد را به زبان آورد.

 

-مگه شما کجا بودین که الان دنبالشید؟

هَویرات چند ثانیه سکوت کرد تا جوابی به ذهنش برسد؛ حرف های سمیرا را خوب در ذهنش حلاجی کرد و گفت :

 

-تهران نبودم الان برگشتم دیدم نیست، نگهبان گفته از همون روز غیبش زده.

با تمام شدن جمله اش از جایش برخاست، سمیرا هم با سرعت کوله‌اش را برداشت و گفت :

 

-میشه اگه خبری شد به منم اطلاع بدین نگرانش شدم این یک ماه اخیر هم خاموشه سیم کارتش…

 

هَویرات از سوز سرما دستش یخ زده بود و قرمز شده بود موبایلش رو از جیب شلوارش بیرون آورد؛ انگشت هاش سر شده بود رمز موبایلش رو باز کرد و رو به سمیرا کرد.

 

-شماره موبایلتون رو بدین که خبری شد بهتون اطلاع بدم.

بعد از اینکه سمیرا شماره‌اش رو گفت هَویرات تک زنگی به خطِ سمیرا زد.

 

-این شماره‌ی منه سیو کنید اگه شما هم خبری ازش به دست آوردین با من تماس بگیرید.

سمیرا سری تکون داد و از هَویرات خداحافظی کرد.

هَویرات سر درد شدیدی تو این چند ساعت گرفته بود و الان فقط دلش خونه‌ای می‌خواست با حضور دخترک…

از دانشگاه بیرون رفت و نگاهی به افرادی که در حال رفتن و یا بگو بخند بودن کرد و سمت ماشین پا تند کرد.

سوار ماشین شد و روشنش کرد.

سمت خونه‌ش روند هنوز وارد اون خونه نشده بود و می‌خواست خانه رو چک کند که یه وقت مُروا نامه‌ای براش نگذاشته باشد.

 

 

 

یک هفته‌ای گذشته بود که هَویرات به هر دری زده بود که مروا رو پیدا کند فقط یه چند تا رد کوچیک ازش پیدا کرده بود.

این مدت فهمیده بود چقدر مُروا رو دوست دارد و چقدر بهش وابسته است.

 

آدرس یه باشگاه رو پیدا کرده بود از طریق دوست هاش که انگار مروا اونجا می‌رفته.

بعد از مدت ها می‌خواست مُروا رو ببینه پس به خودش رسید و جلوی آینه ایستاد.

 

به تصویر خودش لبخندی زد و شیشه ادکلنش رو برداشت و با آن دوش گرفت.

بعد از برداشتن موبایلش از اتاق خارج شد.

این مدت با هیرا حرف نزده بود و ازش به شدت عصبی بود.

 

سیاوش به خواستگاری آیدا رفته بود و با هم نامزد بودن هر دوی آنها دو روز پیش اومده بودن خونه‌ی هَویرات، از آشنایی و شروع عشقشون برای هَویرات گفتن و آیدا اعتراف کرد که مادر و پدرش توی گوشش می‌خوندن که هَویرات رو انتخاب کن و علاقه بعدا اتفاق میوفته…

 

ولی بعدش که با سیاوش آشنا شده تازه معنی عشق و دوست داشتن رو فهمیده و تازه درک کرده که داشته خودش رو بدبخت می‌کرده….

خانواده‌ی آیدا زیاد موافق این نامزدی نبودن اما چاره‌ای نداشتن جز قبول کردنش و سیاوش توی پیدا کردن مُروا به هَویرات کمک می‌کرد.

درسته که رابطه‌شون مثل قبل نشده و نمیشه اما باز هم رفیق شده بودن.

 

فقط می‌دونست که حاجی ترنج و مادرش رو زیر بال و پر خودش گرفته کم و بیش با ترنج در ارتباط بود.

این مدت شام و ناهارش با فاطمه بود که واحد بالایی هَویرات مستقل بود.

 

فاطمه یکی از هم‌دانشگاهی قدیمیش بود.

شماره‌ی محمد رضا رو پیدا کرده بود و قصد داشت فردا بهش زنگ بزنه و همه چیز را در مورد فاطمه به او بگوید.

 

ترافیکِ عظیمی بود و تمام مدت سعی می‌کرد به اعصابش مسلط باشه وقتی مُروا رو دید عصبی نشه، کتکش نزنه یا داد و بی‌داد نکنه.

 

 

بالاخره بعد از اعصاب خوردی از دست ترافیک آزاد شد و رو به روی باشگاه پارک کرد.

 

از ماشین پیاده شد و دستی به موهاش کشید.

مثل پسر بچه های دبیرستانی هیجان زده شده بود و قلبش محکم و متفاوت از همیشه می‌کوبید.

 

صدای موزیک بلند بود و به گوش می‌رسید.

آیفون رو فشرد اما کسی جواب نداد، با اون صدای بلند موزیک حتما صدای زنگ در به گوش نمی‌رسید.

 

برای همین محکم با دستش چند ضربه به در کوبید.

مردی تنومند و درشت اندام که از شدت تمرینات به نفس نفس افتاده بود سرش رو بیرون آورد و هَویرات با دیدن اون مرد خشم سر تا سر وجودش رو گرفت.

 

باشگاه مختلط بود اینجا؟ فقط دعا دعا می‌کرد همچین چیزی نباشه وگرنه مُروا رو زنده زنده چال می‌کرد.

 

-داداش کاری داری؟

هَویرات دندون روی هم سایید و از بین دندون های چفت شده‌اش پرسید.

 

-اینجا دو سانسه یا مختلطه؟

مرد تک خنده‌ای کرد و گفت :

 

-دو سانسه داداش می‌خوای دختر بُر بزنی برو دو سه ساعت دیگه بیا.

می‌خواهد دختر بُر بزند؟ دستش رو مشت کرد و نفس عمیقی کشید که مشتش رو تو صورت مردکِ روانی نکوبد.

 

فقط سری تکون داد و سمت ماشینش رفت.

حتی اون مرد رو لایق جواب دادن ندید.

از این خوشحال شده بود که مختلط نیست.

دوست نداشت این دو ساعت رو جایی برود برای همین ضبط رو روشن کرد و آهنگی پلی کرد.

سرش رو به صندلی تکیه داد و چشم بست.

فقط دو ساعت مانده بود تا بغل گرفتن مُروا….

آهنگ های ماشین رو با بی‌قراری هی عوض می‌کرد.

بالاخره صبرش تموم شد و دو ساعت گذشت که مَردا بیرون اومدن و کم کم خلوت شد و دخترای کم سن و سال و خانوم ها وارد سالن شدن.

 

 

موبایلش زنگ خورد از روی داشبورد برداشت و به اسمی که روی صفحه‌ش افتاده بود نگاه کرد.

رد تماس زد و همین که سرش رو بالا آورد دختر مو شرابی که کلاهی به سر داشت از ماشین مدل بالایی پیاده شد.

مانتوی کوتاه قرمز و شلوار چرمِ مشکی با اون کلاه مشکی نگاهِ هویرات رو به خودش جلب کرد.

باور کردنش سخت بود که این همون دختری باشه که دنبالش می‌گشت!

زمین تا آسمون متفاوت شده بود.

هَویرات ماتش بُرده بود و مغزش قفل بود.

هی مدام به خود نهیب میزد که شاید همزاد آن دختر باشد اما همچین چیزی ممکن نبود.

اون خودِ مُروا بود.

مغز هَویرات در حال پردازش اتفاقات بود چقدر تغییر کرده بود اون همه مو رو کوتاه کرده بود؟

ماشین که حرکت کرد کمی صبر کرد تا از دیدش دور شود.

به سرعت پیاده شد و از خیابون رد شد.

به در کوبید دختری که تازه وارد شده بود در رو باز کرد.

 

-سلام بله بفرمایید؟

هَویرات تمام تلاشش برا برای لحن آرامش کرد اما زیاد موفق نشده بود.

 

-بگید این خانوم مو شرابی بیاد دم در اینی که قبل از شما وارد شد.

دخترک کمی فکر کرد که چه کسی مو شرابیه با فهمیدن منظور هَویرات سری تکون داد.

 

-منتظ بمونید میگم بیاد.

هَویرات ماساژی به شقیقه‌اش داد.

از خشم رگ هاش برجسته شده بود.

همین که مُروا با همون تیپ جلوی در اومد بدون هیچ توضیحی بازوش رو با خشم گرفت و سمت ماشین کشید…

خیابون خلوت بود و آنجا جزئی از خیابان های فرعی محسوب میشد.

مُروا که هنگ کرده بود وسط خیابون لگد محکمی به پای هَویرات کوبید و دست هَویرات یک لحظه از دور بازو هاش جدا شد که به سرعت سمت باشگاه دوید.

اما هَویرات قبل از این که وارد باشگاه بشه کمرش رو گرفت و محکم فشار داد.

 

-مُروا من‌و سگ نکن پدرسگ مثل بچه‌ی آدم میای بریم.

 

 

مُروا مدام با پاش به پای هَویرات محکم می‌کوبید.

 

-خفه شو بی‌شعور و لاشی ولم کن وگرنه داد و بیداد می‌کنم.

هَویرات توی گوشش پوزخندی زد و با لحن مسخره‌ کننده‌ای گفت :

 

-لابد می‌خوای داد بزنی شوهرم مچم رو با دوست پسر بی‌وجودم گرفته؟ هوم؟

زور مُروا طبیعتا کمتر از هَویرات بود.

مُروا ترسیده بود و این آدم رو نمی‌شناخت قلبش محکم به سینه‌اش می‌کوبید چند باری جیغ و داد کرد اما هَویرات سریع اون رو داخل ماشین هل داد، سریع ماشین رو دور زد و به سرعت وارد ماشین شد، بازوی مُروا رو گرفت و سمت خودش کشید که در هم همراه مُروا بسته شد.

 

-ولم کن مرتیکه‌ی عوضی…

مُروا با ناخون های بلندش به گردن و صورت هَویرات چنگ می‌نداخت.

 

هَویرات عصبی شد و هر دو دستش رو به یه دستش گرفت و با دست دیگه‌اش کمر مُروا رو گرفت و به خودش چسبوند.

با خشم و عصبانیت توی صورت مُروا فریاد کشید.

 

-این پسره‌ی حرومی کدوم خری بود که از ماشینش پیاده شدی؟ یک ماهه داری چه غلطی می‌کنی؟ پیش این بی‌ناموس بودی؟ زن من پیش اون حروم زاده زندگی می‌کرده؟

مُروا توی چشم های مَرد غریبه‌ی رو به روش نگاه کرد انگار با دیدن چشم هاش چند تا جمله هایی که توی خاطراتش بودن توی ذهنش رد شد.

 

-زن منی، خوبه دیشب مهر مالکیتم رو روی تنت زدم باز برام زر زر می‌کنی؟

 

-مُروا رو اعصابم نرو، تا وقتی صیغه‌ی منی دوست ندارم هی دم گوشم از خانواده‌ات بگی.

 

چشم هاش گرد شد انگار اون رو می‌شناخت مُروا توی ذهنش داشت تحلیل می‌کرد.

هی با خودش تکرار می‌کرد. “گفت زن منی؟ با من بود؟” صیغه‌؟ پس اونی که توی خواب می‌دیدم این مرده؟

اما چرا حس ناامنی نسبت به این مرد داشت؟

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x