دست هاش که از حرکت افتاده بودن رو باز با تقلا تکون داد.
هَویرات برای خفه کردنش مجبور به این کار بود.
صورتش رو به صورت مروا نزدیک کرد و توی یه حرکت غافلگیرانه لب هاشو روی لب های مُروا گذاشت.
چشم های مُروا از تعجب گرد شد و کل بدنش یک باره از حرکت ایستاد و شل شد.
خیلی عجیب بود اما انگار از بوسیده شدنش توسط یه غریبه داشت لذت میبرد.
این بوسه با بوسه های مهیار خیلی فرق داشت.
جنس این بوسه از چی بود که مُروا اینطوری به شور و وجد اومده بود؟
با دستای آزاد شدهاش کوبید تخته سینهی هَویرات و خودش رو عقب کشید.
هر دو به نفس نفس افتاده بودن هَویرات از روی لذت و مُروا از روی ترس و عصبانیت با کمی چاشنی لذت…
مُروا ناگهانی سیلی محکمی توی صورت هَویرات کوبید.
ولوم صداش اول کم بود اما کم کم تبدیل به فریاد شد.
-تو با اجازهی کی بهم دست زدی عوضی؟ تو اصلا کی هستی که به خودت اجازه میدی به حریمم تجاوز کنی؟ مادر پدر نداری که اینا رو بهت یاد بده؟
هَویرات قلدرانه بهش چشم دوخت و با غرور گفت :
-زن منی با اجازهی خودم بهت دست زدم بیشتر از اینا هم بهت دست میزنم….
مُروا گیج شده بود سردرد داشت به سراغش میاومد.
سرش رو بین دست هاش گرفت.
-تو کی هستی؟ من زن توام؟ من چرا تو رو یادم نیست؟ اصلا برای چی تو پیش من نبودی؟
حالا نوبت هَویرات بود که تعجب کنه، زبونش قفل کرده بود و مدام با ذهنش در حال جنگ بود.
با لحنی که تردید و تعجب زدگی توش موج میزد لب زد.
-تو چی میگی مُروا؟ نقشهی جدیدته میخوای از دستم فرار کنی؟ چرا چرت و پرت میگی؟ این مدت پیش کی بودی؟ کدوم بیناموسی بهت گفت موهاتو کوتاه کنی؟
ا
مُروا که با دیدن هَویرات داشت ذره ذره خاطراتش رو با اون به یاد میآورد.
و هر چی میگذشت حالش بدتر میشد.
حالت تهوع گرفته بود به سرعت پیاده شد و سر جوب نشست و عق زد.
هَویرات از ماشین پیاده شد و کنار مُروا نشست.
کمرش رو ماساژ داد و اخم هاش رو توی هم کرد.
-صبر کن برم برات آب بیارم.
هَویرات از روی صندلی عقب شیشهی آب معدنی رو برداشت و در ماشین رو بست.
دوباره کنار مروا نشست.
-ازش آب نخور آبش گرمه دهنتو بشور فقط….
مُروا بطری رو از هَویرات گرفت و دهنش رو شست.
هَویرات تا خواست شونهی مُروا رو بگیره مُروا عقب رفت و گفت :
-به من دست نزن عوضی…
هَویرات حرصی شده بود و باید یه جوری خودش رو خالی میکرد.
-چشم حتما.
حرفش رو به حالت تمسخر زد چون بعد از گفتن حرفش شونه های مُروا رو گرفت و همراه خودش بلندش کرد و به زور سوار ماشینش کرد.
هَویرات هم سوار ماشین شد و در ها رو قفل کرد.
-قفلِ در رو باز کن میخوام برم.
هَویرات دیگه طاقت نداشت که صبوری به خرج بده دستش رو محکم روی فرمون ماشین کوبید و فریادی زد که شیشه های ماشین رو لرزوند.
-کجا؟ کجا میخوای بری بیشعور؟ وقتی من کنارتم کدوم قبرستونی میخوای بری؟ از پیش محرمت بری به کدوم بیناموسی پناه ببری؟
مُروا هم عصبی شد از اینکه یه غریبهی آشنا سرش داد زده اونم فریاد کشید.
-تو از هر نامحرمی نامحرم تری ولم کن بزار برم من اصلا تو رو نمیشناسم.
هَویرات پشت دستش رو بالا آورد و از بین دندون های به هم قفل شده اش غرید.
-میزنم تو دهنت بخدا اگه یه بار دیگه از این زرا بزنی.
مُروا قرمز شده بود از دست هَویرات و دستش رو محکم به بازوی هَویرات کوبید.
-احمق، من حافظهمو از دست دادم یه تصادف داشتم.
هَویرات پوزخند تلخی زد و زیر لب “باشه”ای پر تمسخر گفت.
-واقعا میگم من یه تصادف داشتم تصادف کردم سرم آسیب دیده کل ذهنم پاک شده.
هَویرات با به یاد آوردنِ اتفاقی بی توجه به حرف های مُروا پرسید.
-حاملهای؟
چشم های مُروا اندازهی گردو، گرد شد.
-چی میگی تو دیوونه قفل در رو باز کن میخوام برگردم.
هَویرات سمتش چرخید و و با همون جدیت لب زد.
-پس چرا حالت بد شد؟
مُروا پوزخندی زد و روش رو برگردوند و دوباره تلاشی برای باز کردن در کرد.
هَویرات لجباز تر از مُروا بود برای همین نیشخندی زد و ماشین رو روشن کرد و سمت خونه روند.
هر چقدر مروا داد و بیدار کرد و مشت هاش رو روی تن هَویرات کوبید، فاایدهای نداشت.
هَویرات ماشین رو توی پارکینگ پارک کرد و پیاده شد.
دخترک یک دنده شده بود.
هَویرات هر چقدر منتظر ماند تا دخترک پیاده شود آن دختر پیاده نشد.
هَویرات آن طرف ماشین رفت و در رو باز کرد و بازوش رو روی در گذاشت.
-من رو برگردون همون جایی که منو دزدیدی.
هَویرات خندید از آن خندههایی که مسخرگی در آن هویدا بود.
-دزدیدم؟ من زنم رو برگردوندم به خونهش همین…
با مکث دستی به موهاش کشید.
-پیاده شو لج نکن که من از تو بدترم. اگه با پای خودت نیای مجبورم جلوی چشم صد نفر بغلت کنم.
مُروا با خشم نگاهی به هَویرات انداخت.
-پیاده بشم من رو برمیگردونی؟
دیگه داشت حوصلهی هَویرات رو سر میبرد.
-بهت میگم پیاده شو ….
مُروا پیاده شد و چند قدم از ماشین فاصله گرفت که هَوسرات در رو محکم به هم کوبید.
بازوی مُروا رو کشید و سمت آسانسور رفت.
مُروا نزدیک های آسانسور وایساد که هَویراتم از حرکت ایستاد.
-من میخوام برم بخدا زنگ میزنم پلیس میگم یکی به زور منو دزدیده و خونهاش آورده.
هَویرات پوزخندی زد و با تمسخر لب زد.
-اینجا خونهی خودته! خونهی من و تو مُروا، اگه میخوای زنگ بزنی پلیس بزن من مشکلی ندارم فقط وقتی بیان و برگهی صیغه رو ببینن به عقلِ تو شک میکنن بدبخت…
مُروا انگشت اشارهی اون دستش رو بالا آورد و هشدار وار تکونش داد.
-حدتو بدون عوضی حتی اگه صیغهی تو باشم حق نداری بهم بیاحترامی کنی…
هَویرات یک قدم به مُروا نزدیک شد و با لحن اغواگری گفت :
-چرا عوضی بیب؟ بگو هَویرات تا یادت بیاد منو بیبیِ زیبا…
مُروا با بیب گفتن هَویرات شکه شد؛ تا الان اگه شکی هم به هَویرات داشت با بیب گفتنش دود شد رفت هوا.
هَویرات لبخندی زد و نوک انگشت مُروا که توی هوا مونده بود رو بوسید و دستش رو دوباره کشید وقتی به خودش اومد که داخل آسانسور شده بودن و در داشت بسته میشد.
هیچ کدوم حرفی نمیزدن و هَویرات با انگشتش روی ناخون های طراحی شدهی دخترک میکشید.
آسانسور ایستاد؛ هَویرات باز هم دست مروا رو کشید و کلید توی قفل چرخوند، دخترک رو هل داد داخل، مُروا احساس میکرد اینجا رو میشناسه هَویرات هم وارد خونه شد و در رو از داخل قفل کرد.
مُروا متوجهی قفل شدن در نشد.
هَویرات سمت آشپزخونه رفت و بلند گفت :
-چی میخوری بیبی؟ برات شربت درست کنم یا دلستر میخوری؟
مُروا به خودش میاد با دور دیدن چشم هَویرات سمت در رفت و خواست بازش کنه اما نمیتونست.
لگدی از روی عصبانیت به در کوبید..
-چرا قفلش کردی؟ بازش کن لطفا باید برم کار دارم….
هَویرات لبخند جذابی زد و دلستر و دو تا لیوان رو برداشت و روی کاناپه نشست.
-کارت باید من باشم مو شرابیِ من…
به کنارش ضربهای زد و با چشمک لب زد.
-بیا اینجا بشین بیب.