-توی نامه قسمم داده بود که نه چیزی به خانواده بگم نه سمت پسره برم، گفته بود یک کلمه حرف به هیچ کدوم نزنم….
من اونجا خیلی شکستم بعد از سال ها با یکی وارد رابطه شدم که منو از اول ساخت و بعدش با پتک کوبید تو ساخت خودش… خیلی راحت ولم کرد.
مهسا شوکه موهاش رو کنار میزنه و از روی کلافگی قلنج انگشت هاش رو میشکنه.
-قضیهی خودم رو ولش کن؛ گیج شدم اصلا چرا اینو گفتم؟ من الان درست رو به روی قاتل خواهرم هستم.
بعد از زدن این حرفش به هَویرات خیره شد…
هَویرات بلند خندید و به صورت آروم براش دست زد.
-آفرین داستان قشنگی بود حالا ربطش به ما چیه؟
هیرا با تعجب قبل از مهسا پیش دستی کرد و پرسید.
-اون پسره هَویرات بوده؟
هَویرات قرمز شد و از بین دندون هاش غرید.
-هوی من اینجا نشستما حرف دهنتو بفهم قرار نیست هر زر مفتی که شنیدی باور کنی.
هیرا نگاهی تاسف بار به هَویرات انداخت و صدای مهسا بلند شد.
-آره خودشه، بعد از چند سال فهمیدم اسمش چی بوده… بهت نزدیک شدم که کل خانوادتون رو خورد کنم.
مهسا نگاه اشکیش رو به مروا انداخت.
-به تو هم به این نیت نزدیک شدم اما بعدش شدی خواهرم…
هیرا خشمگین شد و با صدای بمی لب زد.
-برای خودم متاسفم که تو برادر من بودی.
هَویرات با تمام قدرت به ساق پای هیرا کوبید.
-دهنتو ببند هیرا، خیلی تو بیچشم و رویی منی که برادرتم رو به غریبهی دو هزاری فروختی؟ آخ لعنت بهت بیشعور کار تو از کار سیاوش هم بدتر بود.
مهسا خواست بلند بشه که مُروا مشتش رو روی میز کوبید و حق به جانب شروع کرد به حرف زدم.
-آفرین بهت آفرین! من بازیچه بودم برای رسیدن تو به انتقامت؟ تو رفیقی مثلا؟ مدال هم بهت دادن بخاطر این کارت عزیزم؟
مهسا با عجز به مُروا خیره شد.
-این طوری نگو مُروا دلم آتیش میگیره وقتی این طوری میگی.
مُروا خواست حرف بزنه که هویرات زود تر لب باز کرد.
-هیچ کسی جایی نمیره تا روشنتون کنم. نمیدونم کدوم خری اسم من رو بهت گفته اما من تا جایی که یادمه دوستم یه دوست دختر به اسم مهرسا داشت من اون موقع تو این فازا نبودم.
-خواهرت اول به من پیشنهاد داد من گفتم نه به درد هم نمیخوریم اونم رفت با رفیقم دوست شد خیلی وفته باهاش حرف نزدم اگه حرف های من رو باور ندارید بهش زنگ بزنم…
هیرا عصبی و تاسف بار به هَویرات خیره شده بود.
-بس کن هَویرات تو از این گندا زیاد زدی چرا میخوای ماست مالی کنی؟
-هیرا به جون مامان قسم بلند میشم دهنتو پر از خون میکنم تو برادرمی مثلا کودن؛ حرف یه دختری که تازه اومده رو بیشتر از من قبول داری؟
آفرین بهت که خودِ واقعیتو بهم نشون دادی.
بعد از فهمیدن حقیقت دیگه حق نداری اسممو بیاری!
از روی میز گوشیش رو برداشت و با سیاوش تماس گرفت. بعد از چند بوق جواب داد.
-الو سلام سیاوش خوبی؟
سیاوش کمی از آیدایی که مشغول خرید بود فاصله گرفت.
-خوبم تو خوبی؟ چی شد زمین پیدا کردی برای دارو خونه؟
هَویرات بین ابروهاش رو ماساژ داد.
-نه هنوز اینا رو ول کن شمارهی نادر افخمی رو داری؟ همون همشاگردی قدیمیمون….
آیدا از اون ور خط از سیاوش پرسید “کیه” که سیاوش هم لب زد کی پشت خطه.
-نمیدونم باید بگردم، حالا شمارهی نادر رو میخوای چیکار تو که باهاش خوب نیستی.
هَویرات نفس عمیقی کشید و با انگشت چشم هاش رو فشرد.
-یه کار کوچیک باهاش دارم تا جایی که میدونم مالزی هست نه؟
سیاوش دست آیدا رو گرفت و دنبال خودش به طرف ماشین کشید.
-آره اونوره یه چند سالی هست رفته حالا من زنگ میزنم به یکی از بچه ها اون شمارشو داره برات میفرستم.
هَویرات که تنش به گر نشسته بود با دست خودش رو باد زد.
-من برای ده دقیقهی دیگه میخوام زود بهم شماره رو برسون.
بدون اینکه بذاره سیاوش جواب بده تماس رو قطع کرد.
همه ساکت بودن و اخم هاشون توی هم بود.
هَویرات به آرومی روی میز ضربه میزد.
با صدای پیامک همه هوشیار شدن و از فکر بیرون اومدن هَویرات شماره رو کپی کرد و وارد تماس شد و باهاش تماس گرفت.
روی اسپیکر گذاشت.
نزدیک های اتمام تماس بود که نادر تلفن رو جواب داد.
-Hello (سلام)
هَویرات نگاهی به هر نفر کرد و جواب داد.
-سلام نادر خوبی؟ من هَویراتم شناختی؟
لحن نادر هیجانی شد و تک خنده ای کرد.
-به به هَویرات خان شماره رو اشتباه گرفتی؟
هَویرات از لودگی نادر لبخندی زد.
-هنوز هم مثل قبلا هایی… چه خبر چیکارا میکنی؟
نادر جعبهی پیتزاش رو از پلاستیک بیرون آورد.
-شکر خوبم میگذره تو چیکار میکنی؟ قرار بود بری خارج که نرفتی؟
هَویرات موهایی که روی پیشونیش ریخته بود رو بالا فرستاد.
-نه نرفتم. نادر میگم یه سوال دارم خوب گوش کن که درست جواب بدی جوابش برام مهمه.
نادر سس رو روی پیتزاش ریخت و تیکهای از پیتزاش رو برداشت.
-جانم بگو.
-تو چند سال قبل زمانی که دانشگاه میرفتیم با یه دختری به اسم مهرسا دوست شدی یادته اونو؟
نیما تیکه پیتزایی که توی دهنش بود رو قورت داد.
-نه، ازش مشخصات بهم بده. چند سالش بود؟
هَویرات نگاهی به مهسا کرد که مهسا هم زیر لب عدد چهارده رو گفت.
بلافاصله هَویرات همون عداد رو گفت:
-درست یادم نیست فکر کنم چهارده سالش بود.
مهسا باز به چشم هاش اشاره کرد و بی صدا لب زد “چشمای عسلی داشت”
هَویدات سری تکون داد و جملهی مهسا رو تکرار کرد.
-چشم هاش عسلی بود دیگه چیزی ازش یادم نیست شناختی؟
نادر نوشابهاش رو خورد و لیوان رو روی میز گذاشت.
-آره یادم اومد خب چی شده که یاد اون دختر کردی؟
هَویرات به مُروا خیره شد و جملهاش رو بیان کرد.
-چون گذشتهی اون دختر داره به زندگی من گند میزنه. میخوام یه بار داستانتون رو تعریف کنی. حامله بود درسته؟
نادر پوفی کشید و جعبهی پیتزاش رو به عقب هل داد.
-اگه گذاشتی یه لقمه شام بخورم. از چی بگم بهت همه چیز رو که میدونی! آره حامله بود ازم دخترهی دیوونه به جای اینکه بچه رو بندازه خودکشی کرد.
-کامل توضیح بده بعد شامت رو بخور این قضیه برام واجبه و حتما جواب میخوام ازت.
نیما رو روی صندلی بلند شد و کنار پنجرهی بزرگ خونهاش رفت و به بیرون خیره شد و شروع کرد به تعریف کردن.
-با هم دوست بودیم دختر ساده و زیبایی بود یه مدت با هم میرفتیم پارتی نمیخوام بگم نمیذاشت بهش دست بزنم اما تا عشق باری ساده پیش میرفتیم.
اما یه شب شیطون گولم زد بهش بیش از حد مشروب دادم و اون خاطر اجبار های من میخورد قشنگ که مست شد کشیدمش رو تخت و کارش رو ساختم.
برای اینکه هشیار بشه بردمش تو حموم و زیر روش آب سرد گرفتمش مستی که از سرش پرید کلی منو زد و فحش داد اما بعدش زنگ زد به خواهرش و رفت خونه…
نادر نفسی گرفت و ادامه داد.
یه مدت بعد صداش در اومد که از من بارداره منم گفتم معلوم نیست با کی بوده پس انداخته میخواد بندازه گردن من…
یه هفت هشت روز بعدش پیچید که خودکشی کرده و مُرده.
هَویرات چشم هاش رو فشرد هیرا با ناراحتی خیره شده بود به هَویرات و توی دلش به غلط کردن افتاده بود مهسا سرش رو بین دست هاش گرفته بود و گلوله گلوله اشک میریخت.
-مرسی نادر دمت گرم، فقط یه سوال دیگه. یادته یک ماه بعد از رابطهی شما من با کی بودم؟ اصلا من با مهرسای خدا بیامرز رفت و آمد داشتم؟