رمان سادیسمیک پارت 173 سال پیش۱۲ دیدگاهبا صدای زنگ گوشیم دستشو ول کردم و پاتند کردم سمت اتاقم … . اسم میثاق رو صفحه خودنمایی میکرد “میثاق آتاش” خیلی ساده و معمولی سیوش کرده بودم ……
رمان سادیسمیک پارت 163 سال پیش۳ دیدگاه#پارت_16 ساعت 11 بود و رو تخت ، زیر بدن ورزیدش داشتم جون میدادم که حس گرمی توش بهشتم باعث شد چشمامو رو هم بذارم و بلند تر هق هق…
رمان سادیسمیک پارت 153 سال پیش۲۶ دیدگاه#پارت_15 🏷آراد رو کردم بهش و همونطور که پیکمو بالا میرفتم ، لب زدم +خب؟ حالا چیکار میخوای بکنی؟ چونشو خاروند و موهاشو پشت گوشش فرستاد ــ انتقام … کل…
رمان سادیسمیک پارت 143 سال پیش۱۳ دیدگاه#پارت_14 ــ بدون اجازه اومدی اتاق اربابت هین بلندی کشیدم و برگشتم ، دستمو گذاشتم رو قلبم و گفتم +وااای قلبم! سکته کردم خب ــ اوممم … . چیکارت کنم؟!…
رمان سادیسمیک پارت 133 سال پیش۹ دیدگاه#پارت_13 بدون حرفی از اتاق اومدم بیرون ؛ یه دفعه دستم کشیده شد و پرت شدم تو آغوش گرمی … با تعجب سرمو بالا آوردم و با یه جفت تیله…
رمان سادیسمیک پارت 123 سال پیش۸ دیدگاه#پارت_12 به سختی خودمو رسوندم به اون کلبه خرابه… با تموم درد بدنم ، کاغذی برداشتم و شروع کردم به نوشتن … “میثاق آتاش… کسی که باعث عذاب روز و…
رمان سادیسمیک پارت 113 سال پیش۱۹ دیدگاه#پارت_11 بهت زده نگاش کردم که گفت ــ چیه عین بز زل زدی بهم؟! ماهور ــ ای بابا ول کنین همو دیگه! از صبح تا شب عین خروس جنگی به…
رمان سادیسمیک پارت 103 سال پیش۱۶ دیدگاهمیثاق / مربوط به پارت های قبل…“پیرهن صورتی و شلوار خاکستریمو پوشیدم و “ #پارت_10 🏷رستا حال بدی داشتم ، با اینکه میخواستم کمکش کنم ولی پسم زد دیگه ..…
رمان سادیسمیک پارت 93 سال پیش۷ دیدگاه#پارت_9 شاید .. شاید عاشقش شده باشم؟! ولی نه ، نه نمیخوام… نمیذارم رسیدیم به خونه… وسایلا رو گذاشت تو اتاق و درو قفل کرد چشماش عصبی بود … چرا…
رمان سادیسمیک پارت 83 سال پیش۲۸ دیدگاه#پارت_8 تا برگشتم ببینم میثاق چی ازم میخواست دیدم آراد رفته و نتونستم ازش چیزی بپرسم… شاید الان از دست میثاق ناراحت و عصبی بود ، ولی … ولی چه…
رمان سادیسمیک پارت 73 سال پیش۱۸ دیدگاه#پارت_7 🌪3 ساعت بعد🌪 🏷میثاق منشی اومد داخل … ــ کاری داشتید آقای آتاش؟ سری تکون دادم و همونطور که لیست حساب ها رو بالا پایین میکردم گفتم +اره ……
رمان سادیسمیک پارت 63 سال پیش۱۰ دیدگاه#پارت_6 ⛓️میثاق⛓️ +از بس دوسِت دارم ماهی جون عشق خودمی شما! خیلی شبیه مامان خدابیامرزمی..! اگه اون و ارباب شاهین (پدرم) بودن ، شاید الان اوضاعم اینجوری نبود… لبخند تلخی…
رمان سادیسمیک پارت 53 سال پیش۶ دیدگاه#پارت_5 اهمیت ندادم و مشغول خوردن صبحانه شدم… 🏷رستا داشتم تو تب میسوختم ــ الان خوب میشی صبر کن یه قرص واست بیارم تا خواست بره دستشو گرفتم و آروم…
رمان سادیسمیک پارت 43 سال پیش۱۴ دیدگاه#پارت_4 🥂میثاق🥂 دستم رفت سمت ظرف سالاد و خواستم برش دارم که میثاق پیش دستی کرد و برش داشت متعجب نگاش کردم که پوزخندی زد و ظرفو ول کرد با…
رمان سادیسمیک پارت 33 سال پیش۱۱ دیدگاه#پارت_3 🖤رستا🖤 راست میگفت،اهمیتی نداشت!.. ــ رستا … درست میشه ، بذار یکم بگذره … نگاه سیاوش ، غمگین بود … لبخند بی جونی زدم و زیر لب گفتم +امیدوارم…