رمان سادیسمیک پارت 14

4.1
(15)

#پارت_14

ــ بدون اجازه اومدی اتاق اربابت

هین بلندی کشیدم و برگشتم ، دستمو گذاشتم رو قلبم و گفتم

+وااای قلبم!
سکته کردم خب

ــ اوممم … .
چیکارت کنم؟!

آب دهنمو قورت دادم و همونجوری خیره نگاهش کردم

ــ لبو بده بیاد خیره

چشمام گرد شد ، پررو بی حیا …
درسته زن و شوهر بودیم ، ولی این چه زندگی بود که باید مثل خدمتکار ها حتی بدتر باهام رفتار میشد؟!

+عه…
یکم حیا داشته باش
در ضمن اسمم خیره نیست ، رس…

تا خواستم بقیه حرفمو بزنم اخم ریزی کرد و اومد جلو
چشماشو بست و صورتمو با دستاش قاب گرفت … .
لبای گرمش رو لبام نشست و محکم و عمیق شروع به مکیدن کرد … .
این آدم ، انسان نیست!!!
وحشیه ! وحشی…
دستمو گذاشتم رو شونش و به عقب حولش دادم
نه تنها عقب نرفت ، بلکه چسبوندم به دیوار و حریم دستاشو جا به جا کرد … .
دستشو از شلوار و لباس زیرم رد کرد و به لُپ باسنم رسوند و فشار محکمی داد که آخم تو گلوش خفه شد … .
دیگه داشت زیادی وضعیتمون خراب میشد ، بدجور گرم شده بود و میثاق امون نفس کشیدن نمیداد …

ــ میثاق این حسابا ر…

سیاوش بود …
مثل برق گرفته ها چشمامو باز کردم و منتظر بودم میثاق زودی عقب بکشه ولی بر خلاف انتظارم ، با چند بوسه ریز رو لبام و با ارامش خودشو عقب کشید
چشماش از شدت شهوت سرخ شده بودن
ناخودآگاه نگاهم کشیده شد سمت مردونگیش ، از زیر شلوارم برجستگیش مشخص بود …

سیاوش تک خنده ای کرد و با لحن شیطونی که ازش بعید بود گفت

ــ انگار بد موقع مزاحم عشق و حالتون شدم … .
شرمنده داداش کار واجب بود!

هوفی کشیدم و لبمو به دندون گرفتم

ــ اومدی تو اتاق، اونم بدون اجازه!
حالا کارتو بگو

نامحسوس دستشو از شلوارم بیرون کشید و گذاشت پشت کمرم

سیاوش برگه ها رو گذاشت رو میز و یکیشونو گرفت تو دستش

ــ ببین این حساب مشکوکه!
یه واریزایی از سود سهام که فقد واسه خود شرکته و به حساب خودت میاد به حساب این یارو میشه

یه تای ابروشو بالا انداخت و رفت طرف سیاوش …

ــ اونجا بدون اجازه من آبم نمیخورن!

میثاق بیخیال چونشو خاروند و گفت

ــ اسمش چیه حالا؟

سیاوش ــ رکسانا ، رکسانا مطلق

پریدم وسط حرفشون و چنتا از برگه ها که روی تخت بود رو گرفتم تو دستام .. .
از بینشون همونی که یه شماره حساب توش بود رو برداشتم و رفتم پیششون

+نگا کنین
اینجام هست اسمش رکسانا مطلق
اومممم حدود یه میلیارد دیروز که 30 ام بوده به حسابش واریز شده

همونطور که قهوه شو برمیداشت برگه رو ازم گرفت

ــ اون وخت آراد کجاس؟
چند روزه نمیاد اینجا
ناسلامتی نماینده رسمی و قانونی منه!
وکیل شرکت که نباشه همین میشه دیگه!… .

سیاوش ــ عاشق شده

+هومممممم؟
عاشق کییی؟!

هر دو منتظر نگاش میکردیم که در اخر لب زد

ــ همین دختر جوونه که تازه اومده تو شرکت

با اینکه نمیدونستم کیو میگه ، ولی ذوق زده دستامو به هم کوبیدم و واااییییی محکمی گفتم

میثاق ــ مبارکشون باشه … .

ــ اوهوم… .

بی ذوقا!

میثاق ــ فعلا هیچ کاری نکنین من خودم حلش میکنم تو شرکت چیزی از این نگین …

💛2 ساعت بعد💛

داشتم میرفتم تو حیاط که یکم هوا بخورم ، سرم درد میکرد …
ماگ نسکافمو گرفته بودم تو دستم و به بخارش خیره شدم ، همونطور که راه میرفتم حضور چند نفر که یه کلاه سیاه و لباس عجیب داشتن توجهمو جلب کرد
یه چیزی .. یه چیزی شبیه اسلحه تو دستشون بود
ترسیده بودم و نمیتونستم تکون بخورم
همون لحظه درد بدیو تو شکمم حس کردم و جاری شدن چیزیو رو شکمم حس کردم و بیهوش شدم … .

🏷میثاق

+ای بابا این چرا انقد ضعیفه؟

سیاوش کلاهشو در آورد و شاکی گفت

ــ بدون لباس مخصوص ، با اون توپا زدی تو شکمش میخوای بیهوش نشه؟

+خب داشتیم بازی میکردیم دیگه اه!
چه میدونستم جا خالی میدی میخوره به اون
در ضمن توپ پینت بال اونقدرام سفت نیست

سری تکون داد و رفت سمت رستا
بلند کرد و بردش داخل… .
لباسشم رنگی شد اه!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
13 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Helya
Helya
2 سال قبل

خیلی ناراحت شدم
چی شده؟چرا انقدر یهویی؟
با این حال…موفق باشی
آرزوی بهترینها برای تو💖

atena
atena
2 سال قبل

سلام…
مواظب خودت باش…
آرزوی بهترین ها…

Helya
Helya
پاسخ به  atena
2 سال قبل

هوی آتنا از رو من اسکی رفتیا😂😂😂من اول گفتم آرزوی بهترینها😂

Fatima
Fatima
2 سال قبل

عالی بود😄

atena
atena
2 سال قبل

چرا؟!
مگ چیشده؟

👊atena😎
👊atena😎
2 سال قبل

واییی فلور جر خوردم از خنده…

Zahra
Zahra
2 سال قبل

سلام سلامم من اومدمم
مثل همیشه عالی بود فلور جون💞 تو یه ساعت همه رماناتونو خوندم عالی همه💖
سارایی رمان جدیدتو بهت تبریک میگم امیدوارم موفق باشیی💝
بعد دیگه اها جواب ازمایشا منفی شددد ولی خب میگرن دارم
به قول هلیا دکتر اولیه که رفتیم با سهمیه ایثارگران بوده😂
کلی قرص قوی بهم داد گفت قرصای قبلت رو هم بخور کلی توصیه کرد چه چیزی بخور چی نخور چیکار بکن چیکار نکن اون روزم که گفتم بابام گرفته بود کلا بحثش یه چیز دیگه بود به من ربطی نداشت
بعد راستی چیشده ینی نامزد افسانه و دعواهاشونو اینا همش الکی بوده😐
اصن چیشد که اعتراف کرد😐چشام رگ به رگ شد بعد خوندن کامنتا😑

Helya
Helya
پاسخ به  Zahra
2 سال قبل

😂جوووون
امشب پارتی بگیرین
خوشحال شدم برات😄💖

👊atena😎
👊atena😎
پاسخ به  Zahra
2 سال قبل

خوشحالمممممممممممم کردی زری جون…
ایشالاه همیشه سلامت باشی…

Elena .
2 سال قبل

والا من بدبخت بیچاره تو این موضوع اصن دست نداشتم😐
از اون روزی که پارت ۵۹ رو گذاشته بودم دو سه روز اومدم دیگه نیومدم که دیرپز اومدم پارت بزارم دیدم اینطور شده😐✌🏻

👊atena😎
👊atena😎
پاسخ به  Elena .
2 سال قبل

الن۳ بیای هااا

Elena .
پاسخ به  👊atena😎
2 سال قبل

اوکی میام😂✌🏻

z
z
2 سال قبل

وای تو عشخیییییی😢💋😌😂

13
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x