رمان سادیسمیک پارت 5

3.9
(18)

#پارت_5

اهمیت ندادم و مشغول خوردن صبحانه شدم…

🏷رستا

داشتم تو تب میسوختم

ــ الان خوب میشی
صبر کن یه قرص واست بیارم

تا خواست بره دستشو گرفتم و آروم گفتم

+آراد …

ــ هیش
هیچی نگو

آب دهنمو به سختی قورت دادم و چند لحظه بعد آراد با قرص کف دستش اومد پیشم
دهنمو باز کردم و قرصو انداخت تو حلقم
دستشو گذاشت پشت گردنم و سرمو بلند کرد ، لیوان ابو گذاشت لای لبام و چند قُلُپ ازش خوردم که قرص رفت پایین…

+ممنونتم…

ــ این چه حرفیه ، مثل خواهر نداشتمی!…

🌪چند ساعت بعد🌪

ــ بگیر ، اینا رو بپوش

نگاهی به لباسای تو دست میثاق انداختم …

+کجا باید برم؟

لباسا رو انداخت طرفم و گفت

ــ میریم تهران ، دیروز بهت گفته بودم

ترس افتاد تو جونم..!

«فردا میریم تهران …دیگه من میمونم و تو!»

“جهت‌ یاد آوری پارت 3”

چه بلایی قراره سرم بیاد..!

حالا نشسته بودیم تو هواپیما و از گرگان حرکت میکردیم سمت تهران
صندلیم کنار میثاق بود و سیاوش و اراد پشت سرمون نشسته بودن

بازوی بزرگ و مردونشو تو دستای نحیفم گرفتم و محکم فشار دادم
نیم نگاهی بهم انداخت و سریع برگشت
هیچ حرکتی نمیکرد …

🌪تهران؛عمارت بزرگ آتاش🌪

ــ رستا

برگشتم طرفش
نگاه بی حسی داشت دریغ از یه ذره مهر و محبت..!

+بله؟

تو یه قدمیم وایستاده بود، دستامو گرفت …
متعجب با دهن باز خیرش بودم
انگار تازه به خود اومده بود ، زودی عقب کشید و اخمی رو پیشونیش نشوند و گفت

ــ هیچی فرق نکرده ، هوا بَرِت نداره!
هر شب راس ساعت 10 میوفتی تو استخر
ساعت 11 میای اتاقم
حالیته؟!

بغض سختی گلومو گرفته بود

ــ حالیته یا نه؟

+آ..آره

سری تکون داد و رفت سمت یکی از خدمه ها
زن مهربونی به نظر میرسید ، به احتمال زیاد قدیمی بود و میثاق خیلی ازش حساب میبرد چون دستشو بوسید

ــ دلم واست یه ذره شده بود بچه کجا بودی دوسال تمام

میثاق ــ منم دلم واسه خاله خوشگلم تنگ شده بود!
ببخشید دیگه ، شرمندتم

به منی که چشام اندازه پیاله گرد شده بود اشاره کرد و پوزخندی زد

میثاق ــ مهمون آوردم ماهور خانوم

پس اسمش ماهور بود

ماهور یه تای ابروشو بالا انداخت و گفت

ــ ا..این .. این رایکا .. رایکا نیست؟

نوچی کردم و رفتم جلو

+سلام …
نه من .. من رستا هستم ، رستا موحد

وختی فهمیدم اسمم رستاس لبخند مهربونی زد و کشیدم تو بغل خودش

ــ خوش اومدی دختر

نگاهی به جای خالیِ میثاق انداختم

نگران به خاله زل زدم و آروم گفتم

+ماهی جون …
میگم …
این رایکایی که میگین چیکار کرده که باید به خاطرش غذاب بکشم

اخم ریزی کرد و گفت

ــ هیچی ازش نپرس که آقا عصبانی میشه

ــ رستا بیا بالا

صداش از طبقه بالا میومد …
نگاه پر از ترسمو به خاله دوختم که غمگین نگاهم کرد …
انگار فقد اون میدونست چی در انتظارمه!..

نفس عمیقی کشیدم و سری تکون دادم
نمیدونستم اتاقش کدومه ، سر در گم داشتم این طرف و اون طرفمو نگاه میکردم که سیاوش با یه جعبه تو دستش اومد بالا

ــ عه اینجایی؟!

+هوففف اره دیگه کجا باشم …
داداش اتاق ارباب کدومه؟

اهانی گفت و اومد نزدیک تر ؛ دستمو با یکی از دستاش گرفت و کشوندم طرف یکی از درها…

چند ضربه به در زد و رفت..!
نامرد …
ایششش

ــ بیا تو

درو باز کردم و بعد از وارد شدن ، پشت سرم بستمش

+کاری داشتی؟

چشای سگ دارشو بهم دوخت و گفت

ــ خودتو آماده کن الان میخوام زنگ بزنم عاقد بیاد

نفسم رفت!
داشت چیکار میکرد با زندگی من…!

+م..من .. من نمیخوام .. نمیخوام باهات از…دواج کنم

برای اخرین بار این حرفو زدم
میدونستم به حرف من نیست ، ولی .. ولی خواستم از نظرم خبر دار باشه

سیلی محکمی بهم زد که باعث شد سرم خم بشه

ــ به خواست و نخواست تو نیست
فهمیدی؟
اگه بهت گفتم فقد برای این بود که یکم به خودت برسی

+ا..اما

ــ اگه میخوای بدون محرمیت رابطه داشته باشیم حرفی نیست
من برام هیچ فرقی نداره!
فقد گفتم شاااید دختر ارباب شاهین موحد با حیا تر از این حرفا باشه

معلومه ، معلومه دختر ارباب موحد با حیاست
فقد خالش خوار و ذلیلش کرده..!

قطره اشکی از چشمام پایین چکید و سری تکون دادم

+چشم

و رفتم بیرون …

بعد اینکه بله رو گفتم ، شدم همسر رسمی میثاق اتاش
مردی که یه ذره احساس حالیش نیست اصلا نمیدونه عشق و محبت یعنی چی..!

به زدن یه پوزخند اکتفا کرد و وختی داشت میرفت گفت

ــ نیم ساعت دیگه ، ساعت میشه 10 …
10 شب

وای نه ،نه ،نه ،نه، نه!
یه زجر دیگه…

بیخیال ، همه این روزا میگذره و بالاخره میثاقِ که پشیمون میشه …
رفتم پیش خاله و گرفتمش تو بغلم
از همین الان باهاش گرم گرفته بودم ، اصلا خجالتی نبودم ولی با هر کسی هم گرم نمیگرفتم…
ارباب یادم داده بود ، بابای عزیز تر از جونم که حالا نداشتمش!…
همیشه میگفت بهم نگو ارباب ، منم وقتایی که خدمه باهامون بودم ارباب صداش میزدم که مبادا از ابهتش کم بشه…
و مامانم
زیبا ترین زنی که تو عمرم دیدم
مهربون بود بابامو درک میکرد همه جوره عالی بود
حس میکردم ماهی جونم مثل مامانمه
خیلی دوسش دارم ، انگار وقتی کنارشم پیش مامانم…

ــ عه عه عه
بچه جون له کردی منو

ریز خندیدم و بوسه ای رو موهاش کاشتم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 18

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
6 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
اتنا واحدی
2 سال قبل

عالی جون دل…
فلور قلمت از قبل بهتر شده ها…

آهو
آهو
پاسخ به 
2 سال قبل

چرا شکست نفسی میکنی دختر….😑😐😑
چه ربطی داره هر کسی سبک نوشتنش یه جوره تو چرا اینجوری من نمدانم🙎🙎

اتنا واحدی
پاسخ به  آهو
2 سال قبل

فلور و شکست نفسی؟!
یه شوخی بود کرده😂

*ترشی سیر *
2 سال قبل

عالی ❤️🥺

Sannaaa
Sannaaa
2 سال قبل

عالی بودد فلوریییی🌚😂💛
قلمتم همیشه خوبه چرت نگو اینقد😐👍🏻

آهو
آهو
2 سال قبل

عالی تر از عالی 😍🍃
خعلی هیجان انگیز شده دارم از کنجکاوی و فضولی میمرم 😥

6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x