رمان سادیسمیک پارت 7

4.9
(14)

#پارت_7

🌪3 ساعت بعد🌪

🏷میثاق

منشی اومد داخل …

ــ کاری داشتید آقای آتاش؟

سری تکون دادم و همونطور که لیست حساب ها رو بالا پایین میکردم گفتم

+اره …
بگو آقای شکیبا بیان

ــ چشم

رفت و 5 دقیقه بعد آراد اومد داخل …

ــ بله؟

سرمو بالا گرفتم و به چشمای دلخورش نگاه کردم
چیکار داشتم میکردم من…

+آراد میشه انقد شاکی نگاهم نکنی؟

کلافه دستی بین موهاش کشید و گفت:

ــ کارتونو بگید

فایده ای نداره پس…
منم که آدم منت کشی نیستم

+اوکی!
هر جور مایلی…
حساب های شرکت رو چک کن چیزی این‌ور اون‌ور
بود بهم اطلاع بده
خسته ام نباشی

کیفمو برداشتم و از شرکت زدم بیرون
سوار ماشین شدم و راه افتادم سمت عمارت
کاری که داشتم میکردم واقعا اشتباه بود؟!
مثل همیشه ، هر وقت دو دل میشدم با خودم میگفتم”حقشه ، حقشه حقشه”
اگه پدر بزرگ اون نبود الان رایکا به جای محسن ، کنار من میبود…
نمیدونم چقد این کلمه‌ی اشتباه رو با خودم تکرار کردم تا رسیدم به عمارت…

ــ خوش اومدین ارباب

کت و وسایلم رو دادم دست دختر جوونی که تازه اومده بود عمارت واسه کار کردن تا بذاره توی اتاقم

ــ سلام میثاق جان خوش اومدی

+مرسی خاله…
رستا کجاس؟!

نفسشو غمگین بیرون فرستاد و گفت

ــ خسته بود ، تو اتاقش خوابش برد

اهومی گفتم و داشتم میرفتم بالا که صدام زد

ــ میثاق ، خاله؟!

برگشتم طرفش…

+جان؟

با همون کفگیر تو دستش چند قدم جلو اومد و خواست مثلا متقاعدم کنه …

ــ عزیزم ، قشنگم ، پسر خوب
یکم بهتر باهاش رفتار کن
زنته ناسلامتی

پوزخندی زدم و راه افتادم سمت اتاقش

درو باز کردم و با چهره غرق خوابش مواجه شدم
معصوم بود ، ولی نه به اندازه رایکا …
رایکا رایکا رایکا رایکا…
چرا همش باهمدیگه مقایسه شون میکردم؟!
چه سوال احمقانه ای …
معلوم بود
چون شبیه هم بودن
شایدم جوابم احمقانه بود ، نبود؟!
نمیدونستم ، نمیدونستم چه عذابی تو راهه…

پتو رو از روش برداشتم و پنجره رو باز کردم ؛ لباسشو از تنش بیرون کشیدم و پرت کردم تو بالکن اتاقش …
تو پاییز و هوای سرد …
لرزی کرد که بدون توجه بهش بیرون رفتم و در رو قفل کردم

میز نهار رو چیده بودن ، اههه لعنتی الان باید تنهایی غدامو بخورم ؟!

+خاله ، سیاوش
بیاین پیشم

اومدن طرفم و هر دو باهم گفتن

ــ چیشده

سری به نشونه تاسف تکون دادم

+تنهایی هیچی از گلوم پایین نمیره
بشینین باهم بخوریم

🏷رستا

با حس سرمایی که تا استخونامم رفته بود چشمامو باز کردم

ساعت 3 بعد از ظهر
لامصب چقد خوابیده بودم …
سرد بود ، خیلی سرد
دستمو گذاشتم رو بدنم و متوجه عریان بودنم شدم

+خاک تو سرم
نه اصلا چرا خاک تو سر من؟
خاک تو سر میثاق

عوضی بَسَم نیست؟

میثاق ــ آراد …
تو اون اتاقه ، برو بیارش

و صدای افتادن کلید …
وای نه الان آراد میاد منم که هیچی تنم نیست
کمد قفله …

داشتم با عجله میگشتم که یهو در باز شد و چهره کلافه اراد نمیایان شد

جیغ خفه ای کشیدم و تو خودم جمع شدم …
فوری سرشو برگردوند و این دفعه صدای میثاق رو شنیدم

ــ به به!
خانوم!…
بلخره بیدار شدی

با نفرت نگاهش کردم و گفتم

+خیلی .. خیلی بی غیرتی

پوزخندی صدا داری زد و رفت
لعنت به این پوزخندات…
بغضمو قورت دادم …
تصمیم گرفته بودم دیگه گریه نکنم
قول دادم به خودم…!

+آراد …
اون کلیدو .. واسم میندازی لطفا

ــ آ..آهان ، یادم رفت…
ببخشید

کلیدو واسم انداخت ، خم شدم و برش داشتم
یه هودی مشکی رنگ کوتاه که تقریبا تا بالای نافم بود رو برداشتم و پوشیدم

تا برگشتم ببینم میثاق چی ازم میخواست دیدم آراد رفته و نتونستم ازش چیزی بپرسم…
شاید الان از دست میثاق ناراحت و عصبی بود ، ولی … ولی چه دلیلی داشت واسه من انقد جوش بیاره…؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.9 / 5. شمارش آرا 14

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
18 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Sni
Sni
2 سال قبل

وای بیوت😭♥️😂

اتنا واحدی
2 سال قبل

تازه داره از اخلاق میثاق خوشم میاد…
دختره حقشه باید تاوان پدربزرگشو بده…
من بودم بدتر از اینارو میکردم…
عالی بهترینم…

Darya
2 سال قبل

دلم میخواد گردن میثاق بشکنم
پدربزرگ بد کرد چه ربطی به رستا داره

اتنا واحدی
پاسخ به  Darya
2 سال قبل

انتقامههههه…
تو نمیدونی ک انتقام گرفتن چقدر حال میده…
من یبار گرفتم دلمممممممممممممممممم خنک شد…

آهو
آهو
پاسخ به 
2 سال قبل

انتقام از خود اون شخص خوبه
واگرنه برایچی زندگی دیگرانو اطرافیانشو تباه کنی ؟؟
اونا که تقصیری ندارن
فقط باید با دوستای خودت همون شخصو خفش کنی و بفرستی دیار باقی

اتنا واحدی
پاسخ به  آهو
2 سال قبل

نه دیگ اینطوری از خود شخص بگیری ادم نمیشه باید عزیزترین کسشو نابود کنی تا هم عزیزش بسوزه و هم خودش اونموقع بفهمه دنیا دست کیه…
حالا من نمیدونم تو اینجا رستا عزیز دوردونه پدربزگشه یا نه…اگ نباشه میثاق راه اشتباهی رفته

n.b 1401
2 سال قبل

عالیییییییی بود اَحسَنت 🖤🖤🖤👌👌👌👌

Darya
2 سال قبل

از کجا معلوم رایکا هم میثاق دوست داشت اگه ناراضی بود ازدواج نمی کرد به قول یه نفر اونی که بله میگه دختر و تا وقتی خودش نخواهد کسی نمیتونه اجبار کنه
(شاید هم ناراضی بود یه اتفاق هایی افتاد که مجبور شده اما در کل باز رستا گناهی نداره)

Darya
2 سال قبل

و اینکه این پارت هم مثل همیشه خوب👌

n.b 1401
2 سال قبل

من جا رستا بودم میثاق و‌ ضربه فنی میکردم و الفرار

آهو
آهو
پاسخ به 
2 سال قبل

میثاقم خره نمیتونه گیرش بیاره
اگه فرار کنه که در جا باید اشهدشو بخونه…!

n.b 1401
پاسخ به  آهو
2 سال قبل

وقتی هنرای رزمی و بلد باشی بتونی از خودت دفاع کنی هیچ کس نمیتونه گیرت بندازه

آهو
آهو
2 سال قبل

خیلی عالیه فقط من امید دارم به آینده که این آدم بشه آخه دیگه از اخلاقیات انسانی به دوره
اگه این شخصیت واقعی بود واقعا باید به سلامت و روحی و روانی طرف شک میکردی چون عینهو آدمای روانیس کاراش

اتنا واحدی
پاسخ به  آهو
2 سال قبل

از اسم رمان معلومه دیگ میثاق سادیسمی هس…😂

آهو
آهو
پاسخ به 
2 سال قبل

😂😂😂😂👍

آهو
آهو
2 سال قبل

پارت گذاریتو عجقه فلویی ❤
چه سرعتی 👌
کیف میکنم
مرحوم میگ میگ این سرعتو نداشت…!🦃

افسانه
افسانه
2 سال قبل

عالی بود عزیزم

اتنا واحدی
2 سال قبل

مواظب خودت باش…

18
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x