رمان سادیسمیک پارت 12

4.5
(12)

#پارت_12

به سختی خودمو رسوندم به اون کلبه خرابه…
با تموم درد بدنم ، کاغذی برداشتم و شروع کردم به نوشتن …

“میثاق آتاش…
کسی که باعث عذاب روز و شبم شده
زمین گرده؟
کم کم دارم شک میکنم اگه گرده پس واسه چی نوبت من نمیرسه؟
چه اشتباهی کردم که بهش دلبسته شدم
دخترونگیمو گرفت ، دوستامو گرفت ، عمارتی که توش بزرگ شده بودمو گرفت …
چه دلیلی داشت بهش دلبسته بشم؟!
جز اینکه احمق بودم؟
من همیشه ترس از دست دادنشو داشتم با اینکه میدونستم اون یه ذره از قلب سنگیشم مال من نبود…”
شبمو با گریه صبح کردم ، حتی یه ثانیه ام نخوابیدم

سرمو رو زانو های زخمیم گذاشته بودم که میثاق با یه سطل آب اومد داخل …
نیم نگاهی بهش انداختم و سرمو برگردوندم
با صدای گرفته ام لب زدم:

+چیزی ازم نمونده…
دیگه به دردت نمیخورم
چرا نمیکشی منو؟!

ــ به وقتش …

پوزخندی زدم ، جوابی به جز اینم نمیتونست بهم بده…
اومد جلو و کنارم نشست

+ارباب آتاش…
لباسات خاکی میشه ، پاشو برو از این خرابشده

پارچه ی سفیدی که تو دستش بود رو فرو کرد تو سطل و خیسش کرد
با حس گرمی و سوزش روی پوستم آخ آرومی گفتم

+ولم کن!

ــ ناز نکن رستا … ناز نکن

حرفی نزدم و با بغض به یه گوشه خیره شدم
کارش که تموم شد رفت بیرون و بعد نیم ساعت با یه سینی اومد داخل …

بدون اینکه نگاهش کنم شروع کردن به نفسای عمیق کشیدن برای کنترل کردن خودم…

ــ نوتلا دوس داشتی
گذاشتم لای نون تست ، بیا بخور

بازم جوابم سکوت بود …
سکوت ، تنها موسیقی زندگی من!

یکی از اون نون تستا که وسطش نوتلا بود جلوی دهنم گرفت
بوش دیوونه کننده بود

ــ نمیخوای بخوری؟

سکوت …

ــ پس مجبورت میکنم

اره ، مثل بقیه کاراش ، این بارم مجبورم میکرد صبحانه بخورم…

+یه کاری نکن بیشتر از این ، ازت متنفر بشم ارباب …
زمین گرده ، بِهَم میرسیم
یه روزی آرزوی مرگتو میکنی

پوزخندی زد و یکی از نونها رو داد دستم

ــ بخور ، چند وخت دیگه مادر میشی …
نمیخوام بچم ضعیف باشه

چشمام گرد شد …

+چ..چی؟
ما..مادر؟
من نمیخوااام

ــ چرا اون وخت؟

نگاه عصبیمو به چشمای کنجکاوش دوختم

+بچم که به دنیا اومد بهش چی بگم؟
بگم حاصل تجاوزی؟
بگم پدرت تا حد مرگ اذیتم میکرد؟
چی بگم؟

ــ قرار نیست پیشش بمونی…

دهنم باز موند …
از فرصت استفاده کرد و نون رو گذاشت تو دهنم

گازی بهش زدم ، اومممممم مزه خوب و دلچسب نوتلا
دقیقا مثل لبای لامصبش …

بعد اینکه قورتش دادم لبخند محوی زد و بازم لقمه رو نزدیک دهنم برد …
خوب که خوردم از اتاق زدم بیرون و رفتم دوش بگیرم ، تو اتاق قبلی خودم

ــ بیا ، کلیدش

کلدو ازش گرفتم و زیر لب ممنونی گفتم

درو باز کردم و رفتم تو حموم
بعد یه دوش حسابی ، خاله ماهور رو صدا زدم

+خاله .. خاله یه دیقه میای؟

ــ رستا من اینجام ، چی میخوای؟

میثاق بود …

+لباسامو میدی
رو تخت گذاشتم یادم رفت بیارمشون تو حموم …

حتما ارومی گفت و بعد چند لحظه لباس کاربنی که اون روز خریده بودمو با یه ساپورت رنگ پوست داد دستم

تموم مدت داشتم به این فکر میکردم که اگه مادر بشم سر بچم چی میاد؟
من کلا 19 سالمه ، چجوری میتونم مامان بشم؟
خودم بچم هنوز..!

لباسامو پوشیدم و رفتم بیرون
دستاشو گذاشته بود رو چشماش و رو تخت ولو شده بود

بدون حرفی از اتاق اومدم بیرون ؛ یه دفعه دستم کشیده شد و پرت شدم تو آغوش گرمی …

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 12

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
8 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
فاطیما ویسی نژاد
فاطیما ویسی نژاد
2 سال قبل

عالی بود نفس😍😙

فاطیما ویسی نژاد
فاطیما ویسی نژاد
2 سال قبل

ببین من در ارز صفر ثانیه خوندم😂😂

masomezahra mirzade
2 سال قبل

عالی بود❤💋

فاطیما ویسی نژاد
فاطیما ویسی نژاد
2 سال قبل

عووووف عروسی تو تالار الماس شب روستا روبه رویی 😄😄😄😄

افسانه
افسانه
2 سال قبل

عالی بود عزیزم.

2 سال قبل

خیلی زیبا و عالی بود🥰🥰 خانم سپهر خودتون میگید بگو خانم سپهر منم میگم خانم سپهر 🥰

آهو
آهو
2 سال قبل

بچه ها ما مدرسمون حضوری شده این معلمای نامردم هر روز پش سر هم امتحان گذاشتن من کم پیدام ولی هستم میخونم چهارشنبه هفته بعد تموم میشه
برم برینم که امتحانات

Helya
Helya
2 سال قبل

ناموسا شما واتساپ یا شاد یا هیچ راه ارتباطی دیگه ای ندارین؟😂

8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x