رمان سادیسمیک پارت 10

4.2
(17)
میثاق / مربوط به پارت های قبل…
“پیرهن صورتی و شلوار خاکستریمو پوشیدم و “

#پارت_10

🏷رستا

حال بدی داشتم ، با اینکه میخواستم کمکش کنم ولی پسم زد
دیگه .. دیگه ازش متنفر شده بودم
به سختی خودمو به ماشینش رسوندم
هنوز کامل در رو نبسته بودم که پاشو گذاشت رو گاز و ماشین از جا کنده شد

🌪ساعت 10 شب ؛ عمارتـ آتاش🌪

منتظر لبه استخر وایستاده بودم

+همین امشب فقد …
همین امشبو نندازم تو آب
سرده ، دارم یخ میزنم

پوزخندی زد و هولم داد …
حتی به خودش زحمت نمیداد زود تر سیاوش و آراد رو صدا بزنه
میذاشت تا بیهوش بشم بعد …

بازم حس گرمی لبی روی لبم و نفسی که تو نای ام میومد منو وادار به باز کردن چشمای بی جونم میکرد

آراد ــ رستا ، رستا نفس بکش

هنوز نفس نمیکشیدم ، فقد آب تو گلوم بیرون میومد
سیلی ارومی به گونم زد که باعث شد بتونم نفس بکشم

سرمو تو پاهام قایم کردم و استرسی و با بغض گفتم

+نه ..نزنین منو .. گناه دارم تورو خدا منو نزنین

و اشکام جاری شدن

آراد ــ رستا ..!!!!

بی توجه بهش فقد اشک میریختم تا اینکه نفهمیدم خوابم برده …

صبح که چشمامو باز کردم کمرم شدید درد میکرد
خداروشکر که دیشب ولم کرد و ساعت 11 نرفتم تو اتاقش تا سرویس بدم…
رسما شده بودم یه زیر خواب که قربانی حرفا و تصمیمای پدربزرگش شده بود…

یاد دیشب افتادم

«نه نه نزنین منو .. گناه دارم تورو خدا منو نزنین»

دیوونه شده بودم؟!
بعید نبود!
نگاهی به اطرافم انداختم ، یه کلبه چوبی!
مثل همون انباری ته عمارت گرگان…
دقیقا با همون چیدمان فقد یکم مرتب تر بود
یه کمد کوچولو گوشه اتاق بود
توش برگه هایی وجود داشت که نصف A5 بودن…
و یه خودکار مشکی…
خوب بود ، لا اقل میتونستم رو اونا درد دلامو بنویسم
کسیو نداشتم که … داشتم؟!

صدای خاله ماهور بود …

ــ رستا .. رستاااا
بیا صبحانتو بخور خاله

لرز بدی افتاد تو جونم
اگه میثاق خونه باشه چی؟

خاله با چادر خاکستری گل گلیش که دور کمرش بسته بود ؛ اومد داخل انباری خرابشده…

ــ رستا مادر چرا هرچی صدات میزنم نمیای؟

+کجا بیام خاله کجا بیام
زهر میدادی من بخورم بهتر بود به قران

ــ دور از جونت خاله نزن این حرفو
مطمئنم میثاق پشیمون میشه

نه …
پشیمون نمیشه ، پشیمونش میکنم!
قول میدم ، قول زنونه…

دستمو به دیوار گرفتم و بعد دست خاله ماهور رو گرفتم
دستایی که پر بود از چین و چروک و در عین حال ارامش خاصی به وجودم ترزیق میکرد…

با دیدن میثاق رو صندلی همیشگیش سر میز صبحونه اولش یه خورده ترسیدم ولی بعد با حالت عادی نشستم رو صندلیم داشت روزنامه میخوند و قهوه شو کوفت میکرد …

ــ صبح تو ام بخیر

زیر چشمی نگاهی بهش انداختم وآروم زمزمه کردم

+صبح بخیر

لیوان قهوه شو حول داد طرفم که تقریبا ریخت روم
عصبی و کلافه بودم…

+یکم آدم باش!
شاید خودتم خوشت بیاد

ــ زبون در اوردی؟!

زبونم بیرون آوردم و بعد گفتم

+کوری چشم حسودا ، داشتم

پوزخدی زد و بعد تشکر کردن از خاله رفت …
یکم که از کره و خامه خوردم از خاله تشکر کردم و رفتم طبقه بالا تو اتاقم ، شاید لباسا رو گذاشته باشه اونجا
دستم که رو دستگیره رفت ، متوجه درِ بسته شدم

+اهههه لعنتی!

صدای قدمای یکی میومد ، برگشتم و آراد رو دیدم

ــ رستا

لبخند بی جونی زدم و رفتم نزدیکش ، باهاش دست دادم و اروم گفتم

+بله؟
کار داشتی؟!

سری تکون داد و دستمو محکمتر گرفت
دردم نیومد…

ــ من … من دیشب نزدمت ، فقد میخواستم به خودت بیای

نفسمو غمگین بیرون فرستادم و لب زدم

+میدونم …
دیشب حالم خوب نبود

🌪🫀🌪🫀🌪🫀🌪🫀🌪🫀🌪🫀🌪🫀🌪🫀🌪🫀🌪

+خالهههه به روح امام خمینی که بلد نیستم غذا بپزم

ــ زهر مااار !
خب بیا یادت بدم خیره سر

ای بابا!
حالا اگه ول کرد

رفتم جلو و منتظر وایستادم

ــ ارباب خیلی قیمه دوست داره
امروزم قیمه درست میکنیم

+حالا که قیمه دوس داره من نمیخوام یاد بگیرم

مچ دستمو گرفت و چشم غره ای بهم رفت که گفتم

+من غلط بکنم یاد نگیرم
از همین الان دربست در اختیارتم ملکه من!

از لحنم خندش گرفت ولی زود لبخندشو جمع کرد

ــ خب حالا چاپلوسی نکن که رو من یکی فایده نداره!

اتفاقا داره ، خوبم داره!…

+آاااخ خاله شوهرم در اومد

پخش زمین شده بودم و خاله ام کنارم نشسته بود و پشتمو ماساژ میداد

ــ اشکال نداره مادر!
خوب میشی

همون لحظه بود که میثاق اومد داخل …

ــ به به چه بو بَرَنگی راه انداختی خاله

دستمو بلند کردم و نالیدم

+کار من بوده آقاااا

نوچی کرد و کیفشو گذاشت رو میز

ــ اشتهام کور شد اصلا

ایش نکبت از خود راضی..!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 17

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
16 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
فاطیما ویسی نژاد
فاطیما ویسی نژاد
2 سال قبل

عالی بود همین طوری ادامه بده😊😊

آهو
آهو
2 سال قبل

چقد جنتلمنانه رفتار میکنه به به 😒
ولی عاشق این غرورشم 😍
قیافشم که ماه نگوو

ĄÝ ŇŰŘ ¤
2 سال قبل

بچه ها یه سوال بپرسم نمیخوام فضولی کنم یا قصد ناراحت کردنتون رو ندارم و اگه دوست نداشتید هم جواب ندادین
حالا بپرسم یا نه ؟

ĄÝ ŇŰŘ ¤
پاسخ به  ĄÝ ŇŰŘ ¤
2 سال قبل

تا حالا سیگار کشیدین ؟؟
من خودم بله خعلی
وقتایی که خعلی حالم بد و گرفتست میکشم فقط برای اینکه یه لحظه آرامش بگیرم

ĄÝ ŇŰŘ ¤
پاسخ به  ĄÝ ŇŰŘ ¤
2 سال قبل

مح منظوری نداشتم مگح میخواستم بگم که ما شاخیم ؟؟؟!
بابا من خعلی شاخ باشم شاخ یه بزغاله‌م از اون کوچیکا
مگه از شما شاخ تر هم هس ؟؟؟
اصن گوه خوردم غلط کردم پرسیدم ایششش

Helya
Helya
پاسخ به  ĄÝ ŇŰŘ ¤
2 سال قبل

نه🥲 نکش خوب نیست
نابود میشی🥲🙈
ناباروری و سرطان میاره بخاطر سیانور توش…
🥲زیبایی هم از بین میبره
گناه داری نکش

اتنا واحدی
پاسخ به  ĄÝ ŇŰŘ ¤
2 سال قبل

من دوسه بار کشیدم خفه شدم دیگ بچه مثبت شدم اون دوسه بارم عموم تعارف کرد…
ولی من ارامشو از سیگار این چیزا نمیگیرم ارامش من بغل مامانمه همین…

ĄÝ ŇŰŘ ¤
پاسخ به 
2 سال قبل

چون سادیسم داری گلم 😁😂

اتنا واحدی
پاسخ به 
2 سال قبل

حال کردم ای نور ینی رک و رو راست گفتی…
یکم مقدمه چینی میکردی لاقل😂😂

افسانه
افسانه
2 سال قبل

عالی بود مثل همیشه …

*ترشی سیر *
2 سال قبل

فلور گفتی میثاق پیرن سورتی پوشیده یاده این آهنگه افتادم میگفت پیرن سورتی دلمنو بردی کشتی تو منو غممو نخردی…

ĄÝ ŇŰŘ ¤
پاسخ به  *ترشی سیر *
2 سال قبل

دعنت….😂🖕

اتنا واحدی
پاسخ به  *ترشی سیر *
2 سال قبل

😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂من دیگ رد دادم…
جررررررررررررررررررررر خوردم عبضی….

*ترشی سیر *
پاسخ به  *ترشی سیر *
2 سال قبل

خوب من چکا کنم که به هرچی بشه مینویسم

اتنا واحدی
2 سال قبل

عالی بید زندگیم…
میثاق مث من روانی به تمام معناس…

فاطیما ویسی نژاد
فاطیما ویسی نژاد
2 سال قبل

پارت نمیزاری عشقولی😊

16
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x