رمان سادیسمیک پارت 16

3.9
(13)

#پارت_16

ساعت 11 بود و رو تخت ، زیر بدن ورزیدش داشتم جون میدادم که حس گرمی توش بهشتم باعث شد چشمامو رو هم بذارم و بلند تر هق هق کنم…
کار خودشو کرد …

ــ چرا هر دفه تنگ تر میشی تو!

چشمامو باز کردم ، با پوزخند همیشگیش داشت نگام میکرد …

چیزی نگفتم و به هزار زور و زحمت لباسامو پوشیدم ، رفتم بیرون و تا رسیدنم به کلبه ، هزار بار مردم و زنده شدم…

حیف منی که گیر این افتاده بودم و نمیتونستم کاری برای خودم بکنم…
حیف …
خدایا اگه یه ذره دوسم داری یه کاری کن میثاق بمیره منم خلاص بشم…
قرص جلوگیری که از خاله گرفته بودمو از تو کشو برداشتم و خوردم
مهم نیست وقتی ببینه بچه دار نمیشه چیکار میکنه
مهم اینه که من نمیخوام زندگی یکی دیگه رو خراب کنم
چرا باید بچه داشته باشم وقتی نه من میتونم کنارش باشم ، نه میثاق میتونه پدر خوبی واسش باشه…
کار هر شبش بود …
هر شب باید زیرخوابش میشدم ، هر شب ، هر شب ، هر شب…
لعنت به این شبایی که تمومی ندارن
لعنت به منی که جرات کشتن خودمو ندارم…
تصمیممو گرفتم ، لباسای پوشیده ای تنم کردم و یه روسری انداختم رو سرم
از کلبه بیرون زدم و دویدم طرف در …
خداروشکر نگهبانا خواب بودن
درو باز کردم و اولش شروع کردم به آروم قدم برداشتن ولی بعدش دویدم…
نمیدونستم کجا ، فقد داشتم میرفتم … .

از عمارت لعنتیش که دورشدم با خنده جیغ کشیدم

+خدااااایاااا شکرت!

گوشیمو در آوردم و یه سلفی از خودم گرفتم
بعد فوت بابا اولین باری بود که اینجوری از ته ته ته دلم میخندیدم و به هیچ چیز دیگه ای فکر نمیکردم…
تا خود صب تو خیابونا راه میرفتم … .
ساعت 6 صبح بود ، با پول کمی که داشتم یه بلیط گرفتم واسه گرگان و همه چیزو سپردم به خدا…

بعد 5 ساعت ، رسیدم جلوی عمارت خودمون …
عمارتی که خاطرات شیرین بچگیام و خاطرات تلخ نوجوونیم توش بود …
نفس عمیقی کشیدم و به امید اینکه خواهر زاده شم بذاره اینجا بمونم ، زنگ زدم …

ــ کیه
اومدم

صدای نسرین بود
خدمتکار قدیمی عمارت …
ذوق داشتم واسه دیدنش بعد بابا تنها کسی که هوامو داشت خودش بود … .

در که باز شد با ذوق پریدم بغلش

ــ تو.. تو

+آره من!
دلم واست تنگ شده بود

ناباور خندید و از خودش جدام کرد

ــ دلم واست تنگ شده بود بچه

دستی به صورتم کشید و نگاهش رنگ غم به خودش گرفت

ــ چقد ضعیف شدی رستا..!

لبختد تلخی زدم و دستاشو گرفتم

+نمیخوای دعوتم کنی؟

کشوندم داخل و گفت

ــ خونه خودته ، من چیکارم!

ــ کیه نسرین؟

صدای پر از غرور نامادریم ، همون خالم باعث شد اب دهنمو با استرس قورت بدم…
خدا ازت نگذره بابا بزرگ…
اگه تو مجبور نمیکردی بابام با این عفریته ازدواج کنه الان وضع من این نبود
هم زندگی میثاق از هم پاشید هم من هم بابام!…

ــ رستاس خانوم
شاهزاده عمارت برگشته!

+وایی نسرین !
تو که میدونی شاهدخت بدش میاد!

ــ عیییی!
بعد اینهمه وقت دوباره برگشتی میخوای سروصدا نکنم واست؟

رسیدیم به تراس …
همون تراس لعنتی که همیشه شاهدخت اونجا مینشست

تا منو دید یه تای ابروشو بالا انداخت و از رو صندلیش بلند شد…

ــ به به!
رستا موحد!
ارباب آتاش ازت خسته شده برگشتی؟
آبروی باباتو بردی پس دختره ی خیره سر

کثافت .. آشغال … د اخه من خواهر زادتم

بغضی که تو گلوم بود رو به سختی پایین فرستادم و مثل خودش مغرورانه و با اخم غلیظی گفتم

+ارباب آتاش..!
مثل بعضیا نُخالس ، من از اون بدترشم دیدم
آبروی بابام…
از آبروی بابام حرف میزنی!
تنها کسی که مایه ننگ و شرمندگی خانواده موحد شده تویی ، نه کس دیگه!

دستشو بلند کرد تا یه سیلی جانانه بهم بزنه که تو هوا دستشو گرفتم…

+ببین من آب از سرم گذشته …
دیگه هیچ کاری نمیتونی بکنی ، فهمیدی؟
در هر صورت با خانواده آتاش در میوفتی
قبل از اوناام ؛ با خودم …

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 13

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سحر ..
S
2 سال قبل

عالیه💓پارت بعدی کی میاد🥲🤧

Negar
Negar
2 سال قبل

سلام. ممنون

🌛ai gon PANAHY🌜
2 سال قبل

سلام و خسته نباشید رمانتون زیبا هست 🩸🩸

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x