رمان آهو ونیما پارت 102

۱ دیدگاه
مشغول خوردن صبحانه بودم که صدای پیامک گوشی ام بلند شد. از دیشب که نیما برش گردانده بود دست هم بهش نزده بودم. منی که زمانی گوشی ام را از…

رمان آهو ونیما پارت 101

۱ دیدگاه
  – هیچیش! نیما کوتاه نیامد. – نه خب بگو! نگاهی بهش انداختم. – آدم ها طور دیگه ای با شوهرهاشون رفتار می کنن، کاملا درسته! نیما با امیدواری نگاهم…

رمان آهو ونیما پارت 100

بدون دیدگاه
  یک هفته ی دیگر هم به همین منوال گذشت… یک هفته ای که آپارتمان به قول نیما، عمارت، تماما کثیف شد. زمانی که نیما دید نمی توان در آن…

رمان آهو ونیما پارت 98

۳ دیدگاه
  #part435 چرخی در خانه زد. – خونه رو چرا به هم ریختی؟! راه خودش را در پیش گرفتم. – دنبال چیزی می گشتم عزیزم! ایستاد. – حالا پیداش کردی…

رمان آهو ونیما پارت 97

۲ دیدگاه
#part431 پدر و مادرم به فکر منفعت خودشان بودند… نیما هم که به فکر خودش بود… و من در وسط آن ها گیره افتاده و در حال له شدن بودم……

رمان آهو ونیما پارت ۹۶

۲ دیدگاه
  – دلیلش واضحه! – برای من واضح نیست! نیما تک خنده ای کرد. – من هنوز پخشش نکردم که انقدر عصبانی هستی! خدا رو شکر علم هنوز اونقدر پیشرفت…

رمان آهو و نیما پارت ۹۴

۲ دیدگاه
    اشاره ای به من که پشت سرش ایستاده بودم کرد. – فعلا که تونستن! نیما با حرص نگاهش کرد. چندبار دهانش برای زدن حرفی باز شد، اما انگار…

رمان آهو ونیما پارت ۹۵

۱ دیدگاه
      سوار ماشین شدیم و نیما بعد از دقایقی رانندگی، چند خیابان بالاتر از خانه ی پدری ام بدون هیچ حرفی ماشین را متوقف کرد. خم شد و…

رمان آهو و نیما پارت ۹۳

۲ دیدگاه
  – بیا اینجا و تکلیف آهو رو مشخص کن! صدای نیما آرام تر شد. – تکلیف آهو مشخصه! – با کاری که مادرت کرده، همه چیز فرق کرده! باز…

رمان آهو و نیما پارت ۹۲

۴ دیدگاه
  مادر نیم نگاهی به من انداخت. لبش را به دندان گرفت. – ندارم که! ناخودآگاه پوزخند گوشه ی لبم نشست. خانه ی نیما تا همین چند وقت پیش خانه…

رمان آهو و نیما پارت ۹۰

۱ دیدگاه
  پشت پدر و مادرم به پدر و مادر نیما گرم بود و من و نیما تنهای تنها بودیم! دقیقا ده روز بعد از آمدنم به خانه ی پدری ام،…

رمان آهو و نیما پارت ۸۹

۲ دیدگاه
  (   فقط مانده بود نیما بهم شک کند! با حرف بعدی اش فهمیدم که بخاطر چه چیزی اینگونه دچار شک و تردید شده است. – تکلیف اون مرتیکه…

رمان آهو و نیما پارت ۸۸

۳ دیدگاه
زندگی من چه ربطی به شماها داره آخه؟! خب بگید من هم بفهمم دیگه! آقا جهان پوفی کشید. و نیما درحالیکه با غیظ به پدر و مادرش نگاه می کرد،…