رمان آهو و نیما پارت ۹۰

4.4
(100)

 

پشت پدر و مادرم به پدر و مادر نیما گرم بود و من و نیما تنهای تنها بودیم!

دقیقا ده روز بعد از آمدنم به خانه ی پدری ام، بالاخره پدرم نیما را داخل خانه راه داد.

هم من و هم نیما فکر می کردیم پدرم کوتاه آمده است.

نیما روی مبل روبرویم نشسته بود و با تمسخر می گفت اگر امروز هم داخل خانه راهش نمی دادند، قصد داشته است صبح روز بعد به دادگاه خانواده رود و شکایت کند.

نیما می گفت در این مدت به زنش که من باشم، در این خانه بد گذشته و این از سیاهی دور چشمانم و رنگ پریده ام مشخص است…

نیما هنوز می خواست به حرف هایش ادامه دهد که زنگ در مانع شد.

پشت در کسی نبود جز پدر و مادر نیما!

و آن روز و آن دقیقه بود که من فهمیدم مهری جان چقدر می تواند خطرناک باشد!

آن روز بود که فهمیدم آقا جهان چقدر مطیع همسرش است!

تنها من و نیما از حضور یک دفعه ای آقا جهان و مهری جان جا خوردیم.

با این حال برای هر دوی ما مثل روز روشن بود که نقشه ای در کار است!

نیما با نگاهی به پدر و مادرش گفت: اومدن شما که اینجا اتفاقی نیست… بگید چه نقشه ای کشیدین که حالا دور هم جمع شدین؟!

و با پوزخند ادامه داد: و اجازه دادین من و زنم بعد یه عمر همدیگه رو ببینیم؟!

 

 

 

مهری جان با غرور به پسرش نگاه کرد و پا روی پا انداخت.

– همیشه به این هوش و ذکاوتت افتخار می کردم عزیزم!

نیما صورتش را مچاله کرد.

– بهتره این حرف ها رو به خواهرشوهرهای نداشته ت بزنی که برات صف بکشن و دست بزنن! من با این حرف ها خر نمیشم، یه راست برو سر اصل مطلب…

نیما مکثی کرد و در نهایت یک “عزیزم” به آخر جمله اش اضافه کرد.

مهری جان صاف روی مبل نشست.

نگاه خصمانه ای به من انداخت.

سرفه ای مصلحتی کرد.

– بسیار خب!

نیما سر تکان داد و مهری جان حرف هایش را شروع کرد.

حرف هایی که تمام موهای تنم را سیخ کرد!

– حالا دیگه همه تون می دونید آهو خانوم چطوری نیما رو گول زده!

نیما با غیظ به مادرش نگاه کرد.

دستانش مشت شد و روی پاهایش کوبید.

سرم را پایین انداختم.

هرچقدر هم که من اشتباه کرده بودم، چرا پدر و مادرم اعتراضی نمی کردند؟!

– دونستن حقیقت رو من مدیون پسری به اسم حامد هستم! من…

خنده ی پرتمسخر نیما باعث شد حرف مادرش نیمه تمام بماند.

 

 

 

نیما گفت: آخی! مدیون چه کسی هم هستی! مدیون چه شخص شخیصی هم هستی!

برای لحظه ای سنگینی نگاه مهری جان را روی خودم احساس کردم.

و بعد هم پوزخند صدادارش به گوشم رسید.

– شخیص بودنش رو آهو جان حتما بهتر می دونن! به هر حال که یه مدت معشوقه ش…

قبل از آنکه مهری جان بتواند جمله اش را کامل کند، نیما از جا پرید.

– هیچ چیز زندگی آهو جان به هیچ کدوم شماها ربطی نداره!

مهری جان قاطعانه گفت: من هم اجازه نمیدم بیشتر از این گند بزنه به زندگیت!

– چه گندی؟!

مهری جان نفس عمیقی کشید.

– اسم بچه ی یکی دیگه رو تو شناسنامه ی تو ثبت کرد!

نیما نیشخند زد.

– آهو تو اداره ی ثبت احوال کار نمی کنه!

– نیما! من درک نمی کنم تو چرا انقدر طرفداری این دختره رو می کنی! این دختر تو رو بازی داده! با زندگیت بازی کرده! چرا نمی خوای قبول کنی که از عمد اون کار رو کرده؟!

– عمدی در کار نبوده! من هم که از اتفاق اون شب خودم خبردار داشتم. نمی فهمم دردتون چیه که یکی زنم رو از خونه می دزده، یکی دیگه اینجوری برای خودش محاکمه می کنه!

 

 

لحظاتی به سکوت سپری شد تا اینکه نیما گفت: برای چی این بازی رو از خودت درآوردی؟!

مهری جان باز هم ژست مغرورانه به خودش گرفت.

– بسیار خب!

و باز هم پا روی پا انداخت.

– یک راست میرم سر اصل مطلب… من اون فایل صوتی رو دارم و اگه آهو جان نخواد با پای خودش از زندگیت بره بیرون، کاری می کنم که به وسیله ی اون فایل صوتی دمش رو بذاره رو کولش و رفع زحمت کنه!

سرم را با بهت بالا آوردم.

با ناباوری به دهان مهری جان چشم دوختم…

چطوری می توانست به انجام این کار حتی فکر کند؟!

انقدر از من بدش می آمد؟!

نیما هم دست کمی از من نداشت.

با صدای آرامی از مادرش پرسید: تو… تو چی گفتی الان؟!

مهری جان با بی تفاوتی شانه بالا انداخت.

– اگه آهو از زندگیت نره بیرون، آبروش رو خودم می برم!

قبل از آنکه نیما حرفی بزند، مادرم به حرف آمد.

– آبروش؟ یعنی چی خانوم؟!

آنقدر مصنوعی و بی احساس این حرف ها را زد که بیشتر از قبل مطمئن شدم تمام این کارها نقشه بوده است!

نیما خیره به مادرم عصبی خندید.

– یعنی می خوای بگی تو نمی دونی؟!

 

 

بابا با غیظ نگاهش کرد.

مهری جان رو به مادرم گفت: فایل صوتی ای که تموم اتفاقات اون شب، تموم بازی هایی رو که دختر خانومتون این مدت سر پسرم آورده، می تونه ثابت کنه!

نیم نگاهی به من انداخت.

– بهتره با دختر خانومتون صحبت کنید تا مثل یه انسان متشخص، خودش با پای خودش از زندگی پسرم بره بیرون!

نیما رو به مهری جان گفت: همین مرتیکه که نمی دونم چی رو بهش مدیونی…

مهری جان سر تکان داد.

– خب؟!

– الان می دونی کجاست؟!

مشخص بود که مهری جان از دستگیری حامد و اتفاقات دیگر خبر دارد.

چراکه بدون پرسیدن سؤالی راجع به این که کجاست، گفت: که چی؟!

نیما روی مبل تکانی خورد.

– می دونی که؟! الان افتاده دست پلیس ها و پشت میله های زندان!

لب های مهری جان فشرده شد.

– بخشی از جرمش هم مربوط به همون فایل صوتی میشه!

– تهدیدم می کنی؟!

– فقط می خوام بگم یه ربط کوچیک به اون فایل، نتیجه ش می تونه چند سال آب خنک باشه!

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 100

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
1 ماه قبل

پدر و مادر آهو چقدر بی فکر و بی احساسن

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x