رمان آهو و نیما پارت ۸۹

4.4
(89)

 

(

 

فقط مانده بود نیما بهم شک کند!

با حرف بعدی اش فهمیدم که بخاطر چه چیزی اینگونه دچار شک و تردید شده است.

– تکلیف اون مرتیکه ی عوضی رو هم خودم مشخص می کنم!

منظورش حامد بود…

واقعا فکر می کرد دلیل حرف های من حامد است؟!

***

تا چهلم آوا نیما نه به دانشگاه رفت و نه به شرکتش سرزد.

تنها می دانستم که برای حامد دارد نقشه هایی را می کشد.

و من حتی دل و دماغ نفس کشیدن هم نداشتم! 8

در خانه و در تخت خواب می ماندم.

تنها هر پنجشنبه، همراه نیما به بهشت زهرا می رفتم و با ناباوری به چند وجب جایی که خانه ی ابدی آوا بود خیره می ماندم.

چهلم آوا که گذشت، دیگر حتی پنجشنبه ها را هم در خانه می ماندم.

تحمل کوچکترین سروصدایی را نداشتم.

گوشی خودم که خاموش بود.

تلفن خانه را هم از پریز کشیده بودم.

همین که نیما کاری به کارم نداشت برایم کافی بود.

با خیال راحت می توانستم خودخوری کنم.

خودم را مقصر تمام اتفاقات افتاده بدانم و آوا را هم قربانی تمام اشتباهات کرده و نکرده ام!

 

 

تنها زمان هایی تخت خواب را ترک می کردم که می خواستم به اتاق آوا سر بزنم.

لباس هایش را بو می کشیدم و به عکس هایش خیره می شدم.

رفته رفته اوضاعم وخیم تر میشد…

خودم هم این را می دانستم، اما تلاشی برای تغییر این وضعیت یا حداقل بهتر شدن نمی کردم.

از نظرم دنیا تمام شده بود و ما تنها نفس می کشیدیم و ادای زندگی کردن را از خودمان درمیاوردیم!

با تجربه های تلخی که از مراجعه به روانشناس داشتم با وجود اصرارهای نیما حاضر به مراجعه ی مجدد نشدم.

و زمانی که اصرارهای نیما تبدیل به داد و فریاد شد، از نتیجه ی آخرین باری که به روانشناس مراجعه کردم با جیغ و داد گفتم.

و نیما با پرسیدن اسم روانشناس به سرعت خانه را ترک کرد.

و من با آنکه می دانستم می خواهد سروقت روانشناس برود، جلویش را نگرفتم.

برایم اهمیتی نداشت که با رفتن نیما به مطب آن روانشناس چه شری درست می شود…

تنها چیزی که برایم مهم بود این بود که با رفتنش در خانه تنها می شوم و جز صدای نفس کشیدن خودم در خانه، صدای دیگری وجود ندارد.

رضایتم زمانی بیشتر شد که آن شب نیما دیرتر از همیشه به خانه برگشت.

 

 

نمی دانم چطور و با کمک چه کسی، اما نیما توانسته بود آن فایل صوتی را بیاید و به کمک همان هم شکایت کرده بود.

در روزهای بعد پروانه ی طبابت آن روانشناس باطل و هم حامد و هم آن دختر که آن روز به جای منشی نشسته بود دستگیر شدند.

حالا دیگر آن تعداد انگشت شماری که ماجرای آن شب را می دانستند تبدیل شده بودند به تعداد بیشتری!

در نهایت هم نیما توانسته بود در دادگاه چند جرم دیگر از جرم های حامد را ثابت کند و به این ترتیب او به چندین سال حبس محکوم شده بود.

با وجود این حکم نیما می گفت که دیگر خطری برای زندگی ما وجود ندارد و بهتر است من کم کم به زندگی عادی برگردم.

اما گوش من به این حرف ها بدهکار نبود.

هیچ چیز و هیچکس نمی توانست آوا را از آن چند وجب خاک بیرون بکشد.

در همین گیر و دار که نیما تمام تلاشش را می کرد تا مرا به زندگی برگرداند، سر و کله ی مهری جان هم پیدا شد.

از حرف هایش مشخص بود که هیچگونه رضایتی از ادامه ی زندگی مشترک من و نیما ندارد.

یکی او می گفت و یکی نیما.

نیما را “بدبخت” خطاب می کرد که من چنین بلایی بر سر آبرو و اعتبارش آورده ام و نیما با لحنی تهدیدگونه می گفت از نحوه ی ازدواج پدر و مادرش خبر دارد!

 

آخر دعوایشان به بیرون کردن مهری جان از خانه، توسط نیما و تهدید مهری جان مبنی بر آنکه “بد می بینی” ختم شد.

چند روز بعد آقا جهان با نیما تماس گرفت که مهری جان بعد از آن شب تصادف کرده است…

تصادفی که بعدها فهمیدیم ساختگی بوده و حقیقتی هم نداشته است…

هرچند که عذاب وجدانی هم به سراغ نیما نیامد…

انگار که خودش پدر و مادرش را بهتر می شناخت…

چراکه حرف پدرش را حتی باور نکرد…

اما طرف دیگر قضیه ی پدر و مادر من بود…

پدر و مادری که نیما می گفت تازه از خواب بیدار شده اند و به یادشان آمده است فرزندی به نام آهو دارند.

چند روز بعد از تماس آقا جهان با نیما، پدر و مادر من به سراغمان آمدند.

ادعا می کردند که تازه از تصادف مهری جان خبردار شده اند.

آن ها هم با آقا جهان هم عقیده بودند و می گفتند من و نیما مسئول حال بد و وضعیت مهری جان هستیم!

نیما با تمسخر رابطه ی پدر و مادر من و پدر و مادر خودش را به دوستی خاله خرسه تشبیه می کرد!

پدر و مادرم می گفتند ادامه ی بیشتر رابطه ی من و نیما به نفع هیچکس نیست!

نیما یک تنه جوابشان را می داد و من ساکت و صامت نشسته بودم.

 

 

در نهایت این بحث ها، پدر و مادرم بر نیما پیروز شدند!

موفق شدند مرا که انگار در این دنیا نبودم همراه خودشان از خانه ی نیما ببرند.

ما سوار آسانسور شدیم و نیما از پله ها به دنبالمان آمد.

ما زودتر از نیما به طبقه ی همکف رسیدیم.

مادرم مرا روی صندلی عقب نشاند.

زمانی که پدرم ماشین را روشن کرد، نیما از در مجتمع بیرون آمد.

تا سر خیابان نیما پشت سر ماشین دوید و بعد از آن، از دیدم محو شد!

***

چند روز از آمدنم به خانه ی پدری ام می گذشت.

خانه ای که برخلاف گذشته از بودن درونش دیگر احساس خوبی بهم دست نمی داد.

احساس می کردم دیوارهای خانه هر لحظه ممکن است مرا قورت دهند.

همین احساس هم باعث میشد حاضر شوم هر کاری برای خلاص شدن از آنجا انجام دهم…

از آنجا که پدر و مادرم با سرزنش هایش هر لحظه شان داغ دلم را تازه می کردند.

نیما هر روز می آمد و پدرم حتی به خانه راهش نمی داد…

پدر و مادرم می گفتند همه چیز تمام است و نیما بهشان می گفت کور خوانده اند!

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 89

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
1 ماه قبل

مرسی قاصدک جونم😘نمیدونم,ولی تا اینجای رمان نیما خیلی مّرده😍

خواننده رمان
1 ماه قبل

چرا آهو عشق نیما رو باور نمیکنه نیمای بدبخت از همه چیزش گذشته بخاطر آهو خانم

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x