رمان آهو و نیما پارت ۸۸

4.5
(72)

زندگی من چه ربطی به شماها داره آخه؟! خب بگید من هم بفهمم دیگه!
آقا جهان پوفی کشید.
و نیما درحالیکه با غیظ به پدر و مادرش نگاه می کرد، ادامه داد: دست زنت رو بگیر و از اینجا برید وگرنه زنگ می زنم به پلیس!
مهری جان با عصبانیت دست زد.
– آفرین! آفرین! چشمم روشن! حالا کارت به جایی رسیده که به جای اینکه این دختره رو بدی دست پلیس، پدر و مادرت رو تهدید می کنی؟!
– من تهدید نمی کنم! عمل می کنم!
مهری جان عصبی خندید.
– بد می بینی نیما! بد می بینی!
و در آخر زمانی که دید نیما از حرف خودش برنمیگردد، به سمت آقا جهان رفت.
– باشه ما میریم… تو هم هر غلطی که خواستی بکن! فقط دیگه از این به بعد پدر و مادری نداری!
نیما هم دستش را به علامت “برو بابا” تکان داد.
– من از وقتی بچه ی چند ماهه م رو دو نفره دفن کردیم به این نتیجه رسیدم که پدر و مادر ندارم!
مهری جان بدون زدن حرفی دست آقا جهان را گرفت و از مجتمع خارج شدند.
نیما مرا به سمت در آسانسور کشاند، اما در یک لحظه به سمت عقب چرخید.
به پدر و مادرم که بعد از ازدواجمان خبری از آن ها نشده بود، خیره شد.
با تمسخر گفت: چقدر قیافه تون آشناست… شما پدر و مادر آهو بودین؟!

مادرم سرش را پایین انداخت و پدرم با دست های مشت شده و صورتی که سرخ شده بود، غرید: مردکِ بیشعور!
نیما دستش را در هوا تکان داد.
بابا جلوتر آمد.
– برو خودت رو مسخره کن!
نیما با عصبانیت خندید.
– عجب! الان که بچه ی من مرده، اونقدر کیفم کوکه که بخوام تو رو مسخره کنم؟! 
بابا هم متقابلا خندید.
– بچه ی تو؟! هه! اما تا جایی که من می دونم اون بچه…
و حرفش را با نگاهی به من نیمه تمام گذاشت.
نیما با دستش صورت بابا را به سمت خودش برگرداند و مانع از آن شد که بیشتر از آن به من نگاه کند.
– حرفت با منه، پس خوب به من نگاه کن!
بابا دست نیما را محکم پس زد.
– می خوام ببینم کجای تربیت این دختر کم گذاشتم که نتیجه ش شده این!
نیما نیشخند زد.
– زوده! اما محض اطلاع این دختر زن منه، هیچ چیزش هم به تو ربطی نداره!
بابا مصرانه گفت: این دختر، بچه ی منه!
نیما سرش را به نشانه ی تاسف تکان داد.
– اما من حرف های اون شبت تو کلانتری خوب یادمه! مرد باش و زیر حرفت نزن!

بابا با نگاهی مبهوت به نیما خیره ماند.
مامان هم که با فاصله و سر به زیر ایستاده بود.
با فشاری که نیما به پشتم آورد، به سمت آسانسور رفتم.
در اتاقک آسانسور که بسته شد، به خودم جرات دادم و سر حرف را با نیما باز کردم.
با اینکه شرایط مناسبی نبود، اما باید از یک جایی شروع می کردم.
حالا که همه بزرگترین و مخوفترین راز زندگی ام را فهمیده بودند، باید با نیما حرف می زدم.
نمی توانستم با این فکر که نیما حقیقت را می دانسته و با وجود دانستن آن ازدواجمان صورت گرفته است، خودم را راضی کنم که همه چیز قرار است مثل سابق ادامه پیدا کند.
– میگم که…
نیما با شنیدن صدایم نگاهش را از نقطه ی نامعلوم اتاقک آسانسور برداشت و به صورتم دوخت.
– جانم؟!
نگاهم را به کفش هایم دوختم و سعی کردم کلمات را کنار هم ردیف کنم.
– من می دونم که تو اون شب تو پارتی، وقتی مامورها ریختن تو، در حقم مردونگی کردی… وقتی تو کلانتری، بابام جلوی اون همه آدم، اون حرف ها رو زد، تو اومدی جلو و جلوش رو گرفتی… مواظبم بودی…

هنوز می خواستم مقدمه چینی کنم که نیما اجازه نداد.
– منظورت از این حرف ها چیه آهو؟!
سرم را بیشتر پایین انداختم.
– با تو ام آهو! منظورت چیه؟!
– میگم…
نیما با غیظ گفت: حرف اصلیت رو همون اول بزن آهو!
صدایش تقریبا بلند بود…
آنقدر بلند که در خود فرورفتم…
نمی دانستم چه جوابی دهم…
درواقع اصلا انتظار نداشتم به این زودی عصبانی شود…
من خودم را آماده کرده بودم تا حرف هایم را کامل بزنم و بعد داد و بیدادهای نیما شروع شود، اما او با رفتارش برای چندمین بار نشانم داد همیشه غیرقابل پیش بینی ست!
آسانسور متوقف شد و من به سرعت قدم به جلو برداشتم تا با گریختن از نیما برای خود بتوانم زمان بخرم.
نیما بازویم را گرفت.
– اول حرفت رو بزن، بعد فرار کن عزیزم!
سرم را که بلند کردم با چند نفر که مقابل آسانسور منتظر ایستاده بودند، مواجه شدم.
زیر لب نالیدم: تو خونه حرف می زنیم!
انگار که نیما هم تازه متوجه آن ها شده باشد که گفت: حرف می زنیم!

هرچند که لحنش بوی تهدید می داد.
به محض آنکه وارد خانه شدیم، در را به شدت کوبید.
سعی کردم بی سر و صدا به اتاق خواب روم، اما نیما سد راهم شد.
– ادامه بده!
– چی؟!
– گفتم ادامه بده! چرت و پرت هایی رو که داشتی تو آسانسور می گفتی ادامه بده!
نفس عمیقی کشیدم.
حالا که نیما عصبانی بود، بهتر بود همه ی چیزهای لازم را بگویم.
فرضا که موفق می شدم و آرامش می کردم…
و بعد از آن دوباره سر حرف را باز می کردم…
چه فرقی می کرد؟!
دوباره که عصبانی میشد!
به چشمانش خیره شدم.
– با این اتفاقاتی که افتاده… چطوری… یعنی وضعیت زندگی ما قراره چطوری بشه؟!
چشمان نیما ریز شد.
– یعنی چی؟ اصلا متوجه منظورت نمیشم! واضح تر بگو!
– وضعیت زندگی من و تو… بدون آوا، با حرف های بقیه، با باخبر شدن بقیه از اتفاقات اون شب… چطوری می تونیم مثل سابق زندگی کنیم نیما؟!
– حرفت رو قبول دارم… اما فقط یه تیکه ش رو! بدون وجود آوا نمی تونیم مثل سابق زندگی کن

بغضم گرفت.
حالا باید صدای نق زدن های آوا وسط صدای بحث من و نیما بلند میشد و به بحث ما پایان می داد.
چقدر زود از زندگی ما رفته بود!
– آهو این حرف ها رو می ریزی دور! حرف مردم به هیچ جای من یکی که نیست! به هیچ جای تو هم نباشه لطفا!
دستم را روی پیشانی ام گذاشتم.
کاش تمام این اتفاقات یک خواب بود!
– مردمی که داری ازشون حرف می زنی پدر و مادرمون هستن!
نیما دستش را در هوا تکون داد.
– برام مهم نیست… اصلا از امروز به بعد، اون ها برام تبدیل شدن به غریبه! فرض کن من و تو، تو این دنیا جز همدیگه هیچکس رو نداریم!
پوزخند زد.
– که البته با اتفاق امروز این دیگه فرضیه نیست، حقیقته! حقیقت محض!
با تمام حرف های نیما، من چیزی را در چشمان مادرش دیده بودم که مرا می ترساند.
حرف های حامد کاملا روی مهری جان تاثیر خودش را گذاشته بود.
نیما که مرا در فکر دید، گفت: با وجود این حرف ها، تو اگه بازم بخوای با حرف هات گند بزنی به زندگیمون مشخص میشه که… اصلا دلت با من نیست!
اشک از چشمان گردشده ام چکید.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 72

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
1 ماه قبل

ممنون قاصدک جان پارت خوبی بود

camellia
1 ماه قبل

مرسی و ممنون قاصدک جونم😘

نازنین Mg
1 ماه قبل

فدایی داری قاصدک جونم

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x