رمان آهو و نیما پارت ۹۲

4.3
(82)

 

مادر نیم نگاهی به من انداخت.

لبش را به دندان گرفت.

– ندارم که!

ناخودآگاه پوزخند گوشه ی لبم نشست.

خانه ی نیما تا همین چند وقت پیش خانه ی من هم بود… حتی به عنوان شماره تلفن خانه ی دخترشان هم آن را نمی دانستند!

پدرم که متوجه پوزخند حالت صورتم شده بود، با غیظ گوشی را به سمتم گرفت.

– بگیر زنگ بزن بهش. بگو بیاد اینجا.

بالاخره سکوتم را شکستم.

– زنگ بزنم بیاد تا طلاقم بده؟!

بابا دندان هایش را روی هم فشار داد.

– به جای بلبل زبونی زنگ بزن!

و تقریبا گوشی را به سمتم پرتاب کرد.

دست و پایم از شدت عصبانیت می لرزید.

بدون هیچ حرکتی سر جایم نشسته بودم که مادر با حرص گفت: زنگ بزن دیگه!

هنوز زن نیما بودم و آن ها اینگونه با من رفتار می کردند؟!

وای به حال زمانی که اسم نیما تنها به عنوان اسم خط خورده ی در شناسنامه ام در زندگی ام بود… آن موقع خانواده ام چه رفتاری از خود نشان می دادند؟!

اصلا من بدون نیما چه باید می کردم؟!

انگشتانم روی دکمه های گوشی تکان خورد، اما کمی مکث کردم…

باید اول برای فرداهایم فکری می کردم…

 

 

منی که هیچ گاه حتی در مسائل مهم زندگی ام هم خودم تصمیم نگرفته بودم، حالا چگونه زیر نگاه منتظر پدر و مادرم در عرض چند دقیقه فکرم را جمع و جور می کردم و تصمیم می گرفتم؟!

رشته ی تحصیلی ام در دبیرستان و دانشگاه که به انتخاب پدر و مادرم بود…

ازدواجم هم که به اجبار و بنا به شرایط پیش آمده بود…

تنها یک بار در زندگی ام تصمیم گرفته بودم و آن هم دوستی درخشانم با حامد بود که مرا به این رسوایی کشانده بود.

پدرم با پوزخند پرسید: چی شد؟ شماره ی شوهرت یادت رفته؟!

مادر دستش را در هوا تکان داد.

– بس کن مرد!

و با لحنی که سعی داشت ملایم باشد به من گفت: آهو… زنگ بزن بهش… زنگ بزن بیاد… ببینیم تکلیف چیه!

نفس عمیقی کشیدم.

– زنگ می زنم!

بابا با لحن بدی گفت: کار خوبی می کنی سرکار خانوم، فقط زودتر!

نگاهم را به مادرم دوختم. راحت تر می توانستم حرفم را به او بزنم.

– فقط یه شرط دارم!

– هر چی باشه قبوله!

 

 

بابا با حرص به مادر نگاه کرد.

– چی چی رو هر چی قبوله؟! اومدیم و این گفت می خواد برگرده، این یعنی قبوله؟!

آنچنان درباره ی من حرف زد که انگار یک وسیله ی بی ارزش هستم.

مادر سرش را پایین انداخت.

– منظورم این نبود!

و من با خود فکر کردم اگر بخواهم به خانه ی نیما، خانه ی شوهرم، برگردم چرا باید کسی ممانعت کند؟!

– منظورت هرچی که بود! این دختره نزده می رقصه… منتظر یه اشاره ست تا بدو بدو بره پیش شوهرش الدنگش، بعد تو…

مادر حرف پدرم را قطع کرد.

– بسه! باشه باشه!

و رو به من پرسید: آهو… خب… شرطت چیه؟!

از مکثی که کردم پدر عصبانی شد.

– استخاره لازمه؟ بگو دیگه!

نفسم را آه مانند بیرون فرستادم.

– من به نیما زنگ می زنم، اما… اما خودتون باید راضیش کنید که طلاقم بده!

پدر پوزخند صداداری زد.

– چشم! امر دیگه ای باشه!

متلکش را نشنیده گرفتم و ادامه دادم: اگه طلاقم نداد که هیچی، بر می گردم خونه ی خودم… اما اگه طلاقم داد، اینجا نمی مونم!

– کجا تشریف می برین اونوقت؟!

 

 

لب هایم را از حرص به هم فشار دادم، اما پدرم همچنان منتظر نگاهم می کرد.

این سؤال را انگار جدی پرسیده بود!

من هم به چشمانش خیره شدم و کاملا جدی جواب دادم: هرجایی جز اینجا!

پدر پوزخند زد.

– به سلامت!

این بار از حرص دندان هایم را روی هم فشار دادم.

– زنگ بزن دیگه! منتظر چی هستی؟!

مصرانه پرسیدم: شرط هام چی میشن؟!

پدر کمی مکث کرد و در آخر به گونه ای که انگار دارد سر معامله ی چند جنس بحث می کند، با لحنی که اصلا خوشایند نبود، گفت: جهنم و ضرر! زنگ بزن!

نتوانستم جلوی پوزخندم را بگیرم.

سرم را پایین انداختم و شماره ی نیما را گرفتم.

لحظاتی بعد صدای خسته اش پشت خط طنین انداز شد.

– بله؟

لبم را به دندان گرفتم.

نمی دانستم چه بگویم!

پدر با حرص گفت: حرف بزن دیگه!

و مادر چپ چپ نگاهش کرد.

– امون بده دیگه!

و همین دو جمله انگار به گوش نیما رسید که با تردید پرسید: آهو تویی؟!

نفس عمیقی کشیدم.

– خودمم!

 

 

نفس هایش تند شد.

این یعنی هیجان زده شده بود!

– بیام دنبالت؟!

انگار تمام غم های دنیا به یکباره ته قلبم سرازیر شد.

نیما چه ساده لوحانه فکر می کرد!

پدر و مادری که به زور مرا از خانه ی خودم بیرون کشانده بودند، اجازه می دادند زنگ بزنم تا شوهرم دنبالم بیاید؟!

– آهو؟!

– بیا اینجا…

– که برگردیم خونه؟!

گوشه ی لبم را جویدم.

– حالا بیا!

نفسش را با حرص بیرون فرستاد.

و صدایش آنقدر بلند بود که حرف هایش به طور کاملا واضح به گوش پدر و مادرم برسد.

– یعنی چی؟ اگه ننه بابات نمی ذارن ببرمت، چرا بیام اونجا؟! الان ظرفیتم کاملا پره آهو! حوصله ی سروکله زدن باهاشون رو ندارم! شکایت…

پدرم گوشی را از دستم بیرون کشید و با غیظ به نیما گفت: ببین پسره… پاشو بیا اینجا. باهات کار واجب دارم!

صدای نیما به گوشم رسید.

– آخه تو چه کاری می تونی با من داشته باشی؟! جز مزخرف گفتن چی داری که به من بگی آخه؟!

پدرم دندان هایش را روی هم فشار داد.

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 82

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
1 ماه قبل

به این یکی هم امیدی نیست.😔قطره چکانی شده😓😔🙁

خواننده رمان
1 ماه قبل

گل گازانیا امروزم نبود چی شده

خواننده رمان
پاسخ به  NOR .
1 ماه قبل

دستت درد نکنه زودتر بذار

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x