رمان آهو و نیما پارت ۹۱

4.3
(79)

 

 

مهری جان طاقت نیاورد و از جا بلند شد.

– واقعا که!

و رو به آقا جهان گفت: بریم!

نیما دستش را در هوا تکان داد.

– در رو هم پشت سرتون ببندین. هر کسی هم بخواد درباره ی زندگی من و زنم توطئه چینی کنه، بلای بدی سرش میاد!

مهری جان با گفتن “من با این چیزها نمی ترسم و سر حرفم هستم!” با قدم های تند، با کفش های پاشنه بلندش که سکوت حاکم بر جمع را می شکست، به سمت در رفت.

نیما رو به من گفت: پاشو حاضر شو بریم خونه!

قبل از آنکه بخواهم عکس العملی از خودم نشان دهم، پدرم از جا بلند شد.

– آهو با تو هیچ جا نمیاد!

نیما با تمسخر نگاهش کرد.

– چرا؟!

و خودش جواب سؤالش را داد.

– حتما چون دخترته!

رنگ صورت پدرم سرخ شد.

– آ… آ… آره! آهو دخترمه!

نیما سرش را تکان داد.

– باشه، اما با شوهرش میاد!

مادرم این بار از جا بلند شد.

– از اینجا برو و به فکر کارهای طلاق باش!

– چی؟!

نیما این را با صدای نسبتا بلندی پرسید.

مادرم سرش را پایین انداخت. درحالیکه با لبه های روسری اش بازی می کرد، گفت: شنیدی که مادرت چی گفت!

 

 

نیما ضربه ی آرامی روی شانه ی پدرم زد.

– ببین… من احترامی واست قائل نیستم، تو هم هی بدترش کن!

صورت پدرم سرخ شد.

– بایدهای زندگی من و آهو رو تو تعیین نمی کنی! خب؟! دنیا هنوز اونقدر بی قانون نشده که تو بخوای به من بگی درباره ی زندگیم چیکار کنم و چیکار نکنم!

پدرم دست نیما را که همچنان داشت روی شانه اش ضربه میزد، پس زد.

– دنیا وقتی بی قانون شد که استاد دانشگاه مملکت، شب هاش رو تو پارتی گذروند و دختر من رفت پی الواتی! آخرش هم به یه غلط اضافه ختم شد، اما برای این هم قانون راه حل گذاشته! شما دو تا باید جدا شید!

نیما دندان هایش را روی هم فشار داد.

– من که نفهمیدم تو چی گفتی، اما اگه خیلی به قانون اعتقاد داری، باشه! من هم قانونی اقدام می کنم!

به سمت در رفت.

– منتظر احضاریه ی دادگاه باش پدرزن قانونمند عزیزم!

و به دنبال حرفش، در را محکم بست.

پدرم زمزمه وار گفت: دیگه چیزی نمونده!

مادرم با درماندگی نگاهش کرد.

– اما آخه…

پدرم طوری نگاهش کرد که حرفش را نیمه تمام گذاشت، اما من دیگر مطمئن بودم که قراری بین آن ها و پدر و مادر نیما در کار است!

 

 

صبح روز بعد با صدای جیغ و داد مادرم پلک های تازه گرم شده ام را از هم باز کردم.

حرف هایش نامفهوم بود، اما صدای پدرم هم به گوش می رسید که سعی داشت او را آرام کند.

می دانستم که خودشان دیر یا زود به سراغم می آیند و به همین دلیل از جایم تکان نخوردم.

تا خود صبح به سرزنش هایشان فکر کرده بودم و حالا تحمل دوباره ی سرزنش های جدیدشان را نداشتم.

گناه کرده بودم، درست…

اما چرا آن ها تمام اتفاقات بد دنیا را به پای من می نوشتند؟!

احساس کردم قدم هایی به سمت اتاق درحال نزدیک شدن است.

پتو را روی سرم کشیدم و لحظاتی بعد، در اتاق باز شد.

– آهو؟ آهو؟ پاشو… پاشو که بدبخت شدیم!

تکانی نخوردم.

من که خودم بدبخت عالم بودم!

صدای پدرم بلند شد.

– اون شوهر بی همه چیزش رو باید پیدا کنیم! دیشب که حرف اضافه میزد، باید فکر اینجاش رو هم می کرد!

مادر نالید: من فکر نمی کردم به این زودی دست به کار شه!

با شنیدن این حرف یاد تهدید نیما افتادم.

 

 

یعنی امکان داشت به این زودی سراغ شکایت و دادگاه خانواده رفته باشد؟!

کنار رفتن پتو از روی سرم مانع از آن شد که به خیالات خوشم ادامه دهم!

– آهو پاشو… پاشو… باید شوهرت رو خبردار کنی!

چشمانم را باز کردم.

باید نیما را از چه چیزی باخبر می کردم؟!

مادرم تلفن همراهش را مقابل صورتم تکان داد.

– وُیست تو کل اینترنت پخش شده!

وُیسم؟!

تا دیروز که می گفتند فایل صوتی!

گوشی را از دست مادر گرفتم.

فایل صوتی در چندین کانال تلگرام پخش شده بود!

با پیامی که زیرش نوشته شده بود “ادامه ی این داستان را از کانال زیر بشنوید!”

و در نهایت آدرس یک کانال تلگرامی قرار گرفته شده بود.

وارد کانال که شدم تاریخ تاسیسش مربوط به شب گذشته بود.

چندین فایل صوتی دیگر هم وجود داشت با چند عکس که با ویرایش تار شده بودند.

– عکس هات هم گذاشته!

مادر این حرف را زد و من به عکس ها خیره شدم.

عکس ها از پروفایل تلگرامم برداشته شده بودند.

پیام آخر کانال این بود “منتظر قسمت جدید و عکس های واضح تر شخصیت اصلی این داستان باشید!”

– خوندی آهو؟ خوندیش؟!

 

 

گوشی را به دست مادرم داد، اما حواسم بود که در عرض همان چند دقیقه حدود دویست نفر دیگر به اعضای کانال اضافه شد.

فقط کافی بود یکی از اعضای آن کانال عکس ها یا فایل های صوتی را به گروه یا شخص دیگری ارسال کند یا در صفحات اینستاگرام منتشرش کند یا اگر کسی صدایم را می شناخت یا متوجه میشد عکس ها متعلق به من است حسابم دیگر با کرام الکاتبین بود!

باز هم سر زبان ها می افتادم!

بعد از شب پارتی در دانشگاه و میان همکلاسی هایم نمی توانستم سر بلند کنم…

حالا اگر این قضیه ادامه پیدا می کرد که دیگر باید در خانه خودم را زندانی می کردم!

– آهو؟ آهو؟ چیکار کنیم؟

پدرم به جای من جواب داد.

– چیکار کنیم نداره که! باید زنگ بزنیم به اون شوهر الدنگش، پاشه بیاد یه غلطی کنه! همه چیز هر چه زودتر تموم بشه!

خیلی خوب متوجه شدم که منظورش از “غلط کردن” چیست!

تمام کردن زودتر همه چیز یعنی بسته شدن زودتر دفتر زندگی ما!

این بار مادر به حرف آمد.

– ما که شماره ش رو نداریم!

پدرم پوفی کشید.

– زنگ بزن خونه ش!

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 79

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
1 ماه قبل

مهری جان هم عجب زن دریده بود رو نمیکرد

camellia
1 ماه قبل

ممنونم قاصدک جونم.ولی میگم این پدر و مادر آهو یه چیزیشون میشه به خدا.معلوم نیست این وسط اینا دیگه چرا شدن آتیش بیار معرکه.یعنی واقعا عقل تو سرشون ندارن?😡یعنی نمی دونن نیما چه لطفی در حقشون کرده?!خیلی دل بزرگی می خواد که این جور طرز تفکری داشته باشی.واقعا خیلی مرد,جنتلمن,نمی دونم با فرهنگ…که حاضر شد گند یکی دیگه رو این جوری جمع کنه.که حتی یه اشاره هم به موضوع نکردو هیچ به روی آهو نیاورد.بعید می دونم تو عالم واقعیت همچین مردی پیدا بشه.اونوقت اینا طلبکارن.فکر کنم دیوانه ای چیزی ان.

نازنین Mg
1 ماه قبل

ممنون

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x