رمان انرمال پارت ۷۸2 سال پیش۲ دیدگاه توی سالن همه بابابزرگ آرمین رو میشناختن واسه همین نیازی نبود برای دفتن به داخل،ما هم خودمون رو معرفی کنیم. پیرمرد باحالی بود. نه نه! منصفانه…
رمان انرمال پارت ۷۷2 سال پیشبدون دیدگاه ساعت آخر فیزیک داشتیم و من صرفا واسه اینکه فرصت چشم تو چشم شدن با آقای جاوید رو نداشته باشم یا حتی واسه چند ثانیه هم…
رمان انرمال پارت۷۶2 سال پیش۱ دیدگاه یکم پایینتر از مدرسه ماشینش رو نگه داشت که من پیاده بشم. باز خوبه اون منو رسوند وگرنه این دیر رسیدنها آخرش میکشوندنم به دفتر! کوله…
رمان انرمال پارت ۷۵2 سال پیش۱ دیدگاه توقف کرد.دستش از دستگیره جدا شد و سرش از روی شانه به سمتم چرخیده شد.وقتی لبخند روی صورتم رو دید خودش فهمید داستان چیه و خیلی زود…
رمان انرمال پارت ۷۴2 سال پیش۱ دیدگاه تا اینو گفتم متعجب بهم خیره شد. وقتی میگم متعجب نه اینکه مردمک چشمهاش گشاد بشن و بره تو شوک نه! ولی برام عیان و آشکار…
رمان انرمال پارت ۷۳2 سال پیش۱ دیدگاه نفس عمیقی کشیدم و دستهامو گذاشتم روی پتویی کشیده شده روی شکمم و بعد هم گفتم: -از صحرا خوشم نمیاد! خیلی وقت پیش توی یه…
رمان انرمال پارت ۷۲2 سال پیش۱ دیدگاه سرم رو خم کردم و به پلاک و زنجیر توی دستم نگاهی انداختم. اینکه چقدر ارزش مادی داشت برام مهم نبود. برام عزیز بودن چون هدیه ای…
رمان انرمال پارت ۷۱2 سال پیشبدون دیدگاه عصبی و بهم ریخته موبایلم رو از جیبم بیرون آوردم. یه حدسهایی میزدم که ای کاش درست نباشن! کاش نباشن. کاش نباشن که دشمنیم با پدرم…
رمان انرمال پارت ۷۰2 سال پیش۲ دیدگاه تا صدای زنگ تو خونه پیچید، دستمو رو شکمم که این چنددقیقه ی آخر قار و قورش حسابی بلندشده بود گذاشتم و یه لگد به مجی زدم…
رمان انرمال پارت ۶۹2 سال پیش۱ دیدگاه خواستم از کنارشون رد بشم و برم تو آشپزخونه که مچ دستمو گرفت و نگه ام داشت. ایستادم و سرم رو به سمتش برگردوندم و پرسشی نگاهش…
رمان انرمال پارت ۶۸2 سال پیش۱ دیدگاه غرق در فکر پله هارو بالا رفتم درحالی که کف دستم روی نردی آهی کشیده میشد. من هنوز هم تو شوک رفتاری بودم که آقا معلم…
رمان انرمال پارت ۶۷2 سال پیش۲ دیدگاه من به لبهای جمع شده ی اون خیره بودم و اون به چشمهای من! حقیقتا این حرف شنیدنش از شنیدن خبر ازداج پدرم با شقی جون هم…
رمان انرمال پارت ۶۶2 سال پیش۳ دیدگاه از کنار منی که خیره شده بودم به تابلوی آویزون از دیوار رد شد و رفت روی مبل نشست و گفت: -بیا بشین نوشیدنیت رو بخور…
رمان انرمال پارت ۶۵2 سال پیشبدون دیدگاه از تاکسی که پیاده شدم یه تراول صدی به پیرمردی که البته امونمو با تاکسی قراضه اش درآورده بود گرفتم. هن هن میکرد و راه میرفت از…
رمان انرمال پارت ۶۴2 سال پیشبدون دیدگاه اما حتی این موضوع هم برای من مهم نبود. مرگ اصلا ترسناک نبود حتی اگه تو قفس و حین مبارزه با یه یاغی اتفاق بیفته. صحرا رو کرد…