رمان انرمال پارت ۷۱

3.9
(13)

 

 

 

 

عصبی و بهم ریخته موبایلم رو از جیبم بیرون آوردم.

یه حدسهایی میزدم که ای کاش درست نباشن!

کاش نباشن.

کاش نباشن که دشمنیم با پدرم برسه به مرحله های بدتر!

رفتم تو لیست پیامکهام و شروع کردم بالا و پایین کردنشون.

و بعله…

پیامی که من ندیده بودمش گوای همچی بود!

کارتم رو خالی کرده بوده بود و هیشکی حق و توانایی اینکارو نداشت جز پدرم!

نفس پر حرصی کشیدم و رو به مجی گفتم:

 

 

-راس میگه! پول توش نیست…

 

 

وا رفته نگاهم کرد و گفت:

 

 

-داش یعنی چی پول توش نیست!؟ چیکار کنم من الان این غذاهارو!؟ از تو کونم دربیارم.

 

 

آهسته گفتم:

 

 

-اگه داری بده من بعدا باهات تسویه میکنم…

 

 

دستشو توهوه تکون داد و گفت:

 

 

-داش من اگه انقده پول داشتم که اسمم مجتبی نبود…اسمم کامرانی ،هومنی،آرشامی،آرتینی چیزی بود…از آرمین هم که عمراااا…من اونو لو دادم چغولیشو کردم.من برم اونجا چکی لَغدیم میکنه! خودت یه کاریش کن

 

 

پسره با کلافگی گفت:

 

 

-ببخشید من باید برم نمیخواین پول این سفارشات رو بدین ؟ عجله دارم باید برم!

 

 

مجی با تشر گفت:

 

 

-خودت یه کاریش کن! داش اصلا تو که تو کارتت چس هم نیست واسه چی گنده گوزی میکنی میگی هرچی دوست داری سفارش بده!

خودت جمعش کم.

 

 

با لب و لوچه ی آویزون گفتم:

 

 

-باشه…خودم حلش میکنم!

 

 

اینو گفتم و دست بردم پشت گردنم تا گردنبندم رو دربیارم و بجای پول بهش بدم…

 

 

 

 

گردنبندم رو درآوردم و چند قدم جلو رفتم.

دستمو به سمت پسره دراز کردم و آهسته و محزون گفتم:

 

 

-ببخشید.میشه اینو گرویی غذاها بردارین تا وقتی که پولتون رو پس بدم!؟

 

 

پسره شاکی شد و گفت:

 

 

-یعنی چی خانم! من اینو بدم که ازم قبول نمیکنن! اصلا شماها که پول ندارین واسه چی اینهمه غذا سفارش میدین!؟

 

 

دستمو تکون دادم و گفتم:

 

 

-خب حالا…همش چن پرس غذاستا…بعدشم من که نگفتم پولتو نمیدم! گقتم اینو گرویی بردار تا بعدا که پولتو پس بدیم!

 

 

مجی رو کرد سمتم و گفت:

 

 

-داش از بقیه کارتات مایه بزار شاید تو اونا فلوس باشه!

 

 

میدونستم که بقیه کارتهام رو هم احتمالا خالی کرده.

من 6 تا کارت داشتم و هر 6 تا احتمالا تا الان بقول مجی چس هم توشون نبود.

سری تکون دادم و گفتم:

 

 

-نه نیست! وقتی پدرم اینو خالی کرده یعنی بقیه رو هم خالی کرده! آقا حالا شما اینو بگیر من حتما پول رو میدم!

 

 

پسره با ناچاری دست دراز کرد و زنجیر و پلاکم رو ازم گرفت اما قیل از اینکه بره سرو کله ی آرمین پیدا شد.

با کیف مولش اومد سمتمون.

مبلغی که پسره میخواست رو از تو کیف پول درآورد و به سمتش گفت:

 

 

– بگیر…پول غذاهات

 

 

پول رو داد دست پسره و بعد هم زنجیر و پلاکمو از تو مشتش بیرون کشید و گفت:

 

 

-به سلامت!

 

 

 

مجتبی درو بست و چرخید سمت آرمین و برای اینکه گند کاری چنددقیقه پیشش رو جبران کنه و خشم و غضب آرمین نسبت به خودش رو به حداقل برسونه، دستهاش رو از هم باز کرد و پاچه خوارانه و تملق گویانه گفت:

 

 

-نگاه استیل گنگو…نگاه ابهت مردو…دمت گرم داداش خیلی خفنی! بابا گلی به جماااالت!

مرامتو عشقه!

کیف پولتو عشقه!

خودتو عشقه…

حاجی قربون گنگ بالات برم من!

 

 

خم شد.وسایل رو برداشت و بدو و با قیژ رفت میز وسط هال.

غذاهارو یکی یکی در آورد و گذاشت روی میز و همزمان با مالیدن کف دستهاش بهمدیگه گفت:

 

 

-بیاین…بیاین تا غذاها سرد نشده بزنین بر بدن!

 

 

نمیخواستم از چیزایی که اون پولشون رو داده بخورم.

تازه حس ضایگی هم بهم دست داده بود این وسط.

حس خجالت…

بقول مجتبی با چه اعتماد بنفس و غروری گفتم هرچی دوست داری سفارش یاه پولش با من!

نمیفهمم پدرم چرا همچین ظلمی رو درحقم ورده بود!؟

بی پول گذاشتن دخترش اصلا ایده ای خوبی نبود.

اصلا !

حالا که اینطور شد محاله کم بیارم و برگردم پیشش!

به آرمین که چرخیده بود سمتم و نگاهم میکرد خیره شدم و گفتم:

 

 

-من نمیخورم! خوش بگذره

 

 

خواستم برم سمت وسایل و کتابهام و باهمونها خودم رو سرگرم کنم که سد راهم شد.

اومد سمتم و بعد دستمو گرفت و اونو بالا آورد و گردنبندم رو گذاشت کف دستم.

گردنبندی که هدیه تولدم بود.

گردنبندی که مادرم بهم هدیه داده بود!

خیره به چشمهام گفت:

 

 

-وقتی من هستم نیاز نیست از همینن چیزایی مایه بزاری!

 

 

انگشتهامو جمع کرد تا گردنبند رو تو مشتم نگه داره و بعد هم دستشو پس کشید.

من فقط بهش خیره بودم و همزمان به این فکر میکردم که رفتار من چقدر بد بود و رفتار اون چقدر خوب در عین اینکه قبلش باهم یه بگو مگوی بد و تاحدودی تند داشتیم!

 

سکوت رو این مجتبی بود که شکست و گفت:

 

 

-سلامتی بروز وثوقی های زمونه که تمومی ندارن!

سلامتی داش آرمین..

سلامتی تختی های زمانه…

سلامتی…

 

 

آرمین سرش رو برگروند سمت اون که بیشتر از کوپونش درحال وراجی بود و پرسید:

 

 

-میبندیش یا ببندمش !؟

 

 

نگاهش رو دوخت به همون غذاها و جواب داد میبندمش!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 13

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x