رمان انرمال پارت ۶۹

3.5
(15)

 

 

 

خواستم از کنارشون رد بشم و برم تو آشپزخونه که مچ دستمو گرفت و نگه ام داشت.

ایستادم و سرم رو به سمتش برگردوندم و پرسشی نگاهش کردم.

به دستم فشار آورد و گفت:

 

 

-فکر نکن چون اینجایی حق داری و میتونی هر غلطی دلت خواست بکنی و هرجا دوست داشتی بری ! حالیته؟

 

 

آی عصبانی میشدم وقتی اینجوری بازخواستم میکرد و واسم خط و نشون میکشد و بابت کارهام شماتتم میکرد

اون هم وقتی که خودش کارای بدتر از من انجام داده بود.

صکص تو رختکن اون هم با صحرا صداقت!

دختر منفور پولداری که عادت دیرینه اش قاپیدن دوست پسرای بقیه بود.

نمونه اش هم…

بگذریم!

علاقه ای به مرور گذشته نداشتم.

 

دستمو از توی دست آرمین پس کشیدم و گفتم:

 

 

-به تو هیچ ربطی نداره من کجا میرم و با کی میرم.

تو هیچ کاره ی منی!

هیچ کاره مبفهمی!؟

بعدشم…تو چطور خودت میتونی تو رختکن با اون دختره ی ایکبیری از دماغ فیل افتاده لب بدی واونوقت من نمیتونم کارای که دلم میخواد انجام بدم !؟

 

 

حرفمو قطع کرد و گفت:

 

 

-چی میگی تو واسه خودت ؟ لب چی….

این مزخرفات چیه !؟

 

 

رفتم سمت مجتبی.

دستشو گرفتم و کشیدمش وسط و گفتم:

 

 

-انکار نکن! اینم شاهد!

 

 

چپ چپ مجتبی رو نگاه کردو بعد دستشو زیر چونه مجی گذاشت و با حرص ازش پرسید:

 

 

-د آخه الاغ…فاقد عقل و شعور…تهی از مغز…تو چرا بیخودی حرف میزنی ؟! این اراجیف چیه به زبون میاری هاااان !؟

من کی با اون دختره لب گرفتم؟

 

 

 

صدای دادش مجی رو ترسوند.

خودشو کشید عقب و گفت:

 

 

-آقا اصلا به من هیچ ربزی نداره! من شاش دارم میرم بشاشم هیچ دخالتی هم تو کادای ناموسیتون نمیکنم!

 

 

آرمین داد زد:

 

 

-تو شاشتو ریختی…رو اعصاب ما البته!

 

 

رفت سمت توالت و پشت سرش رو هم نگاه نکرد.

گور به گور شده یه جورایی دعوا راه انداخت و رفت….

آرمین چرخید سمتم.

زل زد تو چشمهام و پرسید:

 

 

-دوست پسر داری !؟

 

 

 

 

 

نمیدونم چرا همچین سوالی رو پرسید و اصلا چرا براش اهمیت داشت.

اما…آقای جاوید رو میشد بهش گفت دوست پسر !؟

نه…

نمیشد گفت!

اون فقط یه معلم عجیب غریب بود اما…

اما از اونجایی که سر اینکه صحرا رو بوسیده بود بدجور حرصم گرقته بود ناخوداگاه جواب دادم:

 

 

-فکر کن آره…

 

 

سگرمه هاشو زد توهم و با حالتی برافروخته گفت:

 

 

-فکر کن مکر کن نداریم…یا داری یا نداری!؟کدومش؟

 

 

به دروغ جواب دادم:

 

 

-دارم

 

تا اینو گفتم یه نفس عمیق کشید و بعد کیسه یخ توی دستش رو محکم کوبوند رو زمین و گفت:

 

 

-به درک !

 

 

و رفت سمت اتاقش.

من فکر نمیکردم دوست پسر داشتن یا نداشتن من حتی یک درصد برای اون اهمیت داشته باشه اما انگار داشت.

نزدیک به در ایستاد.

انگار حالا دلش میخواست حرفهای بیشتری بزنه.

اول سرش رو چرخوند سمتم و بعو بدنش رو هم یه وری کرد و گفت:

 

 

-ببین…

 

 

آهان! این ببین یعنی گوش بده که قراره شاخ و شونه بکشم.

بهش خیره شدم و اون همونطور که حدس میزدم تهدید کنان گفت:

 

 

-دوست پسر داری که داری به درک ….ولی بی ناموس بازی در بیاری گوشتو میپیچونم…

فکر نکن اینجا بی سرو صاحابه وهروقت دلت بخواد میتونی بری پیش اون دوس پسر مزخرفت

اینجا هم قوانین خودشو داره

این قوانینو دور برنی دارت میزنم!

 

 

حسابی که تهدیدم کرد رفت داخل و وقتی درو بست تن من که هیچی چهارستون خونه هم لرزید.

با اینحال پوزخندی زدم و با تکون دستم توهوا گفتم:

 

 

-برو بابا! دیوونه!

 

 

 

دستهای خیسش رو طرف کمرش،با هودی تنش تمیز کزد و قدم زنان سمت من اومد و همزمان گفت:

 

 

-آااااخیش! سبک شدمااااا….آغا ما کارمون تموم شد.هم شاشیدیم هم ریدیم از مسئولین هم بهتر!

نوبت هرکیه میتونه بره تو خلا!

 

 

منی که رو کاناپه نشسته بودم و سر انگشتامو گذاشته بودم رو لبهام و غرق در فکر صحنه ی بوسه ی غافلگیر کننده ای که با آقای جلوید داشتم رو مرور میکردم تا صداشو شنیوم از فکر بیرون اومدم.

کنارم نشست و گفت:

 

 

-خب دادش من دیگه زنگ بزنم سفارشاتو بدم دیگه آره!؟

آخ آخ…کلا معده پعده روده همچی من الان خالیه…خودمو سبک کردم که یه شام سنگین بزنم بر بدن!

 

 

از فکر بیرون اومدم و سرم رو به سمت مجتبایی که حتی من رو هم گاهی به لفظ “دادش”صدا میزد چرخوندم.

مثل اینکه بالاخره آقا از توالت بیرون اومدن.

خوبه کار به سند گذاشتن نرسید!

 

سر انگشتهامو از روی لبم‌پایین آوردم و پرسیدم:

 

 

-تو اینهمه مدت تو توالت بودی!؟؟

 

 

سگرمه هاشو زد توی هم و با بالا و پایین کردن دستش جواب داد:

 

 

-اوووو یه جوری میگی اینهمه مدت انگار سه ساعت اونجا بودم.

بعدشم…تو کار دیگه ای نداری جز اینکه آمار زمان توالت رفتن منو بگیری!؟

تو کارتتو بده من غذا سفارش بدم…بچه پولدار!

 

 

نفس عمیقی کشیدم و کارت عابربانکمو به سمتش گزفتم و همزمان پرسیدم:

 

 

-واقعا با هم رِل زدن ؟

 

 

 

نفهمید دارم از کی حرف میزنم واسه همین جواب داد:

 

 

-کی ؟

 

 

آهسته و با صدایی که دلم‌نمیخواست به گوش آرمین برسه گفتم:

 

 

-آرمین و صحرا رو میگم…

 

 

کنترل رو بردلشت و بعد از روشن کردن تلویزیون کارت عابربانکو تو دستش نگه داشت و جواب داد:

 

 

-هااااا…اونارو میگی؟آره بابا…دختره یه لبی میگرفت جون تو منم هوس کردم..

 

 

پوزخندی تاسف بار زدم.

خاک تو ملاج من که از یکی مثل اون خوشم اومده بود.

باز جای شکر داشت که رابطه ام با آدم هولی مثل اون خیلی زود به انتها رسید.

آهسته و با لحتی سرزنشبار گفتم:

 

 

-لیاقتش همون دختره ی ایکبیریه

 

 

شماره ی یه رستوران معروف رو گرفت و بعد هم گفت:

 

 

-کاش من لامصبم لیاقتم اون دختره ی  ایکبیری بود!

 

 

چپ چپ نگاهش کردم و لم دادم رو کاناپه و همون تلویزیون رو تماشا کردم که تماشای اون بهتر از شنیون حرفهای مجتبی بود!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ماهک
ماهک
1 سال قبل

عالیه این رمان

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x