رمان انرمال پارت ۶۸

4.2
(16)

 

 

 

 

غرق در فکر پله هارو بالا رفتم درحالی که کف دستم روی نردی آهی کشیده میشد.

من هنوز هم تو شوک رفتاری بودم که آقا معلم باهام انجام داده بود.تو شوک بوسه ای که غیر منتظره بود.

یعنی اون به من احساس خاصی داشت که بوسیدم !؟

یا نه…شایدم از اون مدل معلمهاست که همیشه به بهانه های مختلف دانش آموزاش رو میبره خونه اش و باهاشون کارای خاکبرسری انجام میده و …

وای نه!

اصلا دلم نمیخواست همچین تصوری در مورد اون تو ذهنم قوت بگیره!

وقتی به خودم اومدم متوجه شدم رو به روی خونه ی آرمین هستم.

کلید رو از بالای در برداشتم و با باز کردنش رفتم داخل.

از داخل هال صدای آخ و اوخ و نق زدنای آرمین خطاب به مجتبی میومد:

 

 

-بابا اسکل خوبه پرستار نشدی! چیکار میکنی تو !؟ ریدی که….کوه یخ درست کردی واسه من !؟

 

 

-پروفسور سمیعی که نیستم داداش…واسه کبودی فقط یه راه بلدم اونم یخه!

 

 

کفشهامو درآوردم و با بستن در و کنار گذاشتن کلید جلوتر رفتم تا وقتی که هردوشون رو دیدم.

آرمین با ابروی زخمی و چشم کبود و لب قاچ خورده لش کرده بود رو کاناپه و مجی هم با کیسه ی یخ سعی داشت از ورم صورت و کبودی کم کنه!

داغون شده بود اون هم احتمالا واسه یه مشت پول!

واسه اینکه متوجه ام بشن گفتم:

 

 

-سلام….

 

 

آرمین که حتی نگاهمم نکرد اما مجی نیششو وا کرد و گفت:

 

 

-عه! چطوری بچه پولدار؟

 

 

کیفمو از رو دوشم پایین آوردم و جواب دادم:

 

 

-خوبم….جنگ بودین ؟

 

 

خندید و با کج کردن سر آرمین به سمتم گفت:

 

 

-هم زد هم خورد…اما بیشتر زد…کراش العالمین یه غول تشنو راند سوم فرستاد بهش زهرا!

 

 

آرمین زد زیر دستش و گفت:

 

 

-ببند گاله رو…

 

 

جلوتر رفتم و با تاسف به صورت زخمیش خیره شدم.

آخه اینم شد شغل !؟

 

 

 

 

گویا از نگاه های معنی دار و سراسر تاسف من به صورت پوکیده ی خودش اصلا خوشش نیومد آخه نگاه تندی حواله ام کرد و گفت:

 

 

-مرگ! اونورو نگاه کن!

 

 

ایش ایش کنان دستمو تو هوا تکون دادم و گفتم:

 

 

-ایششش! تحفه…حالا انگار چه مالیه! خیلی ازت خوشم میاد بخوام نگاتم کنم…شش!

 

 

مجتبی یه لگد به پای آرمین زد و گفت:

 

 

-این چه طرز حرف زدن با خواهرته!

 

 

مثلا آرمین رو زد ولی پای خودش درد گرفته بود.

شروع کردم وا کردم دکمه های لباس تنم و همزمان خطاب به مجی گفتم:

 

 

-اه اه! دیگه اینو تکرار نکنیا! خدا نکنه من خواهر اون باشم!

 

 

پوزخندی زد و گفت:

 

 

-نه که من مفتخرم…

 

 

پشت چشمی تازک کردم و با انزجار ازش رو برگردوندم و رو به مجی گفتم:

 

 

– مجتبی…زنگ بزن واسه شام هرچی دوست داشتی سفارش بده.

من حساب میکنم! مهمون من….

 

 

تا اینو گفتم کیسه ی یخ رو روی صورت آرمین رها کرد و همونطور که کف دستهاش رو بهم می مالید و میومد سمتم با نیش وا شده گفت:

 

 

-عه جدی!؟ اینقدر خوشم میاد از این بچه پولدارایی مثل تو که میگن بریم فلان جا به حساب من…

غذا سفارش بدین به حسال من…

فلان چیزو بخریم به حساب من!

 

 

خندیدم و گفتم:

 

 

-عاشق صداقتتم!

 

 

چشمکی زد و درحالی که تقریبا دو قدمیم ایستاده بود گفت”

 

 

-منم عاشق خودتو پولای باباتم!

عاشق خودت و باباتو و پولاتون!

 

 

خندیدم بی اونکه حواسم باشه چشمش رفته پی لبهام.

هر چقدر آرمین بد اخلاق و رو مود بود به همون انداره مجی باحال و عجیب!

همینطور داشتم به حرفهاس می خندیدم که انگشت اشاره اش رو به سمت لبهام گرفت و پرسید:

 

 

-لبات کبودن…با کی لب گرفتی کلک ؟

 

 

 

سوالش یه سکوت سنگین تو خونه برقرار کرد…..

 

 

 

سوالش که سکوت سنگینی برقرار کرده بود، خنده رو تو جیک ثانیه از رو لبهام پر داد. حتی آرمینی که نسبت به من کاملا کم محل و بیتفاوت بود فورا و تند و سریع سرش رو چرخوند سمتم و جهت نگاه چشمهاش هم که یه راست رفت سمت لبهام!

آره دیگه…اون لب عمیقی که آقای جاوید گرفت باید هم تا الان آثارش مشخص بوده باشن!

اب از لب باز کردم و من من کنان گفتم:

 

 

-من….نه این…

 

 

همینطور به مجی لامذهبی که چشمش تا اعماق آدم هم می رفت خیره بودم و من من میکردم که گفت:

 

 

-لامصب چقدر هم وحشی بوده! کلک دوست پسر داشتی خبر نمیدادی !؟

 

 

آرمین کیسه یخ رو از روی صورتش برداشت و با بلند شدن و پایین اومدن از روی کاناپه خیلی زود اومد سمتم و پرسید:

 

 

-کدوم گوری بودی ؟ به کی لب دادی !؟

 

 

یه آن اون رو یه بازجو دیدم و خودم رو یه مجرم.

زبونم بند اومده بود.

همینطور صامت بهش خیره بودم که مجی خندید و یه پشت دست آروم به سینه آرمین زد و گفت:

 

 

-ای خدا! غیرتی شدی نسناس! تو که خودتم داشتی  تو رختکن !!!اونم چه لبی!

انرژی زای اورگانیک!

دوپینگ قانونی! به به!

بوکسور نشدیم از این چیزا قسمتمون بشه!

 

 

من متعجب به آرمین نگاه کردم و آرمین به مجی.

یه لگد به ساق پای مجی زد و گفت:

 

 

-زر نزن لب چی آش چی کشک چی !؟

 

 

مجی خم شد و با مالیدن پاش گفت:

 

 

-عه عه عه! رو رو برم…انکار میکنی وقتی همچی رو دیدم !؟

 

 

آرمین عصبی پرسید:

 

 

-د آخه تو چی دیدی بزغاله چرا زد مفت میزنی ؟

 

 

مجتبی با اطمینان گفت:

 

 

-هیچم زر نمیزنم…صحرا خانم صداقت منو انداخت بیرون و ازت لب گرفت…داشتم از تو سوراخ در نیگاتون میکردم.

گوشیم زنگ نخورده بود بقیه رو هم میدیدم…

خدا میدونه تو رختکن چی گذشت

 

چقدر عصبی شدم از اینکه اون با صحرا صداقت پریده!

با دختری که قبلا هم ردپاشو تو زندگی خودم احساس کردم.

دست به سینه پوزخندی عصبی زدم و طعنه زنان گفتم:

 

 

-به به!

خودت تو رختکن با دختر مردم سوسه میای بعد واسه من چشم غره میری !؟

واقعا که…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 16

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
یه بیکار
یه بیکار
1 سال قبل

یکم کُند پیش میره ولی خوبه داره کم کم جالب میشه

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط یه بیکار
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x