رمان انرمال پارت ۶۵

4.4
(17)

 

 

 

از تاکسی که پیاده شدم یه تراول صدی به پیرمردی که البته امونمو با تاکسی قراضه اش درآورده بود گرفتم.

هن هن میکرد و راه میرفت از بس ابوقراضه بود.

تاکسی نمیشد بهش گفت.

آهنی بود که چهار تا چرخ داشت!

چون با این محله آشنایی نداشتم محض اطمینان خاطر پرسیدم:

 

 

-آدرس همینه دیگه آره!؟

 

 

مابقی پول رو به سمتم گرفت و جواب داد:

 

 

-بله بابا جان همینه! بفرما! اینم مابقی کرایه ات!

 

 

درو بستم و با فاصله گرفتن از ماشین و نزدیک شدن به خونه ی اقای جاوید سرم رو چرخوندم سمتش و گفتم:

 

 

-مال خودت عمو!

 

 

خوشحال شد و خوشحالیش لبخندی محوی هم روی صورت من نشوند.

کیف پول جمع و جورمو تو کوله پشتیم انداختم و یکبار دیگه انتهای پیامش رو خوندم:

 

 

“یه در با رنگ قهوه ای سوخته که چند تا گلدون به دیوارش آویزون”

 

 

آره دیگه.خودش بود.

موبایلمو تو جیب شلوارم گذاشتم و قدم زنان جلوتر رفتم.

انگشتمو با تردید رو دکمه ی زنگ گذاشتم و خواستم فشار بدم که صداش از پشت سر به گوشم رسید:

 

 

-نزن صاحاباش همین حوالیه!

 

 

دستمو خیلی آروم پایین آوردم و آهسته چرخیدم سمتش.

خودش بود ولی ظاهرش الان بیشتر شبیه ساسان 24ساله از اندرزگو بود تا آقا معلم سی و چند ساله !

جدا با تیشرت مشکی و شلوار جین طوسی از اون مال ها بوداااا…

از اونا که تو نگاه اول کراش میشن.

به خودم اومدم و گفتم:

 

 

-مهمون دعوت میکنی و میری بیرون !؟

 

 

نزدیک تر که شد دسته کلیدش رو از جیب شلوارش بیرون آورد وهمزمان جواب داد:

 

 

-مهمون نیستی…یه دانش آموز حواس پرتی که لطف کردم دعوتت کردم اینجا تا عقب نمونی از بقیه!

 

 

جمله اش که به انتها رسید دقیقا رو به روم ایستاد و خیره به صورتم که بابت حرفهش اخمالود شده بود پرسید:

 

 

-بازم که سلام کردن یادت رفت!بلد نیستی؟

 

 

 

 

معلم به این پررویی ندیده بودم.

بی شرف هرچی دلش میخواست میگفت و هی تو ذوق میزد.

خب بگو دیوث خان تو که میخواستی اینجوری بزنی تو پر من ،دعوت کردنم به اینجا چی بود !؟

از اونجایی که اصلا با حرفهاش حال نکردم بجای اینکه سلام بدم گفتم:

 

 

-من بعضی وقتها وقتی بعضیارو میبینم سلام کردن یادم میره! یعنی….

چون درگیر نچسب بودنشون میشم یادم میره!

 

 

به نیشخند زد و بعد دستشو دو سه بار خیلی آروم زد رو شونه ام و گفت:

 

 

-خودم یادت میارم بچه پررو!

 

 

جمله اش که به پایان رسید درو هل داد که بره کنار و بعد گفت:

 

 

-برو داخل! برو داخل که از همون اولینباری که دیدمت فهمیدم از اون مدل دانش آموزایی هستی که نیاز هست گوشت رو پیچوند و با کتک درستت کرد!

 

 

حقیقتا حرفهاش حرفهای دیکتاتورانه ای بودن!

با چشمهای درشت شده نگاهش کردم و متحیر گفتم:

 

 

-واااا…

 

 

وقتی منتظر موند من اول برم ولی نرفتم،جلوتر از من رفت داخل و گفت:

 

 

-والا ! اومدی داخل درو ببند …

 

 

خب! گویا بعد از آرمین باید این آقا معلم رو هم تو لیست انسانهای نچسبی قرار میدادم که با اینکه اصلا تیپ من نبودن اما چیزی، حسی، جاذبه ای یا هر اصطلاح لعنتی دیگه ای من رو به سمتشون میکشوند!

درو بستم و قدم زنان جلو رفتم.

دو طرف راهرو گلدونهای مختلفی با رنگهای گوناگون وجود داشت!

ندیده بودم یه مرد تا به این حد گل دوست باشه.

نمونه اش آرمین… فرق گُل و گِل رو نمیدونست!

راهروی خونه اش ختم میشد به یه هال کوچیک که جمع و جور و تروتمیز بود پس بازهم باید اسمش رو در لیست مردهایی قرار میدادم که بر خلاف بقیه مردهای دیگه کاملا مرتب و منظمه و بازهم نمونه ی بارز شلختگی آرمین بود!

 

وقتی من مشغول تماشای خونه اش بودم اون پرسید:

 

 

-چرا جدیدا حواست به درس نیست ؟ و چرا نمراتت خیلی ضعیفتر شده !؟

 

 

دست به سینه اونی که داشت تو آشپزخونه هی از سمت یخچال به سمت سینک از سمت سینگ به سمت بوفه میرفت رو تماشاکردم و گفتم؛

 

 

-من حواس پرت و ضعیف نشدم شما سوالاتتون سخت شده!

 

 

یه پوزخند زد و با سینی نوشیدنی اومد سمتم…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 17

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x