رمان انرمال پارت ۶۷

4.6
(15)

 

 

 

من به لبهای جمع شده ی اون خیره بودم و اون به چشمهای من!

حقیقتا این حرف شنیدنش از شنیدن خبر ازداج پدرم با شقی جون هم واسم عجیب تر بود با اینحال اما…

خیلی خیط بود اگه میگفتم دلم میخواست مزه ی لبهای اقا معلم رو بچشم !؟

رد به سینه اش نزنم.

چشمهامو بستم و کف دوتا دستمو روی میز گذاشتم و با بلندشدن از روی صندلی سرمو بردم جلو که لبهاش رو ببوسم اما…

اما در کمال تعجبم اون خودش رو کشید عقب و دوباره با برداشتن مداد گفت:

 

 

-خیلی خب …میریم سراغ ادامه ی مطلب!

 

 

هاج و واج تو همون حالت موندم و به اون که خیلی ریلکس شروع کرده بود توضیح ادامه ی درس خیره شدم.

چیکار کرد الان !؟

لعنت !

چطور تونست اینجوری ضایع ام بکنه!؟

میخواست ازخجالت آب بشم که شده بودم.

عین کسی بودم که پس زده شده.یعنی حس و حالش همون حس و حال بود!

حتی نتونسه بودم جم بخورم.

همینطور داشتم تماشاش میکردم که سرش رو بالا گرفت و پرسید:

 

 

-بشین دیگه بچه! بشین حواستو بده به درس!چرا بر بر منو نگاه میکنی !؟

 

 

وای خدایااااا…

صدای چیک چیک دندونای روی هم سابیده شدم رو کاملا روی هم احساس میکردم.

انگشتهامو جمع و مشت کردم و بعدهم گفتم:

 

 

-آقا معلم شما خیلی …خیلی…خیلی…

 

 

هی دل دل میکردم بگم شما خیلی چندش و مزخرف و پفیوزی اما زبونم توی دهن نمی چرخید.

زل زد تو چشمهام و پرسید:

 

 

-هان ؟خیلی چی ؟

 

 

نه! بهتر بود فعلا اجازه ندم اون روی سگم بالا بیاد.

یه نفس عمیقی کشیدم تا به خودم مسلط بشم.

تا اون حرفهایی که تو گلوم گیر کرده بودن رو به زبون نیارم و وقتی موفق به کنترل خودم شدم گفتم:

 

 

-هیچی! میخواستم بگم خیلی خوب درس میدی!

 

 

اینو گفتم و نشستم سر جام و عصبی وار به مزخرفانی که درحال توضیح دادنش بود گوش سپردم…

 

 

 

توضیحاتش که تمام شد با سگرمه های توی هم شروع کردم جمع کردن وسایلم از روی میز و همزمان بدون اینکه بهش نگاه کنم درحالی که وسایلم رو تو کوله ام میگذشتم ، سر سنگین وغیر دوستانه گفتم:

 

 

-ممنون بابت توضیحاتتون و ممنون که وقت گذاشتین تا کاری که وظیفه تون نیست رو انجام بدین…

 

 

 

نوشیدنی ای که به تازگی برام ریخته بود رو به سمتم گرفت و گفت:

 

 

-بخور بعد برو!

 

 

از دست اون میلی به گرفتن هیچی نداشتم برای همین نیشخندی عصبی زدم و گفتم:

 

 

-مرسی! میل ندارم…خدانگهدار آقا معلم!

 

 

بلند شدم و بند کوله ام رو روی دوشم انداختم و با عجله راه افتادم سمت در تا زودتر از خونه اش بزنم بیرون.

به در که نزدیک شدم درست وقتی خواستم دستگیره رو لمس کنم اون پیش دستی کرد و دستشو روش گرفت.

مکث کردم و دست بالا رفته ام رو پایین گرفتم و پرسشی اون رو که پشت سرم ایستاده بود نگاهش کردم که گفت:

 

 

-حس میکنم از من دلگیری…

 

 

با صورتی که میشد اثرات ناراحتی رو روش دید جواب دادم:

 

 

-حستون اشتباهه…حالا لطفا از سر راهم برید کنار کنار.

 

 

بی توجه به تیکه ی دوم حرفم سرش رو تکون داد و گفت:

 

 

-چرا…من فکر میکنم تو دلگیری!

 

 

 

آره دلگیر بودم چون حس کردم اون گنو مسخره ی دست خودش کرده بود و یه جورایی غرورمو به بازی گرفت اونم واسه سرگرمی خودش با اینحال تکرار کردم:

 

 

-میشه دستتون رو بزدارین و از سر راهم برین کنار ؟

 

 

با لبخندی که ما دانش آموزاش خیلی کم ازش می دیدیم سرش رو به طرفین تکون داد و گفت:

 

 

-نه نمیرم…

 

 

سگرمه هامو زدم توی هم و پرسیدم:

 

 

-چرا!؟

 

 

در کمال تعجبم فاصله اش رو باهام کم کرد و جواب داد:

 

 

-چون من حس میکنم تو ازم دلخوری و اگه دلخور باشی نمیزارم بری مگه اینکه رفع دلخوری کنم…

 

 

اینو گفت و با خم کردن سرش و گذاشتن دستش روی یه طرف صورتم شروع کرد بوسیدم لبهام…

 

 

چشمهای من باز بود و چشمهای اون بسته.

باورش سخت بود برام با اینکه تو همچین موقعیتی بودم.

دو دست اون حالا دو طرف صورتم بود و لبهاش روی لبهام.

تازه…چشمهاش رو بسته بود و چنان رفته بود تو حس که هربار لب بالا و پایینم رو مثال یه شکلات میک میزد!

من اونقدر تو شوک کارش بودم که یادم رفته بود باید تو همچین موقعیتی چیکار کرد.

البته….واقعا تو موقعیتی که معلم شاگردش رو میبوسه،شاگرد باید چه واکنشی نشان بدهد؟

این نگاه های متعجب همینطور ادامه پیدا کردن تا وقتی که اون خودش دستهاش رو از دو طرف صورتم برداشت و با رها کردن لبم چشمهاش رو باز کرد و سرش رو عقب برد و پرسید:

 

 

-خب…هنوزم دلخوری؟

 

 

من حتی نمیدونم باید چه جوابی بهش میدادم.

حالا دیگه اون دلخوری رو هم به لطف اینکار شوکه کننده و غیر منتظره ی اون فراموش کرده بودم.

خوب و بد هم برام قابل تشخیص نبود.

نمیدونستم باید به اون بابت اینکار بتوپم یا…

 

یه نفس عمیق کشیدم و بالاخره جواب دادم:

 

 

-بله!

 

 

دستهاش رو ازهم باز کرد و گفت:

 

 

-پس من باز مجبورم واسه رفع دلخوری دست به کار بشم

 

 

مکث کرد.چشمهاش رو با شیطنت جمع و تنگ کردتا حالت خبیث صورتش ببشتر بشه و بعد هم فاصله رو پر کرد و با دراز کردن دستهاش به سمت شونه هام گفت:

 

 

-البته اینبار یه جور دیگه مجبورم اقدام کنم

 

 

تا اینو گفت چشمهای من دو دو زد !

عقب تر رفتم تا وقتیکه خوردم به دیوار.

نگاه سراسر تعجب من و بند اومدن زبون درازم خندوندنش.

بند کج شده کوله پشتیم رو روی دوشم مرتب کرد و بعد هم گفت:

 

 

-نترس….اتفاق خاصی نمیفته! حالا میتونی بری…

 

 

هرچی خونده بودم پرید!

عین اون معتادی که هرچی کشیده بود و اون مستی که هر چی خورده بود پرید!

صاف ایستادم و مقنعه ام رو با دستپاچگی مرتب کردم که گفت:

 

 

-تمرینشون کن یادت نرن…تو با کنکور فاصله ای نداری پس همین حالا باید تلاش کنی!

 

 

من من کنان گفتم:

 

 

-آ…با…باشه…باشه ممنون!

 

 

اینبار خودش درو برام باز کرد و بعد هم درحالی که نگهش داشته بود کنار رفت و گفت:

 

 

-به سلامت!

 

 

از کنج چشم نگاهی به صورتش انداختم و بعدهم بدون اینکه چیزی بگم از کنارش رد شدم و رفتم…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مری
1 سال قبل

وایی عالی بود این پارت

Heli
Heli
1 سال قبل

بمیری شیلان وایی خدا یعنی این جاویده رغیبههههه:| ارمینه خدا پیر میشم

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط Heli
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x