رمان انرمال پارت ۷۰

4.1
(17)

 

 

 

تا صدای زنگ تو خونه پیچید، دستمو رو شکمم که این چنددقیقه ی آخر قار و قورش حسابی بلندشده بود گذاشتم و یه لگد به مجی زدم و گفتم:

 

 

-پاشو پاشو پاشو…پاشو برو غذاهارو بگیر و بیار دارم از گشنگی تلف میشم!

 

 

تخمه ی تو دهنش رو پرت کرد رومیز و تن لشش رو از رو کاناپه جمع کرد و یا برداشتن کارت عابربانک من بلندشد.

تو هوا گرفنش و بعد ماچ آبدارش کرد و گفت:

 

 

-ای به چشممم! اونقدر بخورم که معده ام تا دع روز نتونه دفعش کن! جوووون!

سلانتی پولداری!

 

 

رفت سمت در و همزمان خطاب به من گفت:

 

 

-میگم یه وقت دوست پسر زاپاس خواستی در خدمتمااا…

نه بهت گیر میدم نه میگم با وی رفتی با کی اومدی کی رو بوسیدی کی رو نبوسیدی…عکس لختی بده…رسیدی پیام بده…ویدیو کال کن…فقط ماه به ماه خرجمو بدی کافیه!

 

 

خندیدم و کوسن رو به سمتش پرت کردم و گفتم؛

 

 

-تا آخر عمرمم مجرد بمونم با تو دوست نمیشم!

 

 

دیگه صدایی ازش نشیندم چون رفت سمت در تا سفارشات رو بگیره.

لامصب اونقدر هم‌چیز میز سفارش داد هر کی ندونه فکر میکنه اینجا مهمونیه!

لنگهامو جمع کردم و سرمو به سمتش چرخوندم.

دلم آه میکشید…

روده هام آه میکشیدن…

دریچه آه میکشید!

پس کی این غذاهارو به دست ما می رسوند !؟

 

اونقدر غذا سفارش داده بود که چند دقیقه طول کشید تا همه رو بزاره کنار در.

بعله دیگه!

کیسه ی خلیفه که دستت باشه همینه!

رو کردسمت پسری که سفارشات رو آورده بود و بعدگفت:

 

 

-داش دستگاه پز که داری؟

 

 

پسره بله ای گفت و با رو نمایی از دستگاهش گفت؛

 

 

-بدید من کارت بکشم!

 

 

مجی کارت رو با افتخار داد دست پسر و خیلی خودسرانه و با غرور گفت:

 

 

-بفرما دادش…یه پنجاهی هم انعام واسه خودت اضاف بکش…

 

 

من دیگه طاقت نداشتم.از رو کاناپه بلندشدم و دویدم سمت غذاها…

 

 

 

 

کیسه غذاهارو وا نکرده بودم که پسره کارت من رو به سمت مجی گرفت و گفت:

 

 

-موجودی نداره!

 

 

یحتمل این تنها چیزی بود که نه خود من بهش باور داشتم نه مجتبایی که متعجب پرسید:

 

 

-داش مطمئنی؟ نگاه به سرو ریخت من نکن… این کارت واسه یه بچه مایه داره.مغز من شاید خالی باشه اما کارت این بچه مایه دارا هرگز!

اشتب زدی…حتمی اشتب زدی!

 

 

پسره دوباره کارت رو کشید و بعد هم جواب داد:

 

 

-رمز ۵۰۹۲ بود دیگه !؟ زدم همین رو…الان هم میزنم…بفرما…خالیه! مینویسه موجودی کافی نمیباشید!

 

 

مجتبی رو کرد سمت من و رنگ پریده پرسید:

 

 

-شنفتی چیگفت !؟ گفت کارتت خالیه! خالیه !؟ داش شیلو گرفتی مارو هان؟

 

 

کیسه غذاهارو ول کردم و کاملا مطمئن جواب دادم:

 

 

-نه چون یک و سیصد توش پول بود!

 

 

چشمهاش رو گرد کرد و با انزجار و جاخوردگی پرسید:

 

 

-چی ؟! یک و سیصد!؟ لامصب مارو مچل کردی!؟ایستگاون گرفتی. همش یک و سیصد؟!؟؟

این غذاها شدن دو و چهار صد بعد تو کلا یک و سیصد تو کارتت داری؟

 

 

یه چشم غره بهش رفتم و گفتم:

 

 

-شاسکول یک میلیارد سیصد !

 

 

تته پته کنان و با حیرت گفت:

 

 

-یا ابلفضل!یک میلیاردو سیصد!؟؟ یا شابدالعظیم و یا دیگر امامزاده ها و امامها و پیغمبران و خلاصه یاهمشون!

 

 

چرخید سمت پسره و گفت:

 

 

-داش شاید دستگاه پزت تا حالا کارتی که یک و سیصدتوش باشه ندیده به خودش!

دوباره بزن‌..

 

 

پسره نیشخندی زد و گفت:

 

 

-این حرفها چیه آقا! کارتتون موجودی نداره…سه بارهم زدمش…میخواین بازم میزنم ولی اگه سوخت پای خودتون!

 

 

دستمو دراز کردم و گفتم:

 

 

-نه نزن…یه لحظه صبر کن!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 17

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Heli
Heli
1 سال قبل

سلام ادمین جون من می‌خوام پارت ۷۱ بخونم میگه ک لینکی ک آن را دنبال می‌کنید خراب شده است یا پاک شده است چکا کنم؟

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x