رمان انرمال پارت ۶۶

5
(15)

 

 

از کنار منی که خیره شده بودم به تابلوی آویزون از دیوار رد شد و رفت روی مبل نشست و گفت:

 

 

-بیا بشین نوشیدنیت رو بخور بعدش شروع میکنیم!

 

 

چشم از تابلو برداشتم و برگشتم سمتش.

رو به روش نشستم و کیفم رو کنار دستم گذاشتم.

لیوان نوشیدنی رو برداشتم و چون شدیدا احساس تشنگی داشتم یه نفس سر کشیدمش و درست لحظه ای که در تلاش بودم که

تا قطره ی آخرش رو تو حلق خودم فرو بریزم اون گفت:

 

 

-دفتر دستکتو بزار رو میز شروع کنیم!

 

 

عجب هولی بودااا…

نذاشت لاقل یه چنددقیقه از پایین فرو رفتن اون نوشیدنی ای که آورد وکوفت کردم بگذره بعد حرف از درس و مشق بزنه!

زیپ کیفمو کشیدم و درحالی که کتابم رو بیرون میاوردم پرسیدم:

 

 

-پس ننه آقاتون کو !؟

 

 

چشمهاش رو جمع کرد و با کج کردن سرش پرسید:

 

 

-جان !؟ ننه آقام !؟ فکر نمیکنی با این نحوه ی حرف زدنت یه شلوار 6 جیب و یه کاپشن از این سبزهای خلبانی کم داری !؟

 

 

با حرفهای طعنه دارش متوجه گافی که داده بودم شدم.

لب گزیدم و کمی خجل نگاهش کردم.

اه!لعنت…

اینم از دردسرهای زندگی با دوتا بچه لات !

لبهامو رو هم مالیدم و گفتم:

 

 

-ببخشید!

منظورم پدر و مادرتونه!

 

 

کتاب رو کشید سمت خودش و حین باز کردنش گفت:

 

 

-پدر و مادرم سه سالی هست آلمان هستن!

 

 

عجیبه!

پدرو مادرش آلمانن اونوقت خودش ترجیح داده اینجا تو ایران، بمونه و دختر دبیرستانی های سرتق رو درس بده!

این آقای جاوید هم عجب آدم عجیب غریبی بود.

مدادم رو برداشت و طبق عادتی که داشت سر مداد رو دو سه بار زد رو میز تا من توجه ام رو بدم به درس و بعد هم گفت:

 

 

-خب…شروع میکنم! حواستو جمع کن…

 

 

اون اینکارو همیشه با زدن ماژیک به تخته وایت برد هم انجام میداد تا دانش آموزاش از هپروت بیرون بیان و حواسشون روبدن به درس ولی چطور میشد مقابل اون با اون ظاهر جذاب به درس فکر کرد !؟

 

 

 

لبهاش برق داشتن و حرف که میزد جنبیدنشون روی هم اونقدر جالب بود که من نمیتونستم به درس فکر کنم و هی حواسم پرت اون تیکه گوشت میشد!

 

وقتی داشتم زیرجلکی دیدش میزدم مچم رو گرفت!

نفس عمیقی کشید و با بالا گرفتن سرش زل زد تو چشمهام پرسید:

 

 

-کجای لبهای من اینقدر جالبن که دل نمیدی به درس؟

 

 

شوکه نگاهش کردم.

صراحت کلامش و اینکه بی هیچ خجالتی رفته بود سر اصل مطلب و دست منو واسه خودش و خودم رو کرد باعث شد حسابی جا بخورم.

من من کنان جواب دادم:

 

 

-اولا حواس من به درس بود دوما اصلا هم لباتون جالب نیستن!

 

 

پوزخندی زد و پرسید:

 

 

-جالب نبودن که تو بجای گوش دادن زوم نمیکردی روی لبهای…یه ساعته دارم واست فک میزنم دم به دقیقه…

 

 

پریدم وسط حرفش و گفتم:

 

 

-خب دیگه اطفا با بولدزور از رو من رد نشو!

بعدشم…اتفاقی نگاهم رفت پی لبهاتون

 

 

پوزخند زد و پرسشی گفت:

 

 

-اتفاقی ؟

 

 

سرم رو تکون دادم و خیلی آروم لب زدم:

 

 

-اهوم اتفاقی نه به خاطر اینکه خاصن!

 

 

نفس عمیقی کشید و انگشتهاش رو توی هم قفل کرد و بعد زبونشو توی دهن چرخوند و خیره شد به صورتم.

این نگاه ها اونقدر سنگین بودن که حس میکردم قراره بخاطرشون آب بشم برم زیر زمین…

 

خودکارش که لای انگشتهاش بود ها کرد رو میز و زمزمه کنان گفت:

 

 

-خیلی خب… بهت میدم مزه کنی حواست جمع درس بشه!

 

 

متعجب و جاخورده پرسیدم:

 

 

-چی رو ؟

 

 

 

سرش رو آورد جلو و با اشاره به لبهاش گفت:

 

 

-لبهام رو!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Penelope
Penelope
1 سال قبل

ای جان چه قشنگ شد😂😋💋

Penelope
Penelope
1 سال قبل

از جان چه قشنگ شد😂😋💋

Heli
Heli
پاسخ به  Penelope
1 سال قبل

چه قشنگی خاهرممم؟ این باید عاشق آرمین بشه!اصلا جاوید تو این رمان هست ک ما حرص بخوریم

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x