رمان انرمال پارت ۶۴

3.6
(13)

 

 

اما حتی این موضوع هم برای من مهم نبود.

مرگ اصلا ترسناک نبود حتی اگه تو قفس و حین مبارزه با یه یاغی اتفاق بیفته.

صحرا رو کرد سمت مجی و پرسید:

 

 

-میشه مارو چند لحظه تنها بزاری!؟

 

 

مجی با پررویی جواب داد:

 

 

-نمیشه سه تایی تنها باشیم؟

 

 

سوالش کفر صحرارو درآورد چون هم صورتش عبوس و جدی شد و هم اینکه با تحکم و اخم گفت:

 

 

-نه خیر!

 

 

مجتبی یه نگاه به صورت من انداخت و بعدهم کاملا برخلاف میلش از اتاق بیرون رفت.

من اونو میشناسم.

الان از کنجکاوی در حال خودخوریه و قطع به یقین پشت در فالگوش وایستاده!

بلافاصله بعد از رفتنش صحرا رو نیمکت کنارم نشست.

قسمت جمع شده ی لباسم رو مرتب کرد و بعد هم لبخند زد و گفت:

 

 

-شاید باورت نشه ولی من خیلی نگرانتم…

 

 

در نوشیدنی ای که مجی داده بود بهم رو وا کردم و گفتم:

 

 

-نباش!

 

 

میدونم این جوابای من خیلی خوشایندش نبودن اما واسم ارزشی نداشت.

صحرا صداقت و پدر طمعکارش که همیشه آماده ی مکش پول بودن هیچ چیز جز اینکه از هر راهی حسابهاشون رو پر کنن براشون مهم نبود.

بهم نزدیکتر شد و گفت:

 

 

-من واقعا دلم نمیخواد تو آسیب ببینی آرمین…

 

 

مکث کرد. صورتمو تماشا کرد و به خودش جرات داد سرانگشتهاش رو نوازش وار روی بازوی عریونم بالا و پایین بکنه و وقتی اینکارو کرد گفت:

 

 

-حریفت ترسناکه و تجربه اش از تو بیشتر.

میخوای کنسلش کنم ؟ هیچ چیز واسه من جز سلامتی تو مهم نیست…

 

 

نمیدونم چرا اینقدر سعی داشت منو ضعیف جلوه بده.

نگاه سراسر اخمی حواله اش کردم و گفتم:

 

 

-نههههه!

 

 

نیشخندی زد.

متوجه عصبانی شدنم بابت توصیه و پیشنهادش شد واسه همین گفت:

 

 

-باشه…خیلی خب.عصبانی نشو…عوضش بهت یه هدیه ی خوب میدم که انرژی و قدرت بگیری

یه بوس…

 

 

با گفتم این حرف سرش رو جلوتر آورد و سمت چپ صورتم رو با لبهای سرخش بوسید.

 

 

 

* شیلان*

 

 

و من باز خودم رو از سر ناچاری جلوی خونه ی آرمین پیدا کردم!

نمیخواستم برگردم خونه مون.خصوصا اینکه پدرمم هیچ تلاشی واسه برگشتنم نکرد.

اصلا انگار علاقه ای به برگشتن من نداشت و همه چیز خلاصه شده بود تو جمله ی معروف (بچرخ تا بچرخیم)!

نه من قصد کوتاه اومدن داشتم و نه اون !

اما فکر میکنید موضع جالبی که باهاش برخوردم چی بود!؟

بله!

آقا مجتبای زبر و زرنگ یه کاغذ چسبیده بود به در و روش نوشته بود:

 

 

“شیلو اگه اومدی و ما نبودیم نرو سمیه خب؟

کلید زیر گلدون قرمز روی پله است.

مراقب باش کسی قبل از تو اون کلیدو پیدا نکنه.

قربونم بری مجی”

 

 

لبخند خسته ای روی صورت نشوندم و زیر لب زمزمه کردم:

 

 

“قربونم رفتی خنگ خداااا…!

آخه چرا احتمال دادی ممکنه من قبل از هر دزدی برسم؟!”

 

 

رفتم سمت پله ها و گلدون قرمز رنگ رو بلند کردم اما بجای کلید یه کاغذ دیگه زیرش گذاشته بود.

متعجب اون کاغذ خاکی شده رو برداشتمش و متن روش رو که با دست خط خرچنگ قورباغه ای مجی که اگه زیر گرما میگذاشتنش حتما بندری و علی ابادی میرفت رو خوندم :

 

 

“اسکُل ت کردم! فکر کردی خیلی زرنگی دزد کثیف!؟

هیچ عنی تو اون خونه نیست که بخوای بری داخل و بدزدی

زدی به کاهدون!

اگه دزدی و این کاغذ رو داری میخونی کص ننه ات ولی اگه شیلویی کلید تو جیب عقب پشتی کیفته…دیشب شادروان آرمین واست گذاشتش اگه اومدی خونه پشت در نمونی”

 

 

هم خندیدم هم تعجب کردم!

آرمین و این پوریای ولی بازیا ؟

کیف کوچیک پشتی رو بررسی کردم و متوجه شدم واقعا کلید داخلشه.

خندیدم و زمزمه کردم:

 

 

“مجتبای دیوونه”

 

 

درو باز کردم و رفتم داخل.

کفشهامو درآوردم و جلوتر رفتم.

کیفمو گذاشتم یه گوشه و اول مقنعه و بعدهم دکمه های مانتوم رو یکی یکی درآوردم و چون احساس گشنگی میکردم یه راست سمت آشپزخونه رفتم اما اونجا

رو در یخچال بازم با یه یادداشت اون هم با دستخط ناقص الخلقه ی مجتبی رو به رو شدم:

 

 

“صد هرار تومن دادم واست پاستا گرفتم گذاشتم تو یخچال.

نوشابه هم واست گرفتم.

این فداکاریام یادت بمونه.

اصلا

اگه خواستی میتونی واسم جبران کنی.

شماره کارتمو واست مینویسم”

 

 

و واقعا هم شماره کارتشو نوشته بود.

خندیدم و با باز کردن در یخچال ظرف پاستارو بیرون آوردم و با ماژیک زیر کاغذ چسبیده به در یخچال نوشتم:

 

 

“مجی جون فعلا که حسابهام توسط پدر گرامی مسدوده شده هر وقت باز بچه پول دار شدم جبران میکنم”

 

 

باز دستش درد نکنه که به یاد من بود.

غذارو ریختم تو یه تابه و گذاشتم رو گاز تا گرم بشه و همزمان سراغ کتابم رفتم

بازش کردم و به شماره تلفن جناب آقای معلم پر ادعا خیره شدم.

 

یعنی واقعا جدی جدی حاضر بود تو خونه اش به من درس یاد بده !؟

 

 

 

 

وسوسه شده بودم باهاش تماس بگیرم و این وسوسه حتی موقع ناهار،موقع خوردن چایی،موقع توالت رفتن و لش کردن رو کاناپه و تماشای تلویزیون هم همراهم بود و درنهایت آخرش هم کار خودش رو کرد.

همراهم رو برداشتم و یه پیام براش نوشتم:

 

 

“چه ساعت و چه روزی میتونید درس امروز رو برام توضیح بدید؟

شیلان فروزنده”

 

 

به محض ارسال پیام تقریبا هر چند ثانیه یکبار موبایلم رو چک میکردم.

چقدر نفرت داشتم از تمااااام کسانی که وقتی براشون پیام‌میفرستادم بلافاصله پیامم رو سین نمیکردن یا اگه میکردن جواب نمیدادن!

و گویی جاوید هم جز همین دسته بود.

جز همون آدمای باکلاس دیر سین کن !

خسته از چک کردن تلفن همراهم به پهلو رو کاناپه دراز کشیدم وحین بالا و پایین کردن کانالها باخودم گفتم:

 

 

“خوبه والا…شقی الان رو کاناپه های پر قوی ما لم داده و من اینجا رو کاناپه های عین سنگ خودش”

 

همینطور داشتم کانالهارو بالا و پایین میکردم که بالاخره ویبره خوردن موبایلم وادارم کرد فورا دستمو سمت همراهم دراز کنم و برش دارم و پیام رو وا کنم وبی معطلی بخونم:

 

 

“همین امروز همین حالا…”

 

 

به تکست کوتاهش خیره بودم که دومین پیامش هم برام بالا اومد:

 

 

“درضمن…آدم باش و اول سلام کن‌.

لوکیشن میفرستم برات”

 

 

لبم رو گزیدم و دستمو لای موهام فرو بردم و زمزمه کنان گفتم:

 

 

-هووووف!شِت ! چرا یادم نبود آخه؟

انگار به نوکر بابام پیام دادم….

پووووف!

کمال مجتبی و آرمین نشینی بدجور در من اثر کرده مثل اینکه…

 

 

بلند شدم و قدم زنان سمت حمام رفتم تا یه دوش بگیرم و آماده ی رفتن به خونه جاوید بشم…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا 13

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x