حدس میزدم قرار نبود هیچجایی بروم. و حس میکردم خرابکاری کرده بودم، ناجور هم خرابکاری کرده بودم. *** دییندرا نالید: «چی تسخیرت کرده بود؟» حق با من بود. گند نزده…
بدنم از جا پرید. واقعاً که اعصابخردکن بود. دستهایم را بلند کردم، روی سینهاش گذاشتم و محکم هلش دادم، همه زورم برای اینکه دو یا سه سانتیمتر جابهجایش کنم،…
نگاهش را در چشمانم قفل و پافشاری کرد: «این یه قوله؟» گفتم: «قول میدم پادشاه من، مشکلی برام پیش نمیآد.» عضلات آروارهاش منقبض شدند. سپس زیر لب گفت: «ناهنا…
دییندرا ترجمه کرد و لهن تکرار کرد: «وایو آنشا.» فریاد زدم: «فهمیدی چی گفتم؟» حرفی زد و دییندرا ترجمه کرد: «لنساهنا، چنگالهاتون رو جمع کنین و بیاین پیش شوهرتون.…
گفت: «کنیزهای جنگجو.» و من پلک زدم. تکرار کردم: «کنیزهای جنگجو؟» سر تکان داد. شروع کردم: «چه-؟» آهی کشید و حرفم را قطع کرد. «سوه توناک، یا لشکر، جامعهایه…
شروع به صحبت کردم: «اوم… دییندرا-» سرش را تکان داد. «نگران نباشین ملکه من. توضیح دادم که توی سرزمین شما اینها یه جور سخن محبتآمیزه. مثل کاه فونا، که…