لکههای صورتی زیبایی که روی صورتش تشکیل شدند را تماشا کردم، آرام من را رها کرد و به جنگجوی بالابلند و جذابی که آن شب با او دیده بودم، نگاه کرد. او درست جلوی ورودی چادر ایستاده و با حالت عبوسانهای دستانش را روی سینهاش چلیپا کرده بود.
ناریندا ما را به هم معرفی کرد. «فیتاک، ملکه سرسی، اوم… سرسی، شوهرم فیتاک.» دستش با حالت خجالتزده بامزهای در بین من و شوهرش جلو و عقب رفت.
مرد سرش را برای من خم و با انگشت شستی که به سینهاش اشاره میکرد، غرولند کرد: «کاه راهنا داکشانا هاهلا.» نگاهش به سمت ناریندا برگشت. نگاهش را تماشا کردم که وقتی داشت به سمت همسرش میرفت گرم شد. با ملایمت چیزی به او گفت که با «ناریندا ساهنا» به پایان رسید.
ناریندا سرش را بالا گرفت و به او نگاه کرد و سر تکان داد ولی من با آن حالت نصفه و نیمه گیجش (همان حالتی که مطمئن بودم در این چند روز گذشته بیشتر از یک بار به خود گرفته بود.) میدانستم که نصف حرفهایی که مرد زده بود را متوجه نشده بود.
مرد با ملایمت گفت: «دوهنو.» به سمت ناریندا رفت و دستش را روی کمر او گذاشت، سرش را خم کرد و لبهایش را روی دهان او گذاشت. گونههای ناریندا صورتیتر شد، فیتاک دوباره با خم کردن سرش برای من تعظیم کرد و بعد برای ناریندا سر تکان داد و با قدمهای بلند رفت.
دییندرا ترجمه کرد: «اون گفت: تو رو با دوستهات تنها میذارم، از وقتت لذت ببر ناریندای زیبا.» ناریندا با چشمهای درشت شده به او نگاه کرد.
با صدایی که به زور از ته چاه در میآمد، پرسید: «ساهنا یعنی این؟»
دییندرا با لبخند جواب داد: «واقعاً همینه عزیزم.»
چشمان دییندرا به مسیری که جنگجویش در آن ناپدید شده بود نگاه کرد و زیر لب گفت: «خدایا، اون همیشه این رو میگه.»
لبهایم را به همدیگر فشردم و در چشمهای دییندرا نگاه کردم که انگار داشتند در حدقه میرقصیدند.
خیلیخب، برای دیدن اینکه همه چیز داشت اینجا در بین ناریندا و جنگجوی گردنکلفتش خوب پیش میرفت، نیازی به دکتری عشق داشتن نبود.
انگار ناریندا خودش را با تکانی از فکر و خیالش بیرون کشید، روی دییندرا تمرکز کرد و انگشتانش روی گونه خودش نشست. «وای! خیلی عذرمیخوام! با هم آشنا نشدیم، من ناریندا هستم.»
دییندرا جلو رفت تا روبوسی کنند و گفت: «دییندرا.»
هنگامی که از هم فاصله گرفتند، ناریندا پرسید: «اهل هاوکوال هستین؟»
«کورواکی هستم ولی سالها پیش بله، اهل وال بودم.»
ناریندا به دییندرا و بعد به من لبخند زد. «خب، محشر نیست؟ حالا سه نفر دارم که میتونم باهاشون صحبت کنم و واقعاً حرفشون رو متوجه میشم.»
جواب دادم: «آره خیلی محشره.»
بالا پرید و جیغ زد: «وای خدای من! حواسم کجاست؟ بیاین تو بیاین تو. از یکی از… اوم، افرادم میخوام که برامون نوشیدنی خنک بیاره. بیاین از زیر آفتاب بریم.»
هنگامی که ناریندا ما را به داخل چادرش راهنمایی میکرد، با خودم فکر کردم تغییرش کاملاً قابل توجه بود و به دییندرا لبخند زدم. آن شب انگار سالها پیش بود، ناریندا کاملاً خوب نبود ولی به نظر میرسید خودش را جمع و جور کرده بود. حالا داشت شبیه یک دختر دبیرستانی رفتار میکرد که برای اولین بار عاشق شده.
ناجی اولین شبم در این دنیا در جای خوبی بود و من به این خاطر خوشحال بودم. از بین رفتن یکی از نگرانیهای ذهنام حس خیلی خوبی داشت.
وارد چادرش شدیم و بلافاصله دیدم که چادرش شبیه مال من نبود. به بزرگی چادر من نبود. جعبهها و صندوقهای زیادی نداشت. خبری از شمعدان نبود. اسباب و اثاثیهاش خوب بودند ولی مثل مال من حکاکی شده و زیبا نبودند. ملحفههای روی خزهای تخت از جنس کتان اعلا بودند ولی ابریشم نه. تختش هم کوچکتر بود. بالشها و مخدههای زیادی هم نداشت، تنها چندتا از آنها رویه ابریشمی و زربفت داشتند. بقیهشان رویهای پنبهای داشتند.
با اینکه باید بگویم لباسهایش معرکه بودند ولی نقره و طلا در خود نداشتند. سارونگش قرمز بود، کمربند قرمز مغزیدوزی شده با مغزیهای بنفش و آبی بسته بود و رکابی بنفش به تن داشت. گوشواره هم داشت، النگوهایی هم انداخته بود ولی حتی ذرهای به جواهرات من نزدیک نبود.
خیلیخب، شاید ملکه بودن هم چیز خوبی بود.
چهار زانو روی تختش نشستیم، دختری که برایش کار میکرد برای ما آب میوه و یک بشقاب پر از برشهای پنیر و گلابی آورد و ما شروع به وراجی کردیم. برای ما گفت که از شب شکار تا حالا وقتی برایش ترجمه میکردند، چند کلمهای از زبان کورواکی یاد گرفته بود ولی هنوز خیلی با روان و سلیس صحبت کردن این زبان فاصله داشت و مطمئناً بیرون نرفته بود و مثل من تقریباً از همان اول یک مترجم خصوصی نداشت. مشخص بود که فیتاک هم به زبان او صحبت نمیکرد. با این حال معلوم بود حرفهایی که میزد به مزاق ناریندا خوش میآمد.
بعد از اینکه مطمئن شدم حال و روزش خوب است، او صحبت را در دست گرفت، نگاهش به سمت من آمد. «برای تو نگران بودم. سعی کردم از دخترها و فیتاک در موردت بپرسم ولی اونها نمیدونستن من چی دارم میگم یا وقتی هم که اونها جوابم رو میدادن من نمیدونستم اونها چی دارن میگن. پادشاه.» سرش را تکان دادن و به لرزه افتاد. «وحشتناک بود. چطور میتونی از پس همه این چیزها بربیای؟»
«کمی زمان برد و من خوش شانس بودم که دییندرا رو دارم تا به من توی جا افتادنم کمک کنه.»
به سمتم خم شد و زمزمه کرد: «همه چیز خیلی عجیبه، این طور فکر نمیکنی؟»
به او لبخند زدم و گفتم: «میتونی باز هم این رو بگی.»
به لبخندم جواب داد و دوباره صاف نشست. «ولی دارم فکر میکنم از اون عجیبهای بد نیست، فقط عجیبه. با این حال فکر میکنم کمی زمان میبره تا بشه بهش عادت کرد.»
و من داشتم به این فکر میکردم که در این مورد اشتباه نمیکرد.
به طرف دییندرا برگشت. «چقدر برای شما طول کشید؟»
«من، مثل شما و ملکهمون خوش شانس بودم که توسط جنگجویی تصاحب شدم که خیلی سریع بهم علاقمند شد و از من مراقب کرد. پس خوشحالم که میگم ابداً خیلی طول نکشید.»
چشمهای ناریندا درشت شد و به سمت من برگشت. «اون مرد غولپیکر وحشتناک الان دوستت داره؟»
شروع کردم به صحبت: «اوه-»
دییندرا به تندی گفت: «عمیقاً.» ناریندا به او و بعد به من نگاه کرد.
جیغ کشید: «این دوست داشتنی نیست؟! وای سرسی، شاید همه این اتفاقات اصلاً هم بد نباشه.» لبم را گاز گرفتم ولی او چون به سمت دییندرا برگشته بود، آن را ندید و پرسید: «چقدر طول کشید تا زبانشون رو یاد بگیرین؟»
بنابراین این آغاز حدود هزار و هفتصد و بیست و سه سوالی بود که او در مورد همه چیز کورواک از دییندرا پرسید، دییندرا هم به همه این پرسشها با جزئیات خیلی زیادی جواب میداد و مثالهای زیادی هم از زندگی یک هفته اخیر من برای او زد.
ناریندا نفسنفسزنان گفت: «وای خدای من، چقدر خارقالعاده که ایشون وقتی مریض بودی اینقدر نگران بودن. این تقریباً، نمیتونم باور کنم که قراره این رو بگم ولی این تقریباً… عاشقانهست.»
دییندرا ذوقزده جیغی کشید.
غرغرکنان گفتم: «اون عوضی نه ساعت تمام من رو اون بیرون زیر آفتاب نگه داشت.» نور خورشحالی توی صورت دییندرا محو شد و با چشمهای ریز شده به من نگاه کرد.
ناریندا گفت: «اوه من دیدمت، سعی کردم نگاهت رو به خودم جلب کنم ولی من رو ندیدی و وقتی گفتم میخوام بیام و تو رو ببینم نتونستم منظورم رو به فیتاک بفهمونم. داشت شب میشد و به دلایلی نمیخواست من نزدیک شاهنشین بشم.»
فیتاک هر لحظه بهتر و بهتر به نظر میرسید.
ناریندا ادامه داد: «یه جورایی به نظر میرسید حوصلهت سر رفته ولی خیلی زیبا بودی. با اون همه طلا. لباسهات معرکه بودن و جواهراتت! فیتاک یک صندوقچه جواهرات بهم داده ولی تو فقط توی اون مراسم به تنهایی بیشتر از تمام صندوقچه من جواهر داشتی.
آره، همینطور بود. این نشان میداد ملکه بودن خیلی هم خوب بود.
دییندرا گفت: «دکس ما حسابی برای ملکه زرینشون دست و دلبازی میکنن.»
ناریندا هیجانزده گفت: «میتونم ببینم!» چشمانش لباسها و جواهراتم را که یک بار دیگر باید اعتراف میکردم شدیداً زیبا و شگفتانگیز بودند را به دقت از نظر گذراند. دستش را دراز کرد و دستم را گرفت: «ولی خیلی متأسفم که مریض بودی سرسی. خوشحالم که الان بهتری.»
با ملایمت گفتم: «ممنونم ناریندا.»
ناریندا با همان ملایمت جواب داد: «ملکه زرین.»
به شکل مبهمی جواب دادم: «این طوری میگن.»
همان لبخندی را به من زد که فکر میکردم تا آخرین روز عمرم به یاد خواهم داشت. لبخند کوچک و عجیبی بود و به خاطراتی نه چندان خوبی وابسته بود ولی باز هم بسیار ارزشمند بود.
تخیفیفی که قائل شده بود را به زبان آورد. «وحشتناک بود ولی شاید ما خیلی هم بد از پسش برنیومده باشیم.»
چیزی که قسم خورده بودم تا روز مرگم فراموش نخواهم کرد ولی فراموش کرده بودم را به یاد آوردم. «اتفاقی که افتاده دیگه افتاده، چیزی که مهمه اینه که ما چی از این موضوع به دست بیاریم.»
چشمانش خیس شدند و فشاری به دستم داد، من هم دستش را فشردم و همان موقع احساس کردم چیزی در دلم جا گرفتم.
آینده چیزی بود که من میساختمش.
باید این را به یاد میسپردم.
ناگهان آشوبی در آن بیرون در افتاد، سر هر سه نفر ما به سمت ورودی چادر برگشت و وقتی که آن سر و صداها خیلی اضطراری شدند و یک نفر دوید داخل چادر و سریع بیرون رفت، هر سه از جا بلند شدیم.
مردم داشتند به سمت یک چادر میدویدند و صدای فریادهایی هم به گوش میرسید.
از دییندرا که به نظر میرسید داشت به صدای فریادها گوش میکرد، پرسیدم: «چه خبر شده؟»
جواب داد: «اندوه فرزنده.» هر سه به همدیگر نگاه کردیم و بعد به سمت در چادر دویدیم. هنگامی که بیرون رفتیم، جمعیتی آنجا را دوره کرده بودند، مردم کم کم متوجه من شدند و عقب رفتند و راه را برای ملکهشان باز کردند. دخترها را با خودم جلو بردم و وقتی به چادر رسیدم، دقیقاً در بیرون از آن بچهای با صورتی کبود در آغوش مادرش بود و مشخص بود نفس نمیکشید. مادرش او را تکان میداد و صورتش از وحشت اشباع شده بود.
شاهد اندوه زن بودم. «خدای من.» بعد ناگهان متوجه یک تکه گوش بزرگ و خشک شده به روی زمین شدم. جیغ زدم: «گندش بزنن، بچه داره خفه میشه!» بدون اینکه فکر کنم با عجله جلو دویدم.
کمی تلاش برد ولی بچه را از بین بازوهای مادرش بیرون کشیدم، به خاطر کاری که داشتم میکردم جیغ و دادهای زیادی به سمتم زده شد و او به من چنگ انداخت تا پسرش را بگیرد ولی او را نادیده گرفتم، پشت بچه را به سمت خودم گرفتم و مانور هایملیخ را که در دوره امداد و کمکهای اولیهای که تمام کارکنان پدرم گذرانده بودند یاد گرفته بودم را رویش انجام دادم. به چهار بار تلاش محتاطانه (به خاطر سن کمش) نیاز شد ولی تکه گوشت سرانجام از دهانش بیرون پرید و او بلافاصله هوا را به ریه کشید.
* مانور هامیلیخ: در هنگام خفگی در اثر پریدن غذا یا چیزی خارجی در گلو مورد استفاده قرار میگیرد. امدادگر پشت مصدوم قرار میگیرد دست راست خود را مشت کرده در بالای ناف او میگذارد دست چپش را هم روی دست راست میگذارد و سپس هر دو دست را با فشار روی شکم شخص به بالا میکشد. برای نجات دادن شخص یک یا چند بار انجام صحیح این حرکت کافیست. م
هنگامی که داشت دومین نفس عمیقش را میکشید او را به آغوش مادرش برگرداندم و بچه دستهای سست و بیجانش را به دور گردن مادرش انداخت. زن روی باسن به زمین خورد و سرش را روی گردن کوچک پسرش گذاشت و اشکهایش روان شدند.
آخی. خب به خاطر آن کلاسهای امداد و نجات خدا را شکر. به آن همه هرزه گفتن پسرها به من به خاطر اینکه مجبورشان کرده بودم این دوره را ببیند میارزید.
به مادر و بچه لبخند زدم، موهای پسرک و بعد مادرش را نوازش کردم و بعد به سمت دریایی از چهرههایی که در سکوت من را تماشا میکردند، برگشتم.
وای مرد.
نگاه همه به روی من بود و جیک هیچ کسی هم در نمیآمد.
لعنتی، حالا دیگه چی کار کرده بودم؟
ناگهان یک نفر فریاد زد: «کاه راهنا داکشانا هاهلا!»
فریاد دیگری هوا را به ارتعاش در آورد: «کاه راهنا داکشانا هاهلا!»
بعد یکی دیگر. و یکی دیگر. بعد تبدیل به یک سرود شد. سپس شروع به کف زدن کردند.
ای بابا. فقط مانور هایملیخ بود.
به دییندرا که نیشش گوش تا گوش باز بود و ناریندا که با خوشحالی و لبخند من را تماشا میکردند، نگاه کردم. سپس چشمغرهای به دییندرا رفتم که باعث شد بزند زیر خنده.
به سمت جمعیت برگشتم و دستهایم را بلند کردم و بعد کف دستانم را پایین آوردم تا آنها را ساکت کنم. چند باری این کار را کردم ولی من ملکه آنها بودم و شوهرم میتوانست به ماتحت هر کسی که خیلی سریع خفه نمیشد یک اردنگی درست و حسابی بزند.
به راه افتادم که بروم ولی کسی مچ دستم را گرفت و من سرم را پایین انداختم و به دستم نگاه کردم. مادری که هنوز محکم بچهاش را نگه داشته بود، دستم را بوسید.
روی دستم زمزمه کرد: «شاهشا، شاهشا، شاهشا کاه راهنا داکشانا هاهلا. شاهشا.» رو به رویش زانو زدم و با ملایمت دستم را از دستش بیرون کشیدم و با انگشتهایم لبهایش را لمس کردم. «کاری نکردم، جایی که من ازش اومدم همه میدونن چطوری این کار رو انجام بدن.» شنیدم که دییندرا به ما نزدیک شد و ترجمه کرد. ادامه دادم: «و باعث افتخارم بود.» دییندرا ترجمه کرد. سپس لبخند زدم و با نجوایی حرفم را خاتمه دادم: «ناهراکا.»
سرش را برایم تکان داد، چشمهای درشتش پر از سپاسگذاری بودند. سرم را در جواب برایش تکان دادم، بلند شدم، برای… اوه… مردمم سر تکان دادم، بعد برای دییندرا و ناریندا هم همین کار را کردم و به چادر ناریندا برگشتم.
پایان فصل
ممنون