سپس نیشش را گوش تا گوش برایم باز کرد و این بار من بودم که از خنده منفجر شدم.
هنگامی که قهقههام به هرهر تقلیل پیدا کرد، او را دیدم که لبخند زد و به جلو اشاره کرد: «امشب اردو میزنیم، مطمئنم.»
پرسیدم: «میبخشید؟»
«خنده خیلی خوشایندی داری عزیز من، شبیه صدای زنگیه که توی هوا منعکس میشه و به دوردستها سفر میکنه. با توجه به اینکه وقتی خندیدی شوهرت روی زینش برگشت و تماشا کرد به این شک کردم. دارم پیر میشم ولی دیدم هنوز خیلی خوبه و با اون اخمی که وقتی صدای خندهت رو شنید، روی صورتش نشست حدس میزنم مدتیه که صدای خندهت رو نشنیده و دلتنگش شده، بنابراین اون رو برای خودش میخواد. از اونجایی که جزء این قبیلهست، هر وقت چیزی رو بخواد برای به دست آوردنش یه کاری میکنه. بنابراین، ما امشب اردو میزنیم. از این اطمینان دارم.»
هنگامی که جواب میدادم، برای نگاه نکردن به لهن همه قدرتم صرف شد ولی به او نگاه نکردم. «ببخشید؟»
دییندرا به من نگاه کرد. «از اون… اوم، اتفاق ناخوشایندی که برامون افتاد تا به حال توجه ایشون رو دریافت کردی؟»
زیر لب گفتم: «اوم… نه.»
اظهار نظر کرد: «پس حدس میزنم برای اون هم دلتنگ هستن.»
حس کردم دلم هُری پایین ریخت.
«دییندرا، فکر میکنم… خب، در واقع، من هیچ وقت با لهن خندیده باشم و اون میتونه هر نوع توجهی که بخواد رو از زاکتوها که پشت سر قافله دارن میان به دست بیاره.»
«وقتی چیزی نداری که اون رو بخوای یا بهش نیاز داشته باشی خیلی برات مهم نیست. ولی وقتی چیزی رو که خیلی دوستش داشته باشی دارا باشی… خیلی دوستش داشته باشی… و از تو گرفته شده باشه و بخوای پسش بگیری، برات به یه جور گرسنگی تبدیل میشه. شوهرت الان گرسنهست سرسی. جنگجوها تا قبل از اینکه چیزی که میخوان رو به دست نیاوردن خیلی گرسنه نمیمونن. یه راهی برای سیراب کردن عطششون پیدا میکنن. بنابراین اون به چادرش نیاز پیدا میکنه چون تو به خاطر کاری که اون قصد انجامش رو داره به چادرت نیاز داری. بنابراین ما امشب چادر میزنیم.» تکرار کرد: «من اطمینان دارم.»
نفسم را حبس کردم و به روبهرو نگاه کردم.
این اصلاً خبر خوبی نبود.
گفت: «حالا عزیز من، پیش از اینکه با چیزی که امشب باهاش روبهرو میشی، رو در رو بشی باید خودت رو آماده کنی.» و من میدانستم چه در راه بود.
«دییندرا مطمئن نیستم که آماده-»
«آماده باشی یا نه سرسی، چاره دیگهای نداری. تو ملکهای و به عنوان یه ملکه باید بدونی که با پادشاه ازدواج کردی و باید نیازهاش رو درک کنی و باید همه اینها رو به خاطر ازدواجت، شوهرت، مردمت و خودت درک کنی.»
آه کشیدم و زمزمه کردم: «خیلیخب دوست من بیا از این بحث بگذریم.»
«سرسی، دارم سعی میکنه تو رو زنده نگه داره.»
پلک زدم و بعد سرم به سرعت به سمتش برگشت.
نفسم را بیرون دادم. «چی؟»
داشت به من نگاه میکرد، دید که تمام توجه من را روی خودش دارد. بنابراین پیش از اینکه دوباره به روبهرو نگاه کند سر تکان داد. «در مورد کورواک و مردمش زیاد توضیح دادم. اونها وحشی هستن، حتی از برخی جهات بدوی هستن. هیچ دولتی ندارن ولی ثروت دارن، زمین دارن، پادشاه دارن. پادشاه هیچ درباری نداره که یعنی خبری از دسیسههای درباری و سیاست نیست.»
من هم به جلو نگاه کردم و گفتم: «دییندرا، عزیز دلم متوجه حرفهات نمیشم.»
«اون مرد، جفری، اون رو یادت میاد؟»
دوباره به او نگاه کردم و وقتی به من نگاه کرد، سر تکان دادم.
به روبهرو نگه کرد و وقتی ادامه داد من هم همین کار را کردم. «اون اهل سرزمین میانیه. پادشاه بالدور به سرزمین میانی حکمرانی میکنه. وقتی مرد خیلی جوانی بود فرمانروای سرزمینش شد و پیش از اینکه من از وال برم حکومت میکرد ولی سیریم هم در مورد این که اون به عنوان مردی حریص، مکار و حتی ظالم شناخته میشه برام گفته. مردمش ارزش کمی براش دارن و برای طلا ارزش خیلی زیادی قائله. و زمین. و هر ثروتی که میتونه از زمینها به دست بیاره. از اون ثروتهایی که کورواک در دل خودش داره.»
وای گندش بزنن.
مثل همان دییندرای همیشگی ادامه داد: «من این جفری رو قبلاً دیده بودم، اغلب نه ولی بیشتر از یک بار دیده بودمش. حالا دیگه مردم خیلی زیادی از سرزمینهای دور میان تا مراسم شکار همسر رو تماشا کنن. مردم خواری هستن و این رو با دلایل ناپاک و هرزی تماشا میکنن، هیچ حرمتی ندارن. دکس اهمیتی به اونها نمیدن. تمرکزشون روی قبیله و سکههاییه که اونها با خودشون میارن و میشه باهاشون تجارت کرد.»
من هم متوجه آن مردها شده بودم و به نظر من هر مردی که یک مراسم شکار همسر را مثل تماشاگرهای یک بازی ورزشی تماشا کند هیچ حرمتی نداشت.
دییندرا ادامه داد: «بعد هم مردهایی هستن که میان تا لشکر و مردم کورواک رو بررسی کنن. اینها بیشتر به دلایل تحقیقیه ولی میتونه با اهداف شنیع و زشتی هم باشه. دکس پیش از اینکه این مردها رو آزاد بذاره تا مطالعاتشون رو بکنن به دقت بررسی میکنه ولی باز هم هیچ وقت همه اطلاعات در اختیارشون گذاشته نمیشه. ایشون در مورد چیزهایی که این مردها یاد میگیرن خیلی محتاط هستن، همه چیز رو کنترل میکنن. آموزشها و روشهای جنگی آشکار نمیشن. لشکر به این خاطر موفقه چون هیچ کس نمیدونه چی دقیقاً یه جنگجو میسازه و اونها چطور میجنگن. در واقع احتمالاً متوجه نشدی ولی هیچ غریبهای توی مراسم انتخاب یا جشنهای بعدش اجازه شرکت نداشت. ممنوعه. دلیل دیگهای که ملاقات جفری با تو با روی باز پذیرفته نشد هم همین بود و تو اولین ملکهای نیستی که از یه سرزمین دیگهای آورده و تصرف شده که هویتت برای دیگران پریشانی به وجود بیاره. احتمالش خیلی زیاده که کسی در نزدیکی تو عمل خشونتباری مرتکب بشه و به احتمال زیاد به خاطر همین بود که گارد افتخارت اون لحظه خیلی متفاوت و سریع وارد عمل شدن. از اون روز دیگه اون مرد رو ندیدیم و اصلاً هم نیاز نیست برای حدس زدن دلیلش خیلی سعی کنم.»
وای مرد. یک حسی داشتم که میگفت جفری به فنا رفته بود. عجب احمقی بود.
ادامه داد: «بعد از اون مردهایی بودن که به عنوان سفیر از سرزمینهای دیگه اومدن. این، هم چیزی بود که دکس باید باهاش سر و کله میزد.»
وای. انگار این دکس خیلی بیشتر از اون چیزی که متوجه شده بودم، کار داشت.
دییندرا ادامه داد: «کمی شک دارم خبر اینکه دکس داکشانای خودش رو کنارش به تخت نشونده به سرزمینهای دور دست سفر کره باشه. همهش دو هفته گذشته ولی اسبها با تمام سرعت و عرقریزان حرکت و با خودشون قاصدها و نامههایی رو جابهجا میکنن. روی این زمین ماهها طور میکشه تا خبرها به مقصد برسه و نقشهها بعد از اینکه خبرها رسید در عرض چند دقیقه کشیده میشن. و این خبرها این هستن که این ملکه، ملکه زرین افسانهای ماست. این تو رو متاع خیلی ارزشمندی میکنه عزیز من.»
هنگامی که دوباره به او نگاه کردم حس کردم یخ در رگهایم به جریان افتاد. «متاع؟»
در جواب پرسید: «اگه ملکه زرین مردم کورواک و لشکرش دزدیده و در ازای خونبها نگه داشته بشه، مردمش چی کار میکنن؟»
زمزمهکنان گفتم: «وای خدای من.»
«اگه زندانی و شکنجه بشه، اگه در ازای سالم برگردوندنش ثروت کلانی درخواست بشه؟»
دوباره به جلو نگاه کردم و آب دهانم را قورت دادم.
«ثروتهای این کشور تجارت نمیشن سرسی، باید این رو بدونی. لشکر میتازه خون ریخته میشه. خون خیلی زیاد. جنگجوها سقوط میکنن، زنها بیوه میشن، بچهها پدرهاشون رو از دست میدن.»
«باشه، دارم متوجه میشم.» هنوز هم با صدای آرام حرف میزدم.
دییندرا جواب داد: «نه متوجه نمیشی. حتی نصفش رو هم درک نمیکنی.» چشمهایم را بستم و وقتی او به حرف زدن ادامه داد بازشان کردم. «جفری فکر میکرد تو اهل سرزمین میانی هستی و با تطبیق دادن خودت با اینجا مشکل داری، با تصاحب شدنت مخالف هستی، از پادشاهت متنفری. اون بهت گفت که دوستته ولی میخواست اعتمادت رو به دست بیاره، ولی اون ارزش اعتماد کردن رو نداره چون میخواست تو رو با مردمت دشمن کنه، تا رازهاشون رو توی گوش اون نجوا کنی، تا اطلاعاتی که نیاز داره تا این سرزمین و ثروتهاش رو به دست بالدور بده برسونی تا این کار رو با از بین بردن لشکرش انجام بدی.»
با صدای لرزانی گفتم: «باشه، دارم متوجه میشم.»
با ملایمت گفت: «نه، متأسفم سرسی ولی متوجه نیستی. اون یکی از افراد زیادیه که این هدف رو دارن. مردهای زیادی از همه جا فرستاده میشن و همه هم همین مأموریت رو دارن. ولی حتی در بین کسایی که این مأموریت رو دارن، اشخاصی هم هستن که بر علیه شخص دکس نقشه کشیدن، اونها هم تو رو به عنوان وسیلهای برای سرنگونی ایشون میبینن. اونها تو رو تحت نظر خواهند داشت عزیز من و هر اطلاعاتی که بتونن بر علیه پادشاهمون استفاده کنن رو از شما بیرون میکشن. و برای این کار چشمها و جاسوسهایی در همه جا هست، تکتک حرکاتتون رو زیر نظر دارن. حتی همین الان.»
این باعث شد بلافاصله به خواجه فکر کنم ولی وقتی دییندرا به حرف زدن ادامه داد، افکارم شروع به چرخیدن کردند.
«دکس، دکس ماست چون قدرتمنده، چون هیچ کس نمیتونه ایشون رو توی نبردی شکست بده، ولی ایشون به شکل قابل توجهی باهوش هم هستن. هیچ وقت دکس باقی نمیموندن اگه صلح رو حفظ نمیکردن، امنیت و ثروت سرزمینشون رو حفظ نمیکردن و با این نفوذ خارجی مکارانه مقابله نمیکردن. اگر این کارها رو نمیکردن و کسانی هم بودن که با ایشون همکاری نمیکردن، این دشمنی عمیقتر میشد و ایشون با یه چکاچک شمشیرهای دیگه روبهرو میشدن که تا سقوط آخرین جنگجو طول میکشید، تا وقتی که از خستگی نتونن شمشیرشون رو بلند کنن، تا وقتی که سر از تنشون جدا بشه.»
هورا!
دییندرا ادامه داد: «دکس لهن از خیانت کردنت نمیترسن، از ربوده شدنت میترسن. این رو نمیدونستی و تا وقتی که اونقدر من و شوهرم سر هم دیگه داد کشیدیم که نزدیک بود چادر فرو بریزه، من هم نمیدونستم. ولی سیریم به دکس اطلاع داده بود که ما قصد رفتن به بازارچه رو داشتیم و دکس دستور داده بود یه محافظ ما رو تعقیب کنه. تیترو برای ایشون خبر فرستاده بود که ما قصد داشتیم توی اردوگاه قدم بزنیم و دوباره یه محافظ ما رو تعقیب کرده بود. تصمیم ما برای ملاقات با دوستت ناریندا توسط تیترو اطلاع داده نشده بود، هیچ کدوم از دخترها اطرافمون نبودن، بنابراین وقتی رفتیم اونها ما رو ندیدن و نمیدونستن کجا داریم میریم. وقتی تیترو متوجه رفتن ما شده بود، برای دکس خبر فرستاده بود. بعد، خیلی بعدتر، از فیتاک شنیده بود که تو با ناریندا بودی ولی وقتی فیتاک به چادرش برگشته بود، ما پیش ناهکا بودیم و اون اصلاً نمیدونست ما کجا بودیم. وقتی معلوم شد کجا بودیم، داشتیم توی دکسشی قدم میزدیم و از شانس بد به نوعی محافظهایی که برای پیدا کردن ما فرستاده شده بودن رو جا میگذاشتیم. این یه سلسله اتفاق و وضعیت پر از بدشانسی بود. هر لحظهای که میگذشت، مخصوصاً با وجود اینکه دکس دیده بودن که جفری با شما ارتباط برقرار کرده بود و اینکه روشهای پادشاه بالدور رو میدونست که معمولاً شرورانه هستن ولی هیچ کس نمیتونه اون خشونت رو بهش نسبت بده، همه اینها باعث شده پادشاهت مضطرب بشه. بنابراین وقتی به چادرت رسیدیم، احساسات ایشون دیگه کاملاً بهش غالب شده بودن.»
حس کردم دهانم به هم فشرده شد و از بین لبهایم به سختی گفتم: «با اینحال باز هم هم عذر موجهی نیست.»
«بله عزیز من. توی سرزمین تو با اون پدری که خوش شانسی داشتنش رو داشتی و برای ما توصیفش کردی میتونم باور کنم که این عذر موجهی نیست ولی باز هم با کمی تردید بهت یادآوری میکنم، چون میدونم که از این حرفم خوشت نمیآد ولی تو با یه جنگجوی قبیله کورواک ازدواج کردی.»
برگشتم تا به او نگاه کنم و وقتی او به سمتم برگشت، نگاهم را در چشمانش قفل کردم. با صدای آرامی تکرار کردم: «این هنوز هم عذر موجهی نیست.» در نگاهم خیره شد و بعد پیش از اینکه سرش را تکان بدهد، آه بلند و پر سرو صدایی کشید.
دوباره به روبهرو نگاه کرد و من هم همین کار را کردم.
بعد به او یادآوری کردم. «تو فقط به این فکر میکنی که شرایط رو بپذیری یا نه نپذیری، مگه نه؟»
جواب داد: «توی این برهه زمانی این کار به نظر عاقلانه میاد.» و من لبخند زدم.
کاری از دستم بر نمیآمد، دوستم بامزه بود و بعد از اینکه چند جور خبر نه چندان خندهدار به من داد (که این هم در حقش بیانصافی بود.) نیاز داشتم احساساتم را به شکلی آزاد کنم و تصمیم گرفتم که این بار این کار را خیلی بهتر انجام بدهد. بنابراین دوباره زدم زیر خنده.
دییندرا هم با من خندید.
زمانی که غم بر وجودم مستولی شد، پیش از این که بتوانم جلوی خودم را بگیرم، چشمانم به سمت لهن برگشتند و او را دیدم که دوباره روی اسبش به سمت من برگشته بود.
وای مرد.
دکس یک نفر را صدا زد و من نگاهم را از او برداشتم.
هنگامی که دییندرا با ملایمت شروع به حرف زدن کرد، میتوانستم این را با اطمینان بگویم که این را ندیده بود. «به چیزی که میگم توجه کن دوست زیبای من.»
سر تکان دادم و به سمتش برگشتم و دیدم که او هم غمگین بود، خیلی غمگین و خیلی جدی.
بنابراین گفتم: «من با راه و روش این مردم که حالا مردم خودم هستن موافق نیستم. هر طوری میخوان زندگیشون رو بکنن ولی دییندرا قسم میخورم که هیچ کاری نمیکنم تا به اونها آسیبی بزنه.» به او لبخند زدم و نجوا کنن ادامه دادم: «اونها حالا مردم من هستن، این رو خودت هم میدونی.»
لبخندم را جواب داد و زمزمهکنان گفت: «احتیاط کن، مراقب باش و در امنیت بمون ملکه من.»
سر جنباندم سپس صدای سمهایی را شنیدم که چهار نعل میتاختند، به روبهرو نگاه کردم و همان جنگجوی قبلی را دیدم که داشت برمیگشت.
هنگامی که از من گذشت و بعد دور زد و به سمت من برگشت زیر لب گفتم: «دیگه چیه؟» با جیغ کوتاهی (از طرف من) من را از روی زفیر بلند کرد، زفیر شیههای واقعاً عصبانی کشید. جنگجو نگاهی به دییندرا انداخت و به تندی گفت: «وایو!»
سپس با هم داشتیم چهار نعل میرفتیم ولی داشتیم مستقیم به سمت جلوی صف کاروان میرفتیم.
مستقیم پیش لهن.
وای گندش بزنند.
با نزدیک شدن به لهن، جنگجو سرعت ما را کم و تا حد راه رفتن پایین برد. سپس لهن مرا از روی اسب جنگجو بلند کرد و جلوی خودش روی اسبش نشاند و پیش از اینکه جا گیر شوم بازویش محکم به دورم پیچیده شد، باسنم به پایینتنهاش کشیده شد و او به پهلویش نگاه کرد و چیزی گفت.
به جایی که او داشت نگاه میکرد، نگاه کردم و دییندرا را در کنار خودمان دیدم، جنگجو رفته بود و زفیر بیسوار به همراهش رفت
آره، به معنای واقعی گندش بزنند.
دییندرا به من گفت: «ایشون میخوان که برای هر دوی شما ترجمه کنم داکشانا سرسی.»
عالی. واقعاً عالی بود.
اوه، خب باز هم هیچ چاره دیگری نداشتم.
به روبهرو نگاه کردم و با ملایمت گفتم: «باشه دییندرا.»
لهن چیزی گفت و گفتگویمان با ترجمه دییندرا را شروع کرد.
دستور داد: «تا زمانی که اردو بزنیم، با من سواری میکنی.»
بفرما، قرار بود اردو بزنیم.
لعنتی.
گستاخانه جواب دادم: «بسیار خوب.» (دییندرا این را ترجمه نکرد و وقتی این را گفتم این حرفم فشاری از بازوی لهن برایم خرید، احتمالاً به خاطر این بود که با لحن گستاخانهای این را گفته بودم.
لهن گفت: «وقتی داریم سواری میکنیم، میخوام در مورد مادرت بدونم.»
کل گستاخیام پر کشید و رفت، کمرم صاف شد و نگاهم به سمت دییندرا برگشت. سرش را با حالتی که انگار میگفت: «متأسفم.» به یک سمت کج کرد و من دوباره به روبهرو نگاه کردم.
لهن فشار دیگری به من آورد و غرید: «سرسی.»
تسلیم شدم چون هیچ چاره دیگری نداشتم.
پرسیدم: «خیلیخب، چی میخوای بدونی؟»
گفت: «اون کشته شد.» ولی من سرم را تکان دادم.
«نه کشته نشد. ممکنه توی یه تصادف کشته بشی. برای مادرم تصادف رخ نداد. اون به قتل رسید.»
«به دست کی؟»
«یه سارق، یه دزد. وقتی اون مرد وسط یه دزدی بود، مادرم بهش برخورد کرد، دزد هم سلاحش رو به سمت مادرم گرفت و اون رو به قتل رسوند.»
واقعا که پارت گذاری که دقیق نیست تازه پارت ها کم ترم شدن
اگه نمیتونین پارت ها رو به موقع بزارین چرا رمان مینویسین آخع؟