گفت: «کنیزهای جنگجو.» و من پلک زدم.
تکرار کردم: «کنیزهای جنگجو؟» سر تکان داد. شروع کردم: «چه-؟» آهی کشید و حرفم را قطع کرد.
«سوه توناک، یا لشکر، جامعهایه که برده میگیره. اینها مال هیچ کدوم از جنگجوها نیستن و در قبال هیچکدوم از اعضای قبیله به جز جنگجوها هیچ وظیفهای به عهده ندارن. اونها همیشه جوان و جذاب هستن و وقتی این مزایا رو از دست میدن به خانوادههایی که میتونن از خدماتشون در جهتهای مختلف استفاده ببرن فروخته میشن.»
دلم نمیخواست بپرسم چون کاملاً میدانستم برای چه کاری بودند. ولی پرسیدم.
«و وظایفشون چیه؟»
چنان سریع جواب داد که انگار دلش میخواست هر چه زودتر بحثش خاتمه پیدا کند. «جنگجوها رو حمام میدن، موهاشون رو میشورن، میبافنش یا برای جنگ آرایشش میدن. جنگجوها رو برای نبرد یا مراسمها رنگآمیزی میکنن. بعد از جنگ، لشکر کشی یا تمرینهای سخت اونها رو مشت و مال میدن. همینطور تمام مدت برای وقتی که جنگجوها احساس نیاز میکنن برای دریافت توجهشون حاضر هستن.»
به او زل زدم.
به همان سرعت ادامه داد: «همینطور نسبت به جنگجوهای جوان هم وظایفی دارن. اونها اوم… چیزهایی که… اوم… ظاهراً، در آینده برای همسرهاشون خوبه رو بهشون آموزش میدن. جنگجوهای جوان باید خوب آموزش ببینن.»
وای خدای من. لهن توی تختمان خوب بود چون آن زنها به او یاد داده بودند چه کار کند.
دییندرا پرسید: «این چیز بدی نیست، مگه نه ملکه من؟» بعد منظورش را روشن کرد: «اوم… منظورم قسمت آخرشه.»
جواب ندادم چون با به یاد آوردن لهن که به خودش آب میپاشید ولی موهایش را نمیشست، ضربان قلبم بالا رفت. ولی موهایش هیچ وقت کثیف یا چرب نبود و به مدلهای مختلف آراسته میشد. دیروز هم رنگآمیزی شده بود، حتی روی پشتش که هیچ راهی نداشت خودش بتواند این کار را بکند. و همین حالا که آمده بود توی چادر هیچ رنگی روی تنش نداشت و موهایش دیگر آزاد و رها نبودند. موهایش درست از بالای گردنش دم اسبی بسته شده، تا پایین کمرش افتاده بود و با قیطانی باریک و طلایی از بالا تا پایین پیچیده شده بود.
پرسیدم: «لهن هم-؟»
به سرعت جواب داد: «بیشک عزیز من.»
سیخ نشستم و گوست سرش را بلند کرد ولی من توجهی به او نکردم.
یکی از آن زنها موهای شوهر من را میشست؟
اوه نه، من که اینطور فکر نمیکردم.
«داکشانا سرسی، بهتره که-»
نگاهم به تندی در چشمانش دوخته شد. «فکر میکنی که لهن… اون… اون داشته؟ باهاشون رابطه داشته؟»
سرش را تکان داد و چشمانش را تا نزدیک به بسته شدن ریز کرد و بعد بازشان کرد و پرسید: «باهاشون رابطه داشته؟»
به تندی گفتم: «با اونها خوابیده؟ باهاشون جماع کرده؟ باهاشون آمیزش کرده، رابطه داشته.»
صورتش با درک منظورم حالت ملایمی به خودش گرفت. «اوه ملکه من، میبینم که این شما رو اذیت میکنه ولی متأسفم که این رو میگم ولی این راه و رسم اونهاست.»
راه و رسم اونهاست.
راه و رسم اونهاست.
دیشب، آنها راه و رسمشان را در صحن رقص اجرا کرده بودند. و من میدانستم بعضی از آنها که راه و رسمشان را با زاکتوها عملی میکردند، همسرهایی هم توی چادرهایشان داشتند.
من دیشب او را تنها گذاشته بودم. لهن دست کم یک ساعت بیشتر از من آن بیرون مانده بود، احتمالاً بیشتر.
دیشب او را بیرون تنها گذاشته بودم!
بعد به چادر ما آمد و با من خوابید! شاید بعد از اینکه با آنها خوش گذرانده بود!
جیغ زدم: «حالا؟» گوست میویی کشید و با تعجب به من نگاه کرد. حالت صورتم را خواند و از روی تخت پایین پرید.
دییندرا با بدنی منقبض شده پرسید: «حالا؟»
«حالا هم با اونها رابطه داره؟ یعنی از وقتی ازدواج کردیم هم با اونها رابطه داره؟»
سرش را تکان داد، به جلو خم شد و دستم را گرفت و با صدای آرامی گفت: «نمیدونم.»
نمیدانست. که جوابش هم میتوانست بله باشد و هم نه. که میتوانست بله باشد.
دستم را از دستش بیرون کشیدم و به سمت دیگری نگاه کردم.
شروع کرد: «ملکه من-»
همانطور که به دیوار چادر نگاه میکردم، به تندی گفتم: «اگه بگی این راه و رسم اونهاست، دییندرا، قسم میخورم… جیغ می کشم.»
ساکت ماند.
نفس عمیقی کشیدم.
بعد سر و سامانی به ذهنم دادم و به او نگاه کردم.
گفتم: «باید ازت یه محبت خیلی مهم بخوام و بهت هشدار میدم که دلت نمیخواد این کار رو انجام بدی. من ملکهت هستم، این رو میفهمم ولی این رو ازت میخوام ولی تو کاملاً حقی داری که چیزی که ازت خواستم رو رد کنی و اصلاً هم ناراحت نمیشم.»
با تردید زیر لب گفت: «اوم… خیلیخب.»
«ازت میخوام وقتی شوهر به خونه اومد اینجا باشی تا ترجمه کنی.»
بلافاصله گفت: «وای عزیز من.»
وای عزیز من درست بود!
به او یادآوری کردم: «میتونی بگی نه.» و او در چشمانم نگاه کرد.
رو به جلو خم شد و دستم را گرفت. «به عنوان دوستت بهت نصیحت میکنم سرسی-»
سرم را تکان دادم و دستش را محکم فشار دادم. «من درک میکنم دییندرا، میفهمم. بهم اعتماد کن، میفهمم. حالا، امشب وقتی لهن به خونه میاد، اینجا هستی؟»
صورتم را از نظر گذراند. بعد دستم را آرام فشار داد «بله به عنوان دییندرا دوست شما، من همیشه وقتی بهم نیاز داشته باشین کنارتون هستم.»
اشک بلافاصله چشمانم را پر کرد و یکی از آنها پیش از اینکه بتوانم نگاهم را برگردانم از چشمم پایین چکید.
دستش را رها و با پشت دستم اشکم را پاک کردم و زمزمه کنان گفتم: «ممنونم.»
دییندرا جواب نداد.
سپس نفس عمیقی از راه بینیام کشیدم، به او نگاه کردم، لبخندی تصنعی زدم و پیشنهاد دادم: «چرا یه کمی نهار نخوریم؟»
پایان فصل
فصل دوازدهم
وظیفه همسری
شب شد. هنگامی که دییندرا پشت میز نشسته بود و جرعه جرعه سومین جام شرابش را مینوشید، من توی چادر قدم میزدم.
داشت آن نوشیدنی را هورت میکشید تا کمی شجاعت به دست آورد.
من به نوشیدنی شجاعت نیاز نداشتم، به اندازه کافی لبریز از احساسات و هورمون آدرنالین بودم.
به خودم اجازه نمیدادم به این فکر کنم که چرا از اینکه لهن با زنهای دیگر رابطه داشت و اجازه میداد حمامش کنن و موهای کوفتیاش را ببندند، اینقدر ناراحت شده بودم.
فقط ناراحت بودم.
خیلی.
خیلی خیلی.
و مثل وقتهایی بودم که یک چیزی را شدیداً میخواستم یا مثل وقتهایی که ناراحت بودم شدیداً غیرمنطقی و احساساتی شده بودم. وقتی ناراحت میشدم، شدیداً غیر منطقی و احساساتی میشدم و این متأسفانه با حماقت به شدت زیادی همراه بود.
بنابراین حالا ابداً خواستهام را مثل وقتی که در دنیای خودم بودم مطرح نمیکردم.
فقط اجازه داده بودم این جزر و مد احساسی از روی من رد شود و من را با امواج خودش ببرد.
که این یعنی حرفم را دقیقاً همان لحظهای که لهن به خانه برمیگشت میزدم.
لباس خوابم که به رنگ سیب سبز بود را پوشیده بودم و موهای بلندم به مدل شلختهای با مقداری ربان که خودم گرهاش زده بودم، در بالای سرم جمع شده بود. آنقدر زخمی و سوخته بودم که تحمل ریختن موهایم به روی پوست سوخته صورت و شانههایم را نداشتم، من را دیوانه میکرد، بنابراین بالای سرم جمعش کردم.
دییندرا منمنکنان گفت: «ای کاش مینشستین ملکه من، دارین من رو هم مضطرب میکنین.» بعد جرعهای از شرابش را هورت کشید.
ایستادم، به سمت او برگشتم و تند و تند گفتم: «نمیتونم بنشینم. زخم و زیلی هستم. و به هر حال من هم دلم میخواد دیگه من رو ملکهت صدا نمیکردی. میدونم برای مردم اون بیرون ملکهشون هستم ولی تو یه نفر دوست من هستی. به هر حال هیچ کسی به جز ما نمیدونه که این چه معنایی برامون داره. همه دوستهای من توی خونهم من رو سرسی صدا میکردن، حتی اگه ملکه هم بودم، هرچند که چنین چیزی ممکن نبود… ولی باز هم اجازه نمیدادم این طوری صدام کنن. و تو دوستم هستی. بنابراین، دوست دارم که تو هم من رو سرسی صدا کنی.»
لبخند کجی تحویلم داد که به شکل هشداردهندهای مست و شنگول به نظر میرسید، با کمی نگرانی برایم سؤال شد که نکند سرش حسابی به خاطر شراب گرم شده باشد.
«از این خوشم میاد… سرسی.» هرهر خندید.
وای گندش بزنند.
لبه چادر کنار رفت و باز شد، به سمتش برگشتم و هنگامی که لهن خم شد تا وارد چادر شود، نفسم را حبس کردم.
برو که رفتیم.
نگاهش به دییندرا که پشت میز نشسته بود، افتاد و بعد به سمت من برگشت که در انتهای چادر ایستاده بودم. بعد حالت صورتش ملایم شد. یک قدم به سمت من برداشت.
دستم را سریع بلند کردم و گفتم: «وایسا.»
دییندرا ترجمه کرد.
لهن ایستاد و ابروهایش به شکلی که دیگر من را نمیترساند در هم گره خورد. نگاهش به تندی به دییندرا افتاد و بعد به سمت من برگشت.
با صدای ملایمی به او گفتم: «باید صحبت کنیم. مهمه. از دییندرا خواستم که اینجا باشه و برای ما ترجمه کنه. لطفاً لهن، با من صحبت میکنی؟»
دییندرا ترجمه کرد و لهن مدتی نگاه ترسناکش را به من دوخت، بعد دستانش را روی سینه چلیپا کرد و چانهاش را کمی بالا داد و نشان داد که گوش خواهد داد.
دییندرا حالت او را برایم ترجمه کرد: «فکر میکنم این یعنی بله، سرسی.»
به او گفتم: «فکر کنم این رو متوجه شدم عسلم.» ابروهاس لهن بالا پرید و بعد دوباره در هم گره خوردند و از من به دییندرا نگاه کرد.
صدایش کردم و نگاه او به سمت من برگشت. «لهن. دیشب با یکی از اون زاکتوها رابطه جنسی داشتی؟»
هنگامی که کلمه زاکتو را به زبان آوردم صورتش به حالت منحوسی تیره شد و وقتی دییندرا چیزی که گفته بودم را ترجمه کرد، با حالت منحوستری تیرهتر شد.
نفسم را حبس کردم.
به من اخم کرد.
احساس کردم قلبم درد گرفت.
به اخم کردن به من ادامه داد.
قلبم فشرده شد.
سرانجام غرید: «می.»
دییندرا کلمهای که خودم در واقع معنایش را میدانستم را ترجمه کرد و حس کردم سینهام آزاد شد. «نه.»
زمزمهکنان به لهن گفتم: «باشه عزیزم.» هنگامی که این را گفتم برق کمجان نگاهش را دیدم ولی اخمهایش همچنان پا برجا بودند. با صدای آرام و محتاطانهای ادامه دادم: «حالا، میدونم که دارم توی دنیای تو زندگی میکنم، این رو درک میکنم. ولی میخوام چیزی رو در مورد دنیای خودم برات توضیح بدم. چیزی که میخوام درک کنی و میخوام بدونی که برام اهمیت داره. گوش میدی؟»
دییندرا ترجمه کرد. وقتی حرفش تمام شد، لهن به اخم کردن ادامه داد ولی چانهاش را تکان داد.
زمزمه کردم: «شاهشا.» هیچ چیزی به جز نگاه گرمش دریافت نکردم بنابراین ادامه دادم: «توی دنیای من مردها به همسرهاشون وفادار هستن. بهشون خیانت نمیکنن، با زنهای دیگه رابطه جنسی ندارن یا هیچ کار دیگهای باهاشون نمیکنن، چه جنسی باشه چه نباشه. اجازه نمیدن زنهای دیگه بهشون دست بزنن، حمامشون کنن، اوم… و چیزهایی مثل این.»
دییندرا ترجمه کرد و هنگامی که انرژی پرخشونت و ترسناکی که همیشه از وجود لهن متساعد میشد بالا زد و به درجه خطرناکی رسید، ترجمهاش را با تردید ادامه داد.
با ملایمت شروع به حرف زدن کردم و دییندرا هم زمان با من ترجمه کرد: «میفهمم که شما اینجا این کار رو میکنین، یعنی جنگجوها این کار رو میکنن ولی توی دنیای من ما این کار رو نمیکنیم. اصلاً این کار رو نمیکنیم، اگه مردی این کار رو با همسرش بکنه، اون زن حق داره شوهرش رو ترک کنه.»
این یکی اشتباه بود. یک اشتباه خیلی بد.
وقتی بدنش ناگهان با خشم از جا پرید، به نظر میرسید که ورم کرد و حتی بزرگتر از آن شد که بود و من توانستم غرشی که از گلویش فرار کرد را هم بشنوم.
هیچ حرفی نزده بود، فقط غرش کرده بود.
دییندرا شروع به حرف زدن کرد: «سرسی عزیزم، نمیدونستم که… نباید… همسران جنگجوها هرگز-» ولی لهن میان حرفش پرید. حرفهایش بریده بریده و شدیداً خشمگینانه ادا میشدند.
هنگامی که حرفش تمام شد دییندرا ترجمه کرد.
«هیچ جایی نمیری.»
«نگفتم قصد این کار رو دارم، فقط-»
دییندرا همزمان با من ترجمه کرد و لهن میان حرفش پرید و او هم حرفش را ترجمه کرد ولی واقعاً نیازی به این کار نبود. او فقط همان حرفها را با عصبانیت تکرار کرده بود.
«هیچ جایی نمیری.»
«نگفتم که-»
به حرف زدن ادامه داد و دییندرا هم ترجمه کرد.
«همسر سریم رو دیگه مثل من صدا نمیکنی.»
به خاطر تغییر موضوع ناگهانی بحث پلک زدم، منظورش را از آن حرف متوجه نمیشدم.
«چی؟»
دییندرا ترجمه کرد. لهن چیزی گفت و بعد دییندرا دوباره ترجمه کرد.
«همسر سریم رو “عسلم” صدا نمیکنی. اون مال منه.»
وای مَرد.
توضیح دادم: «این یه حرف محبتآمیزه. توی دنیای من این رو به-»
شروع به حرف زدن کرد و دییندرا هم آن را برایم ترجمه کرد.
«ماله منه. هیچ کسی به جز من رو اینطوری صدا نمیزنی.»
صورتش را از نظر گذراندم و متوجه شدم که آخر این ماجرا خوب از آب در نمیآمد.
بنابراین تصمیم گرفتم به خاطر نرم کردن او برای بخش سخت ماجرا با او موافقت کنم.
زمزمه کرم: «باشه.»
با خشم گفت: «باشه.»
بعد با ترجمه دییندرا شروع به صحبت کردیم.
به او گفتم: «باید در مورد زاکتوها صحبت کنیم.»
به من گفت: «در مورد زاکتوها با همسرم صحبت نمیکنم.»
به او توضیح دادم: «اوم… این برای من مهمه.»
«اهمیتی نداره. من در این مورد بحث نمیکنم.»
وای مَرد. حالا این من بودم که قاطی کرده بودم.
با عصبانیت گفتم: «ولی لهن، دارم بهت میگم این برای من اهمیت داره.»
جواب داد: «صحبت کردن در این مورد در جایگاه تو نیست.»
صدایم بالا رفت و در جواب فریاد زدم: «من همسرتم!»
جواب داد: «و به عنوان همسرم در جایگاهی نیستی که در این مورد صحبت کنی.»
جیغ زدم: «این دیوانگیه!»
جواب داد: «نیست.»
پرسیدم: «این برات اهمیت نداره که این موضوع برای من مهمه؟»
به زبان خودم در جواب فریاد زد: «نه.»
اوه آره. حالا دیگر زده بودم به سیم آخر.
با خشم گفتم: «اینجا با هم اختلاف داریم گندهبک و درست همینجا بهت میگم، همین الان، درست توی همین چادر.» به پاهایم و بعد به او اشاره کردم. «بهشون اجازه نمیدی بهت دست بزنن.» انگشتم را دوباره به سمتش نشانه رفتم. «اجازه نمیدی حمامت کنن.» دوباره با انگشتم او را هدف گرفتم: « اجازه نمیدی مشت و مالت بدن، به موهای کوفتی خوشگلت و بدن معرکه لعنتیت دست بزنن یا هیچ کار دیگهای باهات بکنن، چون عزیزم-» با دستم به از سر تا نوک پاهایش اشاره کردم و بعد انگشت شستم را به سمت خودم گرفتم و به سمتش خم شدم. «همهت مال منه.»
«وایو آنشا.» دستانش را از روی سینهاش برداشت و به کمر زد و من پیش از اینکه دییندرا بتواند ترجمه کند، چون معنی حرف لهن را میفهمیدم جواب دادم:
«تا وقتی به من قول ندی که دیگه هیچ ارتباطی با زاکتوها نداری، نمیآم اونجا. تو کسی رو میخوای که حمامت کنه،» انگشت شستم را به خودم نشانه رفتم. «همسرت این کار رو میکنه. اگه به کسی نیاز داری که موهات رو گیس کنه،» یک بار دیگر انگشت شستم را به سمت خودم گرفتم: «من این کار رو میکنم. به کسی نیاز داری که عضلات بدنت رو مالش بده،» این بار سرم را عقب انداختم. «خودت میتونی حدس بزنی گندهبک که من این کار رو میکنم. اگه به کسی نیاز داری که باهات رابطه داشته باشه و ارضات کنه،» یک بار دیگر انگشت شستم را به سمت خودم گرفتم: «اون هم من هستم، فقط من. فهمیدی چی گفتم؟»