رمان تبار زرین پارت 20

4
(9)

 

فصل چهاردهم
نقطه جوش

شب بود و همان‌طور که با دییندرا در بین چادرها قدم می‌زدم، صحبت می‌کردیم. چون در هوای خنک بودن حس خوبی داشت، پایه‌های مشعل با فاصله‌های دو سه متری در زمین فرو رفته بودند و مسیر بین چادرها روشن و بود چنان نور دلنشین و آرامش‌بخشی داشت که دلم می‌خواست بنشینم و پاهایم را دراز کنم.

روز خوبی بود. یک روز دیگر در بین کورواکی‌ها، یک روز دیگر بیدار شدن در این دنیا، یک نشانه دیگر از این‌که شاید این زندگی من بود، زندگی گذشته‌ام شاید ممکن بود تا ابد برای من از دست رفته باشد مگر این‌که می‌توانستم غیرممکن را ممکن کنم. بفهمم چه اتفاقی افتاده بود آن را معکوس کنم و برگردم ولی تا آن موقع باید به این زندگی عادت می‌کردم.

و در این راه حالا ناریندا و ناهکا را هم داشتم. ما زمان بیشتری در چادر ناریندا ماندیم، جایی که او سؤال‌های بیشتری از دییندرا پرسید و دییندرا هم به تمام سوال‌هایش پاسخ و چندین درس زبان کورواکی به ما یاد داد. بعد صدایی از بیرون از چادر شنیدیم: «پویاه» و ناهکا وارد چادر شد، مادر بچه‌ای که داشت خفه می‌شد آمده بود تا ما را برای شام دعوت کند.

چون دییندرا ناهکا را می‌شناخت و به ما گفت زن دوست‌داشتنی‌ایست دعوتش را پذیرفتیم. به خاطر این‌که کاملاً غیر ممکن بود که ناریندا بتواند از این دنیا خارج شود، بنابراین خوب بود که همسایه‌هایش را بشناسد. چون تازه داشتم می‌فهمیدم که ممکن بود تا ابد این زندگی من باشد و این‌ها مردم من، بنابراین باید آن‌ها را می‌شناختم.

حتی با وجود مانع زبان و دییندرا که ترجمه می‌کرد، شام با ناهکا دقیقاً همان شامی بود که دخترها همیشه همه جا با هم تدارک می‌دیدند، کلی غذا، کلی شراب، کلی گفت و گو در مورد شوهرها و زندگی‌هایمان. (ناهکا هم یک عروس جنگجو بود و اسم شوهرش بوهتان بود.) ناهکا در مورد پسرش (همان بچه‌ای که داشت خفه می‌شد.) و دختر تازه متولد شده‌اش صحبت کرد، ناریندا و من در مورد سرزمین‌هایمان حرف زدیم، حسابی هم خندیدیم.

هنگامی که داشتیم می‌رفتیم قول دادیم به زودی دوباره دور همدیگر جمع شویم. ناریندا بعد از این‌که به چادرش برگشتیم، من و دییندرا را در آغوش گرفت و من به دییندرا گفتم قدم زنان برگردیم و او هم موافقت کرد بنابراین راه معمول‌مان را در زیر نور مشعل‌ها طولانی‌تر کردیم. نزدیک به هم قدم برمی‌داشتیم و من دستم را در تای آرنج او انداختم و دست دیگرم را هم روی انگشتان دستم به دور آرنجش گذاشتم.

صدایش کردم: «اوه… دییندرا؟»

جواب داد: «بله عزیز من؟»

«تمام کورواکی‌ها فکر می‌کنن روح دارن یا فقط جنگجوها این‌طور هستن؟»

پاسخ داد:‌ «تمام کورواکی‌ها معتقدن که یه روح دارن.»

«پس… او، اون‌ها مذهبی هستن؟»

دستش دست من را فشار داد و رفت سر اصل مطلب: «واقعاً چی می‌خوای بپرسی سرسی؟»

به زنی که در بیرون یک چادر کنار یک آتشدان ایستاده بود، لبخند زدم و جواب دادم: «به خدا اعتقاد دارین؟»

«خدا؟»

برایش توضیح دادم: «بله خدا. یه موجود برتر، یه قادر مطلق، موجودی روحانی و همچین چیزی.»

پرسید: «فقط یکی؟» و من به او نگاه کرم.

«ببخشید؟»

او هم با حالت گیجی به روی صورتش به من نگاه کرد. «شما توی سرزمین‌تون فقط یه خدا دارین؟»

به راه‌مان نگاه کردم و سرم را تکان دادم. «بله و نه. مردم متفاومت به چیزهای متفاوتی هم اعتقات دارن و بعضی از اون‌ها بیشتر از یک خدا رو می‌پرستن ولی من… فقط به یه خدا اعتقاد دارم.»

زیر لب گفت: «غیر عادیه.»

دست دیگرم را بلند کردم و روی دست او گذاشتم و فشار دادم. «خب؟ کورواکی‌ها به یه خدا اعتقاد دارن یا چند خدا؟»

«بله اعتقاد دارن. اون‌‌ها چندتا خدا دارن و تصمیم می‌گیرن که برای هر آدم کدوم اوم… موجود برتره. یه خدای شیر وجود داره، یه مار، یه خدای اسب، یه خدای شغال، خدای ببر و مادر حقیقی. بیشتر زن‌ها خدای مادر حقیقی رو پرستش می‌کنن. فکر می‌کنم که…» با دستش چند ضربه آرام به دست من زد. «پادشاه تو خدای ببر رو پرستش می‌کنه.»

من هم به همین شک داشتم.

به صحبت کردن ادامه داد: «زیارتگاه ندارن، تغییر چهره نمی‌دن و معبد هم ندارن. هیچ روحانی مرد یا زنی ندارن و هیچ جادو و جنبلی هم در کار نیست. اون‌ها از هر چیزی که توی روح افراد، اشیاء یا مکان مطلع می‌شن. روح درون بدن فرده و پرستش‌کننده‌ها ساکت هستن، نیایش‌ها هم شخصی و کاملاً خصوصی هستش. بزرگسال‌ها باهم در موردشون بحث نمی‌کنن. این پدر و مادرها هستن که راه و رسم نیایش کردن رو به فرزندهاشون یاد می‌دن و بعد اجازه می‌دن بچه خودش خدای خودش رو انتخاب کنه.»

جالب بود. و یک جورهایی هم باحال بود.

پرسیدم: «پس، اگر همه یه جورهایی علم غیب دارن، اوم…»

دییندرا تشوقم کرد: «بله؟»

گندش بزنن.

هر چه باداباد.

«خب، می‌تونی پیش از این‌که چیزی رو خودم بدونم، بهم بگی؟ یه چیزی که اوم… ثابت کنه که کورواکی‌ها علم غیب دارن. قبلاً به این اشاره کرده بودی که لهن یه دختری رو توی یه غارت به دست آورده بود-»

هنگامی که او ناگهان در وسط راه رفتن مکث کرد و به سمت من برگشت ولی دستم را رها نکرد، حرفم را قطع کردم.

وای مرد. می‌دانستم که این کارش معنای خوبی نداشت.

در چشم‌هایش نگاه کرد و او شروع به حرف زدن کرد.

با ملایمت گفت: «لشگر محترمه. حتی بیشتر از هر خدایی. این به خاطر اینه که اون‌ها از ملت کورواک محافظت می‌کنن و به خاطره اینه که برای قبیله مال و ثروت میارن و این کار رو با غارت کردن انجام می‌دن.»

آره، این خوب نبود.

نجوا کردم: «غارت؟»

سر تکان داد. «کورواک یه سرزمین پهناوره، مثل مارو، کینهاک و ملت‌های همسایه دور و نزدیک دیگه. ولی کورواک ثروت‌هایی داره که بقیه ندارن. رگه‌های طلا و نقره. مقدار خیلی زیادی الماس توی زمین. معادن زمرد و یاقوت. سرزمین‌های دیگه به این‌ها طمع دارن و هر چند وقت یه بار برای تصاحب کردن‌ اون‌ها جنگ راه می‌ندازن. لشکر در برابر این سپاه‌هایی که به سرزمین‌ما تجاوز کردن مردم کورواک رو به قتل رسوندن و به زن‌هامون تجاوز کردن می‌تازه. و لشکر توی عقب روندن این دشمن‌ها و دوباره صلح برقرار کردن به سرزمین ما هیچ وقت شکست نخورده سرسی، هیچ وقت. کورواک به خونی که جنگجوها می‌ریزن خیلی مدیونه.

با ملایمت گفتم: «که این‌طور.»

نفسی گرفت و ادامه داد: «هیچ قانون و قضایی وجود نداره به جز درست و غلط و مجازات سهمگینی که برای کار غلط اعمال می‌شه، یا به دست دکس و یا کسی که در سفرها و لشکرکشی‌ها از مقام بالاتری برخورداره. بنابراین، بدون هیچ حکومت سازمان‌یافته‌ای هیچ جاده‌ای ساخته نمی‌شه و خداماتی ارائه داده نمی‌شه. دکس از مردم‌شون مالیات نمی‌گیرن و لشکر کورواک برای بدست آوردن ثروت مورد نیازشون به سرزمین‌های همسایه حمله می‌کنن.

خیلی‌خب، حدس می زدم که این بخش بد ماجرا باشد.

با تردید گفتم: «ادامه بده.» نیاز داشتم بدانم ولی هم‌زمان دلم هم نمی‌خواست چیزی بدانم.

او ما را به سمت جاده برگرداند و دوباره شروع به راه رفتن کردیم. با ملایمت گفت: «این کار وحشیانه‌است، قبول دارم. ولی اگه لشکر حمله کنه و یه روستا بفهمه که اون‌ها دارن میان، اگه باهوش باشن، پیشکش‌هایی براشون آماده می‌کنن، این‌طوری دیگه لشکر روستای اون‌ها رو غارت نمی‌کنه. لشکر پیشکش‌ها رو برمی‌داره و می‌ره. اگه روستایی عقل به خرج نده یا پیشکش‌هایی که آماده کردن به نظر دکس خیلی کم باشه، لشکر به روستای اون‌ها حمله می‌کنه و چیزی که فکر می‌کنن حقشونه رو از اون‌ها می‌گیرن.»

گلویم را صاف کردم و به راه رفتن ادامه دادم ولی چیزی نگفتم.

دییندرا دستم را فشرد و با صدای آرامی به حرف‌زدن ادامه داد: «و اون‌ها غارت می‌کنن عزیز من و غارت همان‌طوری که فکرش رو می‌کنی یه لشکرکشی خشونت‌بار و پر خطره. می‌دونم وقتی دارم در موردش صحبت می‌کنم ازش خوشت نمی‌آد ولی این راه و رسم اون‌هاست، همیشه هم بوده.» لحظه‌ای ساکت ماند و بعد وقتی دوباره شروع به حرف زدن کرد، صدایش آرام‌تر بود. «این‌طور که من دارم می‌شناسمت، می‌دونم که ذهنت الان گیج شده.»

باید می‌گفتم که در این مورد اشتباه نمی‌کرد.

«ولی باید بهت بگم این‌که پادشاه قبول کردن زاکتوها رو کنار بذارن من رو به شدت غافلگیر کرد. این هم از وقتی که هر کسی بتونه به یاد بیاره رسم اون‌ها بوده. این امتیاز قابل توجهیه عزیز من و باید حسابی برات ارزشمند باشه. ولی بهت می‌گم، اگه بر علیه رسوم مردمشون صحبت کنین که حالا باید قلباً مردم خودتون بدونینشون، می‌ترسم که هیچ پیامد خوبی در برنداشته باشه.»

هیچ جوابی ندادم، بیشتر هم به خاطر این بود که خودم هم همین ترس را داشتم.

دییندرا آه کشید و به توضیحش ادامه داد: «اون‌ها این ثروت رو با خودشون به قبیله میارن. سکه، برده و همه چیزها. برده‌ها فروخته می‌شن. برای چادر زدن، کار کردن توی معادن، خدمت به خانواده‌ها و فراهم کردن یه زندگی بهتر برای کورواک. سکه و غنائم دیگه هم توی تجارت استفاده می‌شن، به همسرها داده می‌شن تا چیزهایی که تجار از مزارع و صنعت‌کارها میارن رو خریداری کنن. این کارها پایه زندگی کورواکه. هرچه لشکر ثروت بیشتری برای مردمش بیاره، زندگی کورواکی‌ها بهتر می‌شه و مردم به اون‌ها احترام بیشتری می‌ذارن. این جرخه بین اون‌ها، سنت و راه و روسمشونه.»

با صدای لرزانی گفتم: «باشه. ولی با تجاوز کردن به زن‌ها و دخترها، کشتن مردم و دزدیدن اموالشون؟»

به سادگی گفت: «این روش زندگی اون‌هاست.»

پرسیدم: «تجاوز کردن به زن‌ها و دخترها؟» سرم را تکان دادم. «لهن داره این کار رو می‌کنه دییندرا، باید بگم که این کار حالم رو بهم می‌زنه.»

«پس جلوش رو بگیر.»

ایستادم، دییندرا هم ایستاد و به سمت من برگشت.

پرسیدم: «ببخشید؟»

پیش از این‌که شروع به حرف زدن کند، لبخند کوچکی به من زد. «ممکن نیست بتونی با ایشون صحبت کنی و متقاعدشون کنی که راه و رسم لشکر رو تغییر بده. حتی اگه بتونی ایشون رو متقاعد کنی، اگر سعی کنه جنگجوهاش رو مجبور کنه که این کارها رو نکنن، تا کشتار و غارت نکنن اون‌ها این رو به عنوان یه ضعف می‌بینن. بنابراین و درست و غلط این کارها بین اون‌ها تعریف شده‌ست، این‌ها قوانین پایه‌ای هستن که تمام کورواکی‌ها دوست دارن بهش عمل کنن. نمی‌دونم به چشم کسایی که اون سمت دریای سبز یا دریای ماراک هستن چه طور به نظر میاد یا فکر می‌کنن که وحشیانه‌‌ست یا نه و شاید هم واقعاً باشه، ولی برای کورواک، این کار منفعت داره. اگه یه لشکری در حرکت باشه ملت احساس امنیت می‌کنن، لشکر حرکت می‌کنه و گه گاهی هم توقف‌های کوتاه می‌کنه. همه‌ش همینه. برای دورتک و عروسش هم همین‌طوره. جنگجوها و خیلی‌های دیگه می‌دونن که اون به زنش تعرض می‌کنه، می‌تونم بهت اطمینان بدم که فکر می‌کنن این کار تحقیرآمیزیه. ولی اون یه جنگجوئه، آموزش دیده، برای مردمش و قبیله‌اش مثل بارون خون داده. هر کاری که داره می‌کنه توی چادرشه و تمام وظایفش در قبال لشکر رو انجام می‌ده. بنابراین دیگران هیچ قضاوتی در موردش نمی‌کنن. هیچ ربطی به اون‌ها نداره و تا وقتی هم که به لشکر خدمت می‌کنه هیچ حرکتی بر علیه‌ش نمی‌کنن.»

«باشه، پس چطور جلوی لهن رو بگیرم-؟»

لبخند زد و یک دستش را بلند کرد، روی گونه‌ام گذاشت و صورتم را به سمت خودش کشید. «من هم با نحوه زندگی اون‌ها به سختی کنار اومدم. این، دقیقاً کنار اومدن با همین بخش زندگی اون‌ها برای من خیلی سخت بود و این تنها چیزی بود که زمان خیلی زیادی برد تا تونستم باهاش کنار بیام. خوشم نمی‌اومد که لشکر این کار رو می‌کرد، ولی بیشتر از همه از این خوشم نمی‌اومد که می‌دونستم شوهر خودم داشت این کار رو می‌کرد. سرسی عزیزم اون این کار رو می‌کرد، حتی بعد از ازدواج‌مون.»

چشم‌هایم را بستم.

دییندرا به حرف زدن ادامه داد: «بنابراین یه راهی برای این‌که جلوی این کارش رو بگیرم پیدا کردم.»

چشم‌هایم را باز کردم.

نجواکنان پرسیدم: «چطوری؟»

دستش را پایین انداخت. «سریم همیشه وقتی لشکرکشی داشتن به من می‌گفت. در بیشتر مواقع، همسرها هم با جنگجوها می‌مونن. همسرها معمولاً نزدیک نگه داشته می‌شن. بنابراین، شب پیش از اون صبح موعود کاملاً مطمئن می‌شدم که اون همه چیزی که نیاز داشت رو داشته باشه. همه نیازهایی که داشت و هر چند دفعه‌ای که می‌خواست، این طوری دیگه نیازی احساس نمی‌کرد که از یک نفر دیگه به دست بیاردش.»

چیزی که داشت می‌گفت را فهمیدم.

با لبخند جواب دادم: «به بیان دیگه، ترتیب مغزش رو می‌دادی.»

«اوم…» با نیش باز زمزمه کرد: «اگه درست متوجه منظورت شده باشم، پس بله، ترتیب مغزش رو می‌دادم.»

موضوع حرفمان مزخرف بود ولی آن طور که دییندرا آن را گفته بود، نتوانستم جلوی هرهر خندیدنم را بگیرم.

بعد دست از هرهر خندیدن برداشتم و زمزمه کردم: «آفرین.»

لبخندش پهن‌تر شد و جواب داد: «واقعاً هم. و تاکتیک من جواب هم داد. در این مورد حرف نزد ولی وقتی از لشکرکشی برمی‌گشت بوی خاک، عرق، خون و هر چیز دیگری می‌داد به جز زن.» سرش را هوشمندانه تکان داد: «برای این‌که چیزی که می‌خوای رو از جنگجوت بگیری راه‌هایی هست. فقط باید به اندازه کافی باهوش باشی تا اون راه‌ها رو پیدا کنی.»

آینده چیزیست که من می‌سازمش.

نجوا کردم: «درسته.» پیش از این‌که دوباره هوشمندانه سر تکان بدهد و دوباره به راه بیفتیم، لحظه‌ای طولانی در چشمانم نگاه کرد.

با توجه به دور و برم که حالا برایم آشنا بود، می‌توانستم بگویم که داشتیم به چادرم برمی‌گشتیم و کنجکاو بودم زمانی که کوچ کردیم، چطور باید دوباره الگوی دیگری برای اردوگاه را یاد بگیرم و این که خواجه همیشه دکسشی را به یک شکل برپا می‌کرد یا نه.

سپس در مورد سریم و سن و سالش کنجکاو شدم.

از دییندرا پرسیدم: «سریم هم الان با لشکر می‌تازه؟»

«گاهی‌اوقات، به وقت یورش‌ها و اگر تصمیم بگیره که دلش می‌خواد این کار رو بکنه. ولی مسئول آموز جنگجوهای جوانه و این کار نیازمند بیشتر زمان و توجه اون هستش. بعد از مراسم انتخاب ده‌تا پسر جوان بهش سپرده شده که باید در کنار دوازده پسر دیگه‌ای که بهشون آموزش می‌ده روی اون‌ها هم کار کنه. حسابی سرش با این کار شلوغه و این شغل خیلی مهمیه. تنها جنگجوهای مفتخر هستن که بعد از پا به سن گذاشتن برای آموزش دادن به جنگجوهای جوان مورد استفاده قرار می‌گیرن. که به خاطر این هستش که دکس به مهارت‌های اون‌ها تمایل دارن و می‌خوان که جنگجوها به دست افراد خُبره آموزش داده بشن. این بزرگترین نوع مورد تحسین قرار گرفتنه.»

با افتخار حرف می‌زد و وقتی که چادرم در دیدم قرار گرفت، دستش را فشردم و با ملایمت گفتم: «آفرین به سریم.»

با حواس‌پرتی جواب داد: «واقعاً همین‌طوره.» به او نگاه کردم و مسیر نگاهش را دنبال کردم.

تازه آن موقع بود که چیزی که قبلاً متوجه نشده بودم را دیدم. دو جنگجو در بیرون از چادرم ایستاده بودند. فیتاک و همان جنگجویی که نیشش همیشه باز بود، همان کسی که لهن در شب مسابقات با او صحبت کرده بود.

حالا دیگر لبخند نمی‌زد، اخم کرده بود، فیتاک هم همین‌طور و به محض این‌که نگاهشان به ما افتاد به سمت چادر برگشتند و خم شدند و داخل رفتند.

از دییندرا پرسیدم: «اتفاقی افتاده؟» نزدیکتر رفتم.

با صدای آرامی جواب داد: «نمی‌دونم. ولی می‌فهمم. به زودی سر در میاریم.»

به چادر رسیدیم و من اول وارد شدم. شمع‌ها روشن بودند و چادر پر از جنگجو بود. فیتاک و آن جنگجویی که لبخند می‌زد، یک جنگجویی که دیده بودم گهگاهی با لهن صحبت می‌کرد، سریم و لهن.

نگاهم به لهن افتاد که اصلاً به نظر نمی‌رسید اعصاب درست و حسابی داشته باشد. با تردید لبخند زدم و گفتم: «سلام.»

با عصبانیت دو قدم به سمتم برداشت، دستش پایین رفت و پیش از این‌که بتوانم متوجه هدفش شوم، دستش را تاب داد و با پشت دستش محکم به استخوان گونه‌ام کوبید.

این کار را با همه قدرتی که داشت کرد، بنابراین جرقه‌هایی از نور سفید در جلوی چشمانم منفجر شد و دردی جانکاه در گونه‌ام به جا گذاشت که تا چشم‌ها و کل صورتم تیر می‌کشید و مغزم توی جمجمه‌ام نبض می‌زد و من به پهلو به پرواز در آمدم و روی قالیچه خاب‌دار روی زمین فرود آمدم.

پلک زدم و سعی کردم از ورای درد طاقت‌فرسا تمرکز کنم و وقتی کمی آرام گرفت، صدای دییندرا را شنیدم که شروع به حرف زدن کرد. «سرسی، تو-؟» سرم را برگرداندم و لهن را دیدم که با همان قدرتی که من را زده بود، ضربه‌ای هم به او زد و او را به سمت شوهرش پرت کرد. سریم او را گرفت، انگشتانش بازوهای او را گرفتند و او را سرپا نگه داشتند ولی هیچ ملایمتی در کار نبود. از ورای دردی که مشخص شد قرار نبود از بین برود، به طور مبهم و با مکثی خیلی طولانی متوجه شدم که او هم به شدت عصبانی بود.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x