به زل زدن به او ادامه دادم. سپس به زبان کورواک پرسیدم: «هیچ وقت هیچ کس سلاحت رو ازت نگرفته؟»
سر تکان داد.
زمزمه کردم: «وای.» و او دوباره لبخند زد.
«نمیدونم این یعنی چی ماده ببر من، ولی اون طوری که تو گفتیش و با حالت روی صورت، مجبور نیستم معنیش رو بپرسم.»
حس کردم حالت صورتم ملایم شد. سپس سرم را آنقدر کج کردم که پیشانیام را روی چانهاش گذاشتم و او هم سرش را آنقدر چرخاند تا لبهایش روی پیشانیام نشستند.
سپس با صدای آرامی گفت: «آسمانها به فرمان همسر من باریدن.»
پلک زدم به گلویش نگاه کردم و سرم را برگرداندم تا از او منظورش را بپرسم که کسی در بیرون از چادر فریاد زد: «کاه دکس!»
سر لهن برگشت و بعد در کمال تعجب و باید اضافه کنم وحشتم به زبان کورواکی فریاد زد: «بیا تو!» بلند شد و نشست و من را هم با خودش نشاند. وقتی من را در آغوشش چرخاند و کمرم را به سینهاش چسباند خز از رویم پایین افتاد. حالا رو به ورودی چادر نشسته بودم. بازویش بالا آمد و روی سینههایم نشست و به نوعی برهنگیام را از سه جنگجویی که خم و وارد چادر شدند، پوشاند.
نیازی نبود من را بپوشاند. آنها فقط به پادشاهشان نگاه میکردند.
حرفهایی به سرعت به زبان کورواکی زده شد ولی این را از آن فهمیدم:
یکی از جنگجوها گفت: «به وجود شما نیازه پادشاه من.»
لهن گفت: «من با عروسم هستم.» که فکر کردم این حرفش هم خیلی قشنگ بود.
جنگجوی دیگری گفت: «مهمه پادشاه من.»
لهن: «دارم همسرم رو توی تختمون تنها میذارم، بهتره که مهم باشه.»
دومین جنگجویی که صحبت کرده بود، دوباره به حرف در آمد: «سوگند من رو دارین.»
لهن پیش از اینکه آهی بکشه کمی مردد ماند. سپس من را در آغوشش چرخاند، دستش بالا آمد و زیر چانهام پیچیده شد و صورتش را به سمت صورتم پایین آورد.
به زبان انگلیسی گفت: «استراحت کن و سعی کن بخوابی ماده ببر من. من برمیگردم.»
سر تکان دادم، صورتم را ثابت نگه داشت و لبهای بستهام را بوسید.
سپس من را روی تخت خواباند، خز را رویم کشید و از کنار تخت بیرون رفت، به سمت صندوق لباسها رفت، یک لنگ دیگر بیرون کشید و پوشید و همانطور که هنوز داشت گرههایش را میبست، از چادر بیرون رفت.
جنگجوها به دنبالش رفتند.
باران میبارید.
و من روی تخت در چادر دراز کشیده بودم و به صدای باریدن قطراتش به روی سقف چادر گوش میکردم و سعی کردم همان کاری که شوهرم فرمان داده بود را انجام بدهم. استراحت کنم و بخوابم.
ولی تنها چیزی که ذهنم را پر کرده بود، عروس زیبا و غمگین یک هیولا بود که کلمهای را گفته بود که معنایش را نمیدانست ولی من با تمام وجودم میدانستم که او درکش میکرد. «رنگینکمان.»
و امیدوار بودم که بالای رنگینکمان باشد و روحش حالا در دنیای خارقالعادهای منزل گزیده باشد.
***
هنگامی که بازوی لهن من را به سمت بدنش کشید از خواب بیدار شدم.
خوابآلود سرم را بلند کردم و چندین بار پلک زدم و چشمهایم را باز کردم.
زمزمه کردم: «همه چیز روبهراهه؟»
«بله عشق زرین من، حالا بخواب.»
سرم را تکان دادم ولی وقتی صورتش به صورتم نزدیک شد، صورتم را همانطور بالا نگه داشتم.
و وقتی لبهایش به لبهایم فشرده شدند، گیج و خوابآلود بدون اینکه فکر کنم دهانم را باز کردم.
و به محض اینکه لبهایم از هم باز شدند، زبانش وارد دهانم شد.
حس محشری داشت و با اینحال او مزه خیلی بهتری داشت.
هنگامی که خوابآلود دهانم را به شوهرم پیشکش کردم و او آن را پذیرفت، من را محکمتر گرفت و عمیقاً بوسیدم، بدنم به تقلا افتاد تا به او نزدیکتر شود.
هنگامی که بوسه را پایان داد، حرکت لبهایش را روی دهانم حس کردم و صدای خشدارش را شنیدم که زمزمه کرد: «عسل طلایی.»
زمزمه کردم: «هوم.» چانهام را پایین بردم و صورتم را روی گردنش گذاشتم.
سپس در بین بازوان قدرتمندش که من را محکم نگه داشته بود، به خواب رفتم.
پایان فصل
فصل بیست و یکم
الهه طلایی
«بیدار شو ملکه من.» صدای لهن را شنیدم، چشمهایم پلک زدند و باز شدند ولی پیش از اینکه کامل از خواب بیدار شوم او من را از تخت بیرون کشید، باسنم را روی پاهایش گذاشت و زانوهایم خم شدند. یک بازویش را دور کم و باسنم پیچید و دست دیگرش در کنار گردنم بین موهایم رفت.
خوابآلود روی صورت جذابش تمرکز کردم و نجوا کردم: «هی.»
سپس وقتی نجواکنان جواب میداد، لبخند زدن چشمانش را تماشا کردم. «هی.»
کاملاً مطمئن بودم که چشمهای خودم هم داشتند لبخند میزدند چون میدانستم لبهایم داشتند همین کار را میکردند. سپس نگاهش به دهانم افتاد، نگاهش داغتر شد و سرش را خم کرد.
داشتم هوس توی نگاهش را سبک و سنگین میکردم که روی لبهایم زمزمه کرد: «پادشاهت عسل طلاییت رو میخواد.»
خاطره مبهمی از دیشب در ذهنم شکل گرفت و من پیش از دهانم را به شکل دعوتکنندهای باز کنم ذرهای تردید نکردم و زبان لهن بلافاصله وارد دهانم شد.
نخیر دیشب این را خواب ندیده بودم. شوهرم میتوانست ببوسد.
هنگامی که روی تخت دراز کشید و بعد چرخید، دستهایم را به دور شانههایش پیچیدم. پشتم به تخت برخورد کرد و او به رویم خیمه زد و تمام مدت داشتیم همدیگر را میبوسیدیم. جابهجا شد و من معنای جابهجا شدنش را میدانستم، پاهایم باز شدند و پهلوهایش را بین پاهایم حس کردم و دستش به سمت گرههای لنگش رفت. در یک لحظه به همان شدت داشت من را میبوسید و همزمان تصاحبم کرد.
روی دهانش نالهای کردم.
وای حس خوبی بود.
شروع به حرکت کرد، حرکاتش آرام و بیعجله بودند و لبهایش هرگز دهانم را رها نمیکرد.
نه، محشر بود.
دهانش بالاخره لبهایم را رها کرد و روی گونه و از آنجا تا گوشم رفت و من او را با دستهایم محکم گرفتم.
زیر گوشم زمزمه کرد: «ملکه زرین من به آسمانها فرمان میده.» سرم را برگرداندم تا از او بپرسم در مورد چه چیزی داشت حرف میزد ولی او هم سرش را برگرداند، دهانش روی دهانم برگشت و سؤالم با حرکت لبها و جابهجا شدن وزنش به روی تنم… بخار شد و به هوا رفت.
هنگامی که زبانش دوباره توی دهانم را لیسید چشمهایش باز بود من وقتی دیدمش چیزی در شکمم فرو ریخت. من آن را دیدم، برقی طلایی رنگ که عمیقاً در چشمانش میدرخشید… خدایا، در اعماق چشمهایش بود.
ولی من آن را دیدم.
دستهایم در موهایش فرو رفتند تا سرش را نزدیک سرم نگه دارم، به این شکل وقتی من را میبوسید، با من عشقبازی میکرد و روحش را به من نشان میداد، درخشش را از دست نمیدادم.
هیچ وقت چیزی شبیه به این ندیده بودم و این… زیبا بود.
لهن بدون هیچ چیزی به جز نور شمعها، حرکات آرام، عمیق و شیرینش آتش را آنقدر در وجودم شعلهور کرد که روح را رها کردم، بنابراین توانستم چشمانم را ببندم و با ناله پر رضایتم که در دهانش گم شد، به اوج رسیدم.
چند ثانیه بعد، وقتی هنوز هم حالم از لذتی که برده بودم به جا نیامده بود، دهانم نالههای پر از لذت او را هدیه گرفت.
هنگامی که حالش سر جا آمد، لبهایش روی گونه و چشمهایم فرود آمد و بعد صورتش از جلوی چشمانم ناپدید و روی گردنم پنهان شد.
او را محکم در آغوشم نگه داشتم و به سقف چادر چشم دوختم، نمیتوانستم خودم را از احساسی که لهن با نشان دادن روحش به من در وجودم به حرکت در آورده بود، بیرون بکشم. چیزی که تا آن حد برای او ارزشمند بود، چیزی که از او محافظت میکرد، چیزی که با هیچ کسی سهیم نشده بود را به من نشان داده بود و دیگر تواناییاش را نداشتم که در برابر این صحنه مبهوت نشوم.
گندش بزنند.
نفسی کشیدم، سرم را برگرداند و در گوشش زمزمه کرد: «توی این نوع بوسیدن یه استعداد خالصی.»
سرش بلند شد و چشمهایش در چشمانم نگاه کردند، آن درخشش رفته بود ولی نگاهش گرم بود.
«استعداد؟»
دستم چانهاش را گرفت. با لحن ملایمی پرسیدم: «تا حالا یه زن رو بوسیدین پادشاه من؟»
نگاهش در چشمانم خیره شد، انگار میخواست پیش از اینکه جواب منفیاش را غرشکنان بگوید، فکرم را بخواند. «می.»
من اولینش بودم.
این را به هیچکس دیگری نداده بود. فقط به من داده بود.
لعنتی. از این خوشم میآمد.
به او لبخند زدم و با ملایمت به زبان انگلیسی گفتم: «خب، توی این کار خوب هستی. یه استعداد خالصی.» به من زل زد، بنابراین سرم را چهار پنج سانتیمتری بلند کردم، لبهایمان حالا تار مویی با دهانش فاصله داشت. که زمزمه کردم: «کای آهنای تی.» مکث کردم و بعد با تأکید حرفم را پایان دادم. «چاه.»
دوستش داشتم… خیلی.
دوباره چشمانش را که لبخند میزدند، تماشا کردم.
سپس لبخند توی چشمانش غلیظتر شد و زمزمه کرد: «کاه راهنا توناکاسا پاهناساهنالا.»
پلک زدم.
این دیگر جدید بود. او من را الهه جنگجوی زرین من خطاب قرار داده بود.
پرسیدم: «چی؟» بعد به زبان کورواکی تکرار کردم: «تِلا؟»
به جای جواب دادن، چرخید و نشست و من را هم با خودش بلند کرد، حالا روی او نشسته بودم. دستش سرم را نگه داشت و صورتم را پایین کشیدند و بازوی دیگرش محکم به دور کمرم فشرده شد.
سپس به زبان کورواکی (تا جایی که میتوانستم متوجه شدم و بقیهاش را حدس زدم.) گفت: «متأسفم ماده ببر من، ولی امروز صبح یه تصمیم سخت پیش رو داری. یا توی مراسم تشییع شرکت میکنی یا شرکت نمیکنی. این تصمیم خودته ولی من مایلم رفتن خاکستر عروس دورتک به آسمانها رو تماشا کنی.»
تمام فکرهایی که در مورد چیزی که لهن من را صدا زده بود در سر داشتم، از ذهنم پرید.
دیشب، در یک مراسم اعدام/خودکشی شرکت کرده بودم. امروز صبح هم در یک مراسم تشییع شرکت میکردم.
عالی بود.
باید گفته میشد که گاهی این کارهای ملکهای مزخرف بود.
نگاهم به گوشش افتاد و به زبان کورواکی زمزمه کردم: «میرم.»
صدایم زد: «لنساهنا.» فشاری به تنم داد و گفت: «این تصمیم راحتی نیست، ولی بهترینه.»
خیلی باحال بود که او درک میکرد و از آن باحالتر این بود که به نظر میرسید به من افتخار میکرد.
این را به او نگفتم. در عوض آه کشیدم و سر تکان دادم.
سپس به زبان کورواکی پرسیدم: «اسمش چی بود؟»
بلافاصله جواب داد: «نمیدونم.»
دوباره پلک زدم و به او خیره شدم. بعد پرسیدم: «نمیدونی؟»
سرش را تکان داد. «نمیدونم.»
دیوانه بود؟
کمی از او عقب کشیدم و حس کردم چشمانم ریز شدند. «تو فرمان مرگ زنی رو دادی که حتی اسمش رو هم نمیدونستی؟»
بازوهایش به دورم تنگ شدند و من را دوباره به خودش چسباند و همانطور که به من نگاه میکرد ابروهایش در هم گره خوردند. «اون همسر یه جنگجو بود. البته که اسمش رو نمیدونم.»
البته که اسمش را نمیدانست؟
واقعاً دیوانه بود؟
بعد ناگهان متوجه شدم که با تمام دفعات بیشماری که دییندرا برای ما ترجمه کرده بود، لهن حتی یک بار هم او را به اسم خودش خطاب قرار نداده بود. اگر هم زمانی به او اشاره میکرد، دییندرا را «همسرم سیریم» یا «زن سیریم» خطاب میکرد.
به او گفتم: «میدونی، زنها همسران جنگجوها هستن ولی چیزهای خیلی زیاد دیگهای هم هستن. مادرن. دوستن. درمانگرن. اوناه-»
«سرسی-» حرفم را با فشار کوچکی قطع کرد و صبورانه صحبت کرد. «اونها همینطور زیباترین زنهای روی زمین هستن. به همین دلیل اونها به جز همسر یه جنگجو چیز دیگهای برای سوهتوناک نیستن نمیتونن باشن. ممنوعه.»
حالا گیج و با کنجکاوی داشتم به او نگاه میکردم: «ممنوعه؟»
لهن سر تکان داد. «باید بهت بگم که با زیبایی تو که فراتر از هر زن دیگهایه که به عمرم دیدم، وقتهایی هست که از اینکه ملکه من هستی پیشمون میشم. این یعنی مردم میدونن تو کی هستی، توی دید قرار میگیری، کنار من میشینی و چشمهای مردها میتونه تو رو برانداز کنه و این کار رو هم میکنن. این رو میبینم، میبینم که از برانداز کردنت لذت زیادی میبرن و اغلب زیادی هم طول میکشه.» فشار دیگری به کمرم داد. «این چیزیه که من ازش خوشم نمیاد ولی به عنوان یه دکس این باریه که روی دوشم قرار داره.»
اوه اوه. قند در دلم آب شد.
لهن به صحبت کردن ادامه داد: «این برای همسر یه جنگجو جرم بزرگیه که تختش رو با جنگجویی که شوهرش نیست سهیم بشه. اگه این اتفاق بیفته، هر دو به سختی مجازات میشن. در زمانهای قدیم مرتباً این اتفاق میافتاد. جنگجوها مرد هستن و همسرها زیبا. برای حفظ فاصله ضروری جنگجوها، همه همسرها فقط به عنوان همسر یا عروس یه جنگجو شناخته میشن. ارتباط در حداقلترین اندازه ممکنه و ارتباطهای شخصی بین جنگجوها با همسر یه جنگجوی دیگه خیلی به ندرت اتفاق میافته و همراه با اجازه و نظارت جنگجوی شوهر انجام میشه. این هم یه بار دیگه روی دوش منه که تو برای قدم زدن در بین مردمت و توی دکسشی برای خودت محافظ شخصی داری.»
این را هم میدانست؟
«میدونستی؟»
«بین و زاهنین هر روز گزارش کارهای تو رو به من میدن ملکه من.»
اوه. خب. این کاملاً هم غافلگیرکننده نبود. فضولی بود ولی غافلگیرکننده نه.
خبر خوب این بود که این کارشان به خاطر به بند کشیدن یا نابود کردن هویت زنها نبود، بلکه برای جلوگیری از خیانت بود.
و برای اولین بار هیچ خبر بدی به جز آن بخش «به سختی مجازات شدن» وجود نداشت و من هم دلم نمیخواست بپرسم چطور مجازات میشدند.
در چشمهایش نگاه کردم و متوجه شدم که او منتظر جواب من بود. بنابراین وقتی گفتم «باشه.» چانهاش پیش از اینکه لبخند بزند و فشار دیگری به من وارد کند، حدود دو سانتیمتر عقب رفت.
سپس تکرار کرد: «باشه.»
چرا فکر میکردم خیلی شیرین این کلمه را میگوید؟
باید تکانی به خودم میدادم.
شروع به بلند شدن کردم و زیر لب گفتم: «فکر کنم باید حمام کنم…» و دقیقتر به او نگاه کردم.
دیشب، رودخانههایی از رنگ به روی بدنش داشت. حالا دیگر نبودند ولی من رنگی بودم، وقتی من را بعد از حکمی که داده بود در آغوشش نگه داشته بود، رنگش را به من مالیده بود.
دیشب موهایش بسته بود (به همان مدل مویی که من دیروز صبح بسته بودم.) ولی حالا باز و آزاد بودند.
در آخر، شب پیش، رنگ آمیزی شده بود.
بدنم یخ بست.
رنگآمیزی داشت! و من کسی نبودم که او را رنگآمیزی کرده بود.
صدایش زدم: «لهن.» حینی که نیشش را برایم باز میکرد، دستش که در بین موهایم بود آرام سر خورد و پایین رفت و روی کمرم و بین شانههایم رفت.
سپس با صدایی که بمتر از حالت عادیاش بود گفت: «ماده ببر من، بعد از یه رابطه درست و حسابی روی پاهای من نشستی، نیاز نیست اسمم رو صدا کنی.»
خیلیخب، این یه جورایی جذاب بود ولی من الان اصلاً تو حال و هوای این چیزها نبودم.
هر دو دستم را روی شانهاش گذاشتم و پرسیدم: «دیشب کی تو رو رنگ کرد.» به من چشم دوخت و من حفاظی که روی چشمانش نشست را دیدم.
نشانه خوبی نبود.
ادامه دادم: «و کی امروز صبح حمامت کرد؟»
دستانش محکمتر به دورم بسته شدند و با ملایمت گفت: «سرسی-»
وای نه، اصلاً راه نداشت خر شوم.
با صدای خطرناکی پرسیدم: «یه زاکتو رو ملاقات کردی؟» و بازوهای او به دور کمرم محکمتر شدند.
نجوا کرد: «کاه لنساهنا-»
این یعنی بله.
اوه نه، من که چنین فکری نمیکردم.
به زبان انگلیسی جیغ زدم: «تو قول دادی!» محکم شانههایش را هل دادم و عقب رفتم ولی او من را گرفت، چرخاند و حالا من روی تخت و روی پشتم خوابیده بودم و او روی من بود. همانطور که هنوز هلش میدادم، فریاد زدم: «از روی من بلند شو! تو قول دادی!»
با ملایمت دستور داد: «آروم باش سرسی.»
فریاد زدم: «آروم نمیشم!»
بازویش را از دورم برداشت و صورتم را گرفت و انگشت شستش را روی لبهایم نشاند و آرام فشار داد.
به زبان انگلیسی گفت: «آروم باش ملکه من.» سپس به زبان کورواکی ادامه داد و چیزهایی که متوجه شدم این بود: «دیشب توی شرایطی نبودی که من رو رنگآمیزی کنی و طبق رسوم توی مراسمی که من باید حکم بدم، باید رنگآمیزی شده باشم. هیچ چارهای نداشتم و درسته که قولم رو شکستم ولی باید درک کنی که این کار رو با فکر کردن به شرایط تو انجام دادم. امروز صبح، برای اینکه رنگها رو از روی خودم بشورم، توی نهر شنا کردم چون در آینده دیگه هرگز سوگندی که برات خوردم رو نمیشکنم.»
اوه، خیلیخب. این قابل درک بود. حتی خیلی قشنگ هم بود.
گندش بزنن.
روی انگشت شستش زمزمه کردم: «خب، باشه پس.»
به اندازه یک تپش قلب در چشمهایم نگاه کرد و بعد سرش را عقب انداخت و زد زیر خنده. پیش از اینکه متوجه شوم، انگشتش از روی لبهایم برداشته شد و دهانش که هنوز خندان بود، جایگزین آن شد و عمیقاً من را بوسید.
در این کار یک استعداد محض داشت.
در جواب بوسیدم و او ما را چرخاند و حالا من روی او نشسته بودم، هر دو دستش بالا آمدند و موهایم را نگه داشتند.
هنگامی که بوسهمان را قطع کرد، دیدم که چشمانش هنوز هم در خود خنده داشتند.
سپس با لحن حرص درآوری که علتش را فهمیدم، شروع به حرف زدن کرد. «ماده ببر من کله شقه و چنگالهاش تیزن ولی من میدونستم که دهانش رو صاحب میشم.»
داشت پیروزمندانه به من نگاه میکرد.
اشتباه هم نمیکرد.
بنابراین چشمغرهای رفتم و زیر لب گفتم: «حالا هرچی.»
این باعث شد او دوباره قهقهه بزند و من هم دوباره چشمغره بروم.
سپس خندهاش را قطع کرد و صدا زد: «سرسی.» و وقتی نگاهم به سمت او برگشت، دستهایش را از روی موهایم برداشت و بازوهایش به دورم حلقه شدند. «من همراه تو به مراسم تشییع نمیآم. کارهای زیادی برای انجام دادن دارم. با یه گروه محافظ افتخاری همراهی میشی. فرمان دادم که نباید از جلوی دیدشون دور بشی.» بازوهایش به دورم محکمتر شدند. «اگه دورتک جسارت شرکت کردن توی مراسم رو داشته باشه و چیزی در مورد اینکه عروسش خودش جان خودش رو گرفت بگه، تو هیچ واکنشی از خودت نشون نمیدی. من کمتر از یه هفته دیگه خدمتش میرسم. این طوری فقط تو و سوهتوناک خاطرات بدی براتون میمونه.»
دوباره داشت به زبان کورواکی حرف میزد، بنابراین من همه حرفهایش را متوجه نشدم ولی یک چیزهایی دستگیرم شد. حتی با این حال، به همین مسئله حضور دورتک در آنجا چسبیدم و مزه بدی در دهانم نشست، جداً که بد مزهای بود. اینکه پادشاهم از من میخواست نزدیکترین چاقو را برندارم و به سمتش پرت نکنم هم به همین اندازه بدمزه بود.
لهن دوباره صدایم زد: «سرسی.» روی او تمرکز کردم و او به زبان انگلیسی پرسید: «باشه؟»
به او چشم دوختم. سپس آهی کشیدم و به زور گفتم: «باشه.»
نیشش را برایم باز کرد، سپس سرش را نزدیک آورد و زیر گوشم گفت: «کاه تینکاه توناکاسا.» به من گفت که میدانست پذیرفتن این برای من چقدر سخت بود ولی خوشحال بود که فرمانش را اطاعت میکردم.
پوست گردنم را بوسید، من را روی پشتم برگرداند و به من لبخند زد. لحظهای که داشتم سعی میکردم خودم را از این فکر در بیاورم که او وقتی با موهای بازی که روی شانهها، سینه و پشتش ریخته بود، به من لبخند میزد، چقدر جذاب میشد، خم شد و لبهایش پیشانیام را لمس کردند و بعد از تخت بیرون رفت.
روی پهلویم چرخیدم و او را تماشا کردم که داشت گرههای لنگش را میبست و فریاد زد: «تیترو!» سپس بدون اینکه نگاهی به من بیندازد، لبه چادر را کنار زده و رفته بود.
دوباره طاقباز دراز کشیدم، ملحفه ابریشمی را روی بدن برهنهام کشیدم و آرزو کردم که آنها در تشییعجنازههای کورواک سیاه نپوشند.
سپس صدای «پویاه» گفتن دخترها را به خودم شنیدم. داشتند با عجله وان را داخل میآوردند. صدای ظرف و ظروف را شنیدم و این یعنی صبحانه به زودی میآمد و کل اتفاقات امروز صبح از جلوی چشمانم گذشت. لبهای لهن به روی لبهای خودم، شوهرم ارزشمندترین مایملکش را با من سهیم شده بود، گفته بود زیبا هستم و دوست نداشت مردهای دیگر به من نگاه کنند، وقتی باید رنگآمیزی میشد به من فکر کرده بود و وقتی نیاز به شستشو داشت باز هم به فکر من بود و این کار را بدون زیرپا گذاشتن قولی که به من داده بود، انجام داده بود. چقدر باز بودن موهایش را دوست داشتم و چقر عاشق خندههایش بودم.
گندش بزنند. گندش بزنند. گندش بزنند
توی دردسر افتاده بودم.
مدتی نگذشته بود که یادم آمد از او نپرسیده بودم چرا میگفت که من به آسمانها دستور داده بودم و چرا من را به نام جدیدی صدا زده بود. چرا من را الهه خودش خطاب کرده بود.
***
برای مراسم تشییع لباسی به رنگ آبی یخی پوشیده بودم و هیچ کدام از جواهرات و تزئینات لباسم طلایی نبود. یک سارونگ آبی یخی با طرحهای نقرهای، یک کمربند چرمی آبی یخی (که به شکل شوکه کنندهای براق و باشکوه بود و من بلافاصله عاشقش شدم.) یک تکه پارچه ابریشمی دیگر به رنگ آبی یخی که در هر گوشهاش آویزهای بیضی نقرهای داشت. جواهراتم خیلی کم بود، فقط گوشوارههای بلند چندشاخه نقره و آن النگوهای نقرهای که روی خود مروارید داشتند و من از بازارچه خریده بودمشان. آرایشم ملایم و زیبا بود و برای اولین بار تیترو موهایم را پیچانده و در بالای سرم جمع کرده بود و با سنجاقهایی بسته بود که قابل دیدن نبودند.
پیش از اینکه از چادرم بیرون بروم صدای اسبها را شنیدم ولی به خاطر افراد زیادی که آنجا بودند غافلگیر شدم. چهار اسب که جنگجوهایی بر پشتشان سوار بودند که تا به حال ندیده بودمشان. دییندرا سوار اسب سماقیرنگش بود، سیریم هم در کنار او سوار اسب سیاهش بود. فیتاک هم ناریندا را جلوی خودش و روی اسب بلوطی رنگش نشانده بود. بِین هم همراه تازه عروسش اوآسی که پشتش نشسته و دستهایش دور کمر بین بود، روی اسبی خاکستری لکهکلهداری نشسته بودند. زاهنین تنها و پیاده بود ولی افسار اسبی کهری را به دست داشت. بوهتان با ناهکا روی اسب ابرشی نشسته بودند. و زفیر هم برای من به آنجا آورده شده بود.
همه زنها گل در دست داشتند و زمانی که من هم به زفیر نزدیک شدم، جیکاندا یک دسته شکوفه نارنجی رنگ زیبا به دستم داد که شباهت زیادی به گل سوسن پلنگی داشت فقط دو برابر آن شکوفه داشت.
به سرعت متوجه شدم که هیچکسی با بهترین ظاهر خودش به آنجا نیامده بود، حتی با اینکه هیچ وقت سر و وضعشان به خوبی من نمیشد ولی کاملاً مشخص بود که شرکت کردن در مراسم تشییع بهانه مناسی برای جشن گرفتن و فرصتی برای خودی نشان دادن و یا حتی فشنشو رفتن نبود. همینی بود که بود، نشانهای برای پایان یافتن یک زندگی- این یکی بیشتر از هر مرگ غمانگیز دیگری غمانگیزتر بود و حرفی برای گفتن داشت.
زاهنین جلو آمد تا وقتی سوار اسبم میشدم، کمکم کند، سپس سریع به سمت مرکب خودش رفت، بالا پرید و ما راه افتادیم. دو جنگجو در جلو، پشت سر آنها فیتاک همراه ناریندا و بوهتان همراه ناهکا به راه افتادند. من به همراه دییندرا سوار بر اسب سماقیرنگش در کنارم به راه افتادیم. سیریم پشت سر ما همراه با بین و اوآسی به راه افتاد. سپس زاهنین و پشت سر او دو جنگجوی دیگر حرکت کردند.
دییندرا به من گفت: «تشییع جنازه از اینجا دوره عزیزم.» چانهاش را بالا گرفت و حرفش را با توضیحی پایان داد. «به خاطر باد.»
حق با او بود، باد میوزید. خوشبختانه باران زمین را خیس کرده بود و شنها با باد به هوا بلند نمیشدند. نه اینکه باد شدید نباشد ولی خبری هم از سوز سرد نبود. خوب بود که مراسم با فاصله زیاد انجام میشد، نیاز نداشتیم جرقهای بپرد و دکسشی بسوزد و با خاک یکسانشود. به اندازه کافی در این مدت قلب شکسته داشتیم.
از او پرسیدم: «حالت خوبه؟»
سرش را به سمتم برگرداند و لبخند کوچکی به من زد. «این همون چیزی بود که من میخواستم از تو بپرسم.» لبخند کوچکش را جاب دادم، دستم را به سمتش دراز کردم و او دستم را گرفت و فشاری داد. سپس دستهایمان را انداختیم و او جواب داد. «غمگینم.» به پیش رو برگشتم و احساسات زیادی گفت: «غمگین بود.»
میتوانست این را دوباره بگوید.
پرسید: «تو چی؟»
جواب دادم: «لهن دیشب از من مراقبت کرد.» نگاهش را روی خودم حس کردم، بنابراین متوجه شدم که سرش به سمت من برگشته بود. آه کشیدم، به دوست دیوانه چیزهای عاشقانه کورواکیام و به اینکه چه فکری در مورد خبری که داده بودم، میکرد فکر کردم. سپس صادقانه اعتراف کردم: «حقیقت داره. اون خیلی دوست داشتنی بود.»
احساس کردم نگاهش من را رها کرد، دوباره با احساسات زیادی گفت: «خوشحالم.»
من هم بودم.
لعنتی.
یورتمه از بین چادرها گذشتیم و مدتی ساکت ماندیم.
سپس ناریندا صحبت کرد و من به خاطر دردی که در صدایش بود، غافلگیر شدم. «چرا بهم نگفتی که در وجودت جادو داری؟»
پلک زدم و به او نگاه کردم: «چی؟»
به پرسشم جواب نداد. در عوض گفت: «درک میکنم چرا پنهانش میکردی دوست من. باید بپذیرم، من هم با بزرگ شدن در وال اعتقادم به خیلی چیزها رو از دست داده بود، ولی چیزهایی که فراموش کردم شامل بیزاریام از جادو نبود. خب، تو هم در همون سرزمینها بزرگ شدی و من میتونم تلاشت به خاطر مقاومت کردن در برابر دادن چنین اطلاعاتی رو ببینم چون فکر میکنی که اینجا هم همون طرز فکر رو دارن. ولی باید بدونی که…» به من نگاه کرد. «کورواکیها از کسانی که جادو دارن بیزار نیستن. این افراد کم و مورد ستایش همه هستن.»
به او خیره شدم و بعد تکرار کردم: «چی؟»
دوباره سؤالم را نادیده گرفت و گفت: «ولی ایکاش اونقدر بهم اعتماد میکردی که این رو بهم بگی. دیدن فرمان دادنت به آسمان غافلگیری خیلی بزرگی بود.»
بفرما دوباره.
به او گفتم: «دییندرا من به آسمانها فرمان ندادم.» و او به من نگاه کرد.
«همونطور که توضیح دادم، نیاز نیست پنهانش کنی. در واقع دوست داشتم زودتر این رو میدونستم.» دوباره به جلو نگاه کرد. «تو دوست من هستی و حتی اگر رازهات رو بهم بگی، این هیچ تغییری توی حسی که بهت دارم به وجود نمیاره. با توجه به شخصیتی که داری، مشخصه که جادوی عظیمی توی وجودت داری.»
با تأکید گفتم: «دییندرا، عزیز دلم، من جادو ندارم، چه عظیمش چه جور دیگهای.» نگاهش دوباره به سمت من برگشت.
جواب داد: «سرسی، من اونجا بودم. دیدم که چطور رو به آسمانها زجه زدی و به محض اینکه اینکار رو کردی اونها خروشیدن.»
گفتم: «من این کار رو نکردم. طوفان تمام روز در حال آماده شدن بود.»
جواب داد: «حقیقت داره، ولی تو اون رو فراخوندی.»
سرم را تکان دادم و آرام گفتم: «این دیوانگیه.»
«دیوانگیه؟ اصلاً نمیفهمم وقتی من و هزاران کورواکی شاهد این اتفاق بودیم، چرا چنین فکری میکنی.»
دوباره سرم را تکان دادم و شروع کردم به حرفزدن. «من-» ولی حرفم را قطع کرد.
«این هم در طول شب بین مردم زمزمه شده. چادرهای زیادی تا نیمه شب روشن موندن و شوهرها و همسرها توی گوش همدیگه پچپچ کردن. همسایهها به دیدن همسایهها رفتن.» به روبهرو نگاه کرد. «طوفان تو باعث شد جنگجوها رفتارها غیرقابل پیشبینی نسبت مرگ عروس دورتک داشته باشن…» سرش را یک بار تکان داد و حرفش را پایان داد. «اگه تا حالا هیچ شکی وجود داشت حالا دیگه وجود نداره.»
پلک زدم و دوباره پرسیدم: «چی؟»
به سمت من برگشت. «ملکه زرین افسانهای، پادشاه قدرتمندش، تبار زرین، همونطور که سالها گذشته، داستانهای خیلی زیادی در این مورد گفته شده، این داستانها، همونطور که خاصیت همه داستانهاست بزرگ شدن تا اینکه به چیزی اسطورهای و خیالی تبدیل شدن.»
با وجود اینکه مطمئن نبودم که میخواستم بدانم یا نه، پرسیدم: «و این داستان خیالی در مورد تبار زرین چیه؟»
البته که دییندرا به من میگفت. «داستانی که همیشه فکر میکردم تماماً خیالاته میگفت که پادشاه قدرتمند و ملکه زرینش خدا و الهه بودن. پادشاه قدرت بینظیری داشت که هیچ همتایی براش نبود و ملکهاش جادو داشت. کشتن پادشاه غیرممکن بود و ملکه به ماه و ستارهها، خورشید، دریاها و رودخانه و آسمانها و زمین فرمان میداد.»
به او خیره شدم.
به حرف زدن ادامه داد: «داستان میگفت که اونها هیچ وقت پیر نمیشدن، جوان میموندن تا وقتی که اولین پسرشون موفق میشد دکس بشه. بعد سوار بر اسبهای بالدار به آسمان پرواز میکردن.»
با ملایمت گفتم: «مهمله.»
به دقت نگاهی به من انداخت. «سرسی، دیشب، میتونستم ناامیدیت رو احساس کنم. میتونستم پریشانیت رو به خاطر اینکه نمیتونستی کاری کنی احساس کنم. مثل یه هاله در اطرافت میدرخشید. و وقتی بلند شدی و همون یه کلمهت رو زجه کشیدی، حس کردم پوستم رو مورمور کرد. و این حرف تو بود که اون کار رو کرد عزیز من، نه رعد و برق و طوفان. بهت یادآوری میکنم که هیچ وقت هم زمان رعد و برق نمیزنه و آسمون اشکهاش رو نمیباره. همیشه اول رعد و برق میزنه و بعد به دنبالش بارون میباره. رعد و برق اول هشدارش رو میده. هیچ وقت رعد و برق همزمان با بارون نمیآد. سالهای زیادی روی این زمین زندگی کردم و تا همین دیشب که اونها رو برای ما فرا خوندی چنین چیزی ندیده بودم.»
خیلیخب، باید قبول میکردم که من هم سالهای زیادی روی زمین زندگی کرده بودم، روی زمین خودم ولی با اینحال من هم تا بهحال ندیده بودم چنین اتفاقی بیفتد، آن هم توی سیاتل که باران خیلی زیادی میبارد.
وای مرد.
با این حال نمیتوانست حقیقت داشته باشد. باید یک هم زمانی بوده باشد.
زمزمهکنان به او گفتم: «دییندرا دوست عزیز من، دارم بهت میگم من جادو ندارم.» و او از نزدیک به من نگاه کرد.
سپس آرام جواب داد: «شاید داری ولی خودت نمیدونستی تا اینکه دیشب وقتی احساساتت غیرقابل کنترل شدن، مثل یه سیل از وجودت بیرون زد. ولی این اهمیت نداره، حالا مردمت باور دارن که تو جادو داری، باور دارن که قدرت زیادی داری، باور دارن که پادشاهت رو نمیشه کشت، باور دارن که هیچ وقت پیر نمیشی و از اعماق روح و وجودشون باور دارن که تبار زرین بر ما نازل شده.»
به روبهرو نگاه کردم. یا خدا، حالا باید با این چه کار میکردم؟
ادامه داد: «خیلی بیشتر از اتفاقات دیشب هم هست عزیز من. تو کاملاً با توصیفات الهه زرین مطابقت داری. موهای طلایی، چشمهای طلایی و حالا که زمان بیشتری رو زیر آفتاب گذروندی، پوست طلایی. مثل فرشتهها آواز میخونی و قلبت مثل چشمهات از طلاست. ولی تو ملکه یه مملکت جنگجو هستی چون خودت جنگجویی، روح آتشین داری، از همون اولش در شب تصاحبت جفت مناسبی برای پادشاه رعبانگیزت بودی. خود جنگجوها طوری برات احترام قائل هستن که برای هیچ زن دیگری نیستن. توی این زمان کوتاه وفاداری خیلی زیادی به خودت جلب کردی که مدرکش هم جنگجوهای زیادی بودن که دیشب برای حرف زدن پا پیش گذاشتن. این اتفاقیه که شدیداً به ندرت میافته. هنوز هم با باور کردنش مشکل دارم. همین هم برای پادشاه قدرتمندمون صادقه. سیریم سالهاست که به من میگه تا به حال هیچ جنگجویی مثل پادشاه لهن ندیده، حتی وقتی که ایشون خیلی جوان بودن، هیچ همتایی ندارن. هیچ وقت از روی اسبشون نیفتادن، هیچ وقت خلع سلاح نشدن، توی پونزده سالگی برای اولین قتلشون راهی شدن و اون موقع دیگه هیچی نمونده بود استادهای ایشون بهشون یاد بدن. حتی از استادهای خودشون هم بهتر بودن.»
وای مرد… واقعاً؟ پانزده سالگی؟ یا خدا!
به حرف زدن ادامه داد: «ایشون رو وقتی به مبارزهای طلبیده میشن دیدم، سرعت و قدرتشون مبهوت کنندهست. فرا انسانیه و حالا، با عقل جور در میآد، چون ایشون انسان نیستن، بلکه مثل تو یه خدا هستن.»
شروع به حرف زدن کردم: «دییندرا من-» و او دستش را بالا نگه داشت و من حرفم را قطع کردم.
«بعداً بیشتر در این مورد حرف میزنیم، حالا نه عشق من، چون داریم به تل هیزم مراسم تشییع نزدیک میشیم.»
با توجه به صحبتهای عجیب و غریب و ترسناکی که داشتیم، متوجه نزدیک شدنمان نشده بودم ولی حالا متوجه شدم. ما از چادرها خارج شده و از تپه کوچکی بالا رفته بودیم و حالا در حال پایین رفتن بودیم. بقیه مردم چه پیاده و چه سوار بر اسب داشتند به سمت یک تل هیزم مرتفع میرفتند. بر روی تل هیزم جسدی پیچیده در پارچه کنفی سفید خفته بود. هنوز افراد زیادی بودند که مثل ما داشتند به آن نزدیک میشدند ولی به نظر میرسید هزاران نفر پیش از ما در آنجا جمع شده بودند و در سکوت و احترام انتظار میکشیدند.
هنگامی که من و همراهانم نزدیک شدیم، جمعیت زیاد با فرمان محافظین جلوی گروه راه باز کردند و چون من ملکه بودم، مستقیم تا خود تل هیزم برایم راه باز شد.
دیدی؟ گاهی اوقات ملکه بودن چیز بدی نبود.
در نزدیکی تل هیزم توقف کردیم و چوبها تا بالا پر از گل شده بودند، صدها گل در همه رنگ، شکل و اندازه، حتی روی جسد هم به خاطر کسانی که توانسته بودند گلهایشان را تا آن بالا پرت کنن با گل پوشیده شده بود.
اسب زاهنین یورتمه جلو آمد. از اسبش پیاده شد و به من در پیاده شدن کمک کرد.
سپس من و زنهای همراهم به تل هیزم نزدیک شدیم، هر کدام از ماها لحظهای بیحرکت ماندیم و سپس به نوبت گلهایمان را روی چوبها گذاشتیم.
سپس فاصله گرفتیم و هنگامی که عدهای دیگر از مردم چه پیاده و چه سوار بر اسب آمدند و گلهایشان را تقدیم کردند، به همان اندازه جمعیت ساکت ماندیم و انتظار کشیدیم.
چون نزدیک تل هیزم ایستاده بودم، نگاهها را به روی خودم احساس میکردم، نگاههای خیلی زیادی روی من بود. با توجه به حرفهایی که من و دییندرا با هم زده بودیم، این غیر عادی نبود، چنان حواسم بیدار بودند که انگار سنگینی جسمی این چشمها را روی خودم احساس میکردم.
سرم را تکان دادم و متوجه شدم که تعدادمان دیگر در حال زیادتر شدن نبود. خیلی به دور و برم نگاه نمیکردم. این کار را نمیکردم چون نمیخواستم با نگاه افرادی رو به رو شوم که فکر میکردند من یک الههام. (دیوانگی بود!) ولی به خاطر این هم بود که نمیخواستم دورتک را در بین مردم ببینم. به لهن قول داده بودم که خودم را کنترل خواهم کرد. و برای این کار باید از برکت استراتژی بیمحلی کردن استفاده میبردم.
خیلی زود متوجه زن سفید مویی شدم که وقتی دچار آفتاب سوختگی شده بودم برای درمانم آمده بود. او همراه زن دیگری با مشعل خاموشی در کنار تل هیزم ایستاده بود و زن دیگر داشت مشعل را روشن میکرد.
جالب بود، زنها تل هیزم را روشن میکردند.
سپس هنگامی که مشعلش روشن شد و پیش از این که بدنش به سمت من حرکت کند، نگاهش به سمت من برگشت.
وای گندش بزنن. نه. این کار یکی از وظایف ملکهها بود؟