رمان تبار زرین پارت 28

5
(5)

ای بابا، جداً که این یارو پادشاه عوضی‌ها بود.

جلوی جنگجویی که در پنج قدمی لهن ایستاده بود، توقف کرد و شروع به حرف زدن با او کرد و حینی که حرف می‌زد، زنجیر زن را کشید و او را در کنار خودش روی زانوهایش به زمین زد و دستش در موهای او چنگ انداخت و او را همان‌جا نگه داشت. اصلاً مجبور نبود این کار را بکند، آن زن هیچ‌جایی نمی‌رفت. بدون اجازه او هیچ جایی نمی‌رفت.

نگاهم به زن دوخته شد و هرچه بیشتر به او نگاه می‌کردم، قلبم بیشتر و بیشتر درد می‌گرفت و فشرده می‌شد.

آن دختری که روزگاری بود، حالا دیگر از بین رفته بود. همه چیزش رفته بود. صورتش کاملاً بی‌حالت بود، چشمانش به دور دست نگاه می‌کردند. چنان عمیق در افکار خودش غرق شده بود که احتمالاً حتی نمی‌دانست کجا بود.

به سرعت به لهن نگاه کردم و دیدم که او و دو جنگجویش درحالی‌که حالت خشکی روی صورت‌هایشان داشتند، با هم صحبت و به زوج نگاه می‌کردند.

ولی حتی یک کلمه هم با آن‌ها صحبت نکردند. لهن فقط پشتش را به دورتک کرد و به گفتگویش ادامه داد.

بدون این‌که فکر کنم به سمت پسر آوازخوان برگشتم، روی زانوهایم بلند شدم و دستم را به سمت سازش گرفتم و همان‌طور که لبخند می‌زدم انگشتانم را به سمتش تکان دادم. نواختنش ریتمش را از دست داد و آوازی که می‌خواند رفته رفته قطع شد. به مادرش نگاه کرد، زن سرش را برای او تکان داد و پسر موسیقی‌اش را قطع کرد و ساز گیتار مانندش را به سمت من گرفت.

یکی از دو معشوق قبلی من دیوانه گیتار بود، چهارتا گیتار داشت. دوتا گیتار آکوستیک و دوتا الکتریک. و او به من یاد داده بود چطور گیتار بنوازم. بعد هم وقتی خیلی سریع آن را یاد گرفتم و به سرعت از او خیلی در این کار بهتر شدم، سگ اخلاق شد. (این یکی از دلایلی بود که فکر می‌کردم به خاطرش با من قطع رابطه کرده بود ولی وقتی با همان گیتار توی صورتش کوبیده بودم، قسم خورده بود که به این خاطر نبوده ولی من مطمئن بودم که دلیلش همین بود.) وقتی ترکم کرد، برای خودم یک گیتار خریدم و همیشه، هر هفته دو یا سه بار و گاهی اوقات هم هر روز زمانی را صرف گیتار زدن می‌کردم.

چه ملکه بودم چه نبودم، هیچ چیزی نمی‌توانستم به همسر دورتک بدهم، به جز آن چیزی که آن پسر به من داده بود.

روی باسنم نشستم و با تارهای گیتار بازی کردم تا لِمش دستم آمد و آن‌گاه شروع به نواختن آهنگ اسرائیل کاماکاویوو کردم و آهنگ آن سوی رنگین کمان در دنیایی خارق‌العاده را خواندم. ولی این آهنگ با نت‌های گیتار بود نه یک یوکه‌لیلی .*

نمی‌شد گفت صدای آواز خواندن من از آن پسر بچه بهتر بود ولی نیازی هم نبود بهتر باشد. حتی اگر نمی‌توانستی معنای کلمات را بفهمی ولی خود آواز را هیچ چیزی به جز زیبا نمی‌شد توصیف کرد. نگاهم را به همسر دورتک دوختم حینی که او نگاهش را به زمین دوخته و من و امیدوار بودم که او به نوعی صدای دو نوایی امیدوارکننده آواز و سازم را که با هم ترکیب شده بودند، بشنود به کارم ادامه دادم. امیدوار بودم موسیقی‌ام با تمام رنگ‌ها و ارتعاشات رنگین‌کمانی‌اش به دنیای تاریکی که در آن زندگی می‌کرد، رنگ و رو ببخشد.

* نوعی ساز زهی با چهار زه به گیتار شباهت دارد و نواختن آن در هاوایی رواج دارد. م

سپس او آرام سرش را بلند کرد، نگاهش چشم‌های من را یافت. داشتم هر کاری که یک ملکه خوب از دستش برمی‌آمد را انجام دادم، یعنی همان کاری که یک ملکه برای امید دادن به مردمش می‌توانست انجام دهد، حتی اگر کار زیادی نبود و این فقط برای یکی از مردمش انجام می‌شد.

وقتی آوایم کار خودش را کرد، فهمیدم. چشم‌های زن آرام بسته شدند، صورتش حالت ملایمی به خود گرفت و من به هر چیزی که در آن دنیا تقدس داشت دعا کردم که در آن لحظه او به روی رنگین کمانی در دنیایی خارق‌العاده باشد.

هنگامی که نواختن را پایان دادم، چشم‌هایش را باز کرد ومن به او لبخند زدم. دورتک زنجیرش را کشید و گردنش را پیچاند و این باعث شد که آن حالت ملایم روی صورتش به سرعت از بین برود و درد جایش را بگیرد.

لحظه‌ای که این کار را کرد، صدای بم و مردانه‌ای شنیدم که دورتک را خطاب قرار داد و شدیداً هم خشمگین بود.

و این صدای لهن نبود.

به سمت چپم نگاه کردم و بوهتان را دیدم. همین‌طور متوجه شدم که عده‌ای را به دور خودم جمع کرده بودم. بعلاوه چشم‌های تیره لهن را دیدم که با حالتی به من نگاه می‌کردند که قبلاً هرگز ندیده بودم ولی از آن نگاه‌هایی بود باعث شد دلم فرو بریزد ولی در قلبم احساس سبکی کنم.

دییندرا با صدای آرامی گفت: «به ملکه‌ت بی‌احترامی کردی.» و من که به خاطر اتفاقات پیش روی‌مان گیج شده بودم، برگشتم و در چشمانش نگاه کردم. تازه آن موقع بود که متوجه شدم داشت ترجمه می‌کرد.

نگاهش را دنبال کردم و بوهتان را دیدم که به سرعت به سمت دورتک رفت و حرف‌هایی در بین‌شان رد و بدل شد.

دییندرا ترجمه کرد.

دورتک گفته بود: «من هیچ اهمیتی به آواز خوندن زن‌ها نمی‌دم.»

«تو به هیچیِ زن‌ها اهمیت نمی‌دی.» این را بوتان گفته بود و چانه‌اش را به سمت همسر دورتک تکان داده بود.

جنگجوی دیگری گفته بود: «مراقب باش بوهتان.»

دورتک هشدار داد: «بله مراقب باش بوهتان. همسر من هیچ ربطی به تو نداره.»

بوهتان جواب داد: «حق با توئه، همسر تو هیچ ربطی به من نداره. ولی من دارم در مورد همسرت حرف نمی‌زنم، دارم در مورد سگت حرف می‌زنم. تو همسرت رو حیوان خونگی خودت کردی. خوشت می‌آد با حیوان‌ها بخوابی دورتک؟» لب‌هایم را به هم فشردم چون این حرف‌ها همان حرف‌های رجزخوانی پیش از دعوای توی دنیای خودم بود بنابراین حدس می‌زدم که در بین این قبیله هم باید از آن رجزخوانی‌های جدی باشد.

بوهتان ادامه داد: «نمی‌خواد جواب بدی، خودم جوابش رو می‌دونم. دیگه به هیچ کسی پوشیده نیست که تو از هر فرصتی استفاده می‌کنی که با ارضا کردن خودت به هر روشی که حیوانت از انجامش بر می‌آد به همه نشون بدی چه جور جنگجویی هستی.»

دورتک زنجیر زن را دوباره کشید و فریاد زد: «عروس من هیچ ربطی به تو نداره!»

بوهتان در جواب فریاد زد: «ولی اون که عروس تو نیست!» به زن اشاره کرد و به شکل خطرناکی به سمت دورتک خم شد. «اون هیچ چیزی نیست به جز حیوانی که به زانو در آوردیش. با رفتارت لشکر رو شرمنده کردی، توی مسابقات با صورتش اون کار رو کردی، وقتی مسلح بودی دکس ما رو به مبارزه طلبیدی، جلوی پادشاه‌مون به ملکه ما توهین کردی.»

دییندرا نفسش را با جوابی که دورتک داد حبس کرد و من نه فقط با حبس کردن نفس او که با جوّی که بر فضا حاکم شد فهمیدم که اتفاق خیلی خیلی بدی داشت می‌افتاد.

نگاهی به او کافی بود تا به من نشان بدهد که رنگش پرید و من بلافاصله با نگرانی پرسیدم: «چیه؟»

هنگامی که با صدای آرام جواب می‌داد، نگاهش را از اتفاقی که داشت می‌افتاد برنداشت. «دورتک گفت من هیچ احترامی برای ملکه یا پادشاهی که زنش خیلی زود بعد تصاحب شدنش سواری می‌کنه قائل نیستم. اون زرده فقط دو هفته‌ست که با پادشاه می‌خوابه و اون رو دور انگشتش می‌چرخونه. پادشاه ما کسیه که به زانو در اومده.» نگاه دییندرا به سمت لهن برگشت و حرفش را تمام کرد: «این یعنی به مبارزه طلبیدن.»

وای گندش بزنند.

نگاه من هم به سمت لهن برگشت. درحالی‌که دست‌هایش را روی سینه‌اش چلیپا کرده بود و حالتی روی صورتش داشت که انگار همه این‌ها به نظرش یک ذره جالب بودند. ولی فقط ذره‌ای نه بیشتر.

دییندرا حرفی که جنگجوی ایستاده در کنار لهن به دورتک گفته بود را ترجمه کرد: «دکس رو به مبارزه می‌طلبی؟»

دورتک با خشم گفت: «چه دکسی؟» سپس تفی به سمت لهن انداخت. «من هیچ دکسی نمی‌بینم.»

سرانجام لهن حرف زد و حرفش را با ملایمت خیلی زیادی هم گفت.

«بهت نصیحت می‌کنم که دست از بلند کرد مشت‌ها و مردانگیت برای عروست برداری دورتک، این‌طوری می‌تونی درمان بشی. می‌خوام پیش از این‌که جلوی من زانو می‌زنی و من سرت رو از تنت جدا می‌کنم، کاملاً درمان شده باشی.»

دورتک فریاد زد: «من مقام دکس رو طلب می‌کنم. اولین کاری که می‌کنم هم اینه که ترتیب اون زرده رو می‌دم و اونقدر این کار رو می‌کنم که همه بدنش رو به هر شکل و از هر طرفی تصاحب کرده باشم.»

نفسم را حبس کردم ولی لهن نیشش را باز کرد و من با تعجب به واکنش او خیره شدم.

سپس دییندرا نفسش را حبس کرد ولی سریع حرف‌های لهن را ترجمه کرد. «سرم رو بزن و خدایان به گریه میان چون ان وقت یعنی آسمون به زمین رسیده. نزدیک ماده ببر من بشو، اون پنجه‌هاش رو توی شکمت فرو می‌کنه و قبل از این که آخرین نفست رو بکشی دل و روده خودت رو می‌بینی که بیرون می‌ریزن.» دییندرا به من نگاه کرد. «این سنگین‌ترین توهینیه که به یه جنگجو می‌شه کرد عزیز من، این که بهش بگی یه زن می‌تونه شکستش بده.»

این می‌توانست توهین سنگینی برای هر کسی باشد. با این حال جواب خیلی محشری بود.

هنگامی که دورتک با خشم چیزی گفت، دییندرا شروع به ترجمه کرد: «اون زرده مردانگی تو رو مال خودش کرده!»

با این حرفش لحن جواب داد: «حرفی که زدی درسته و من به این خاطر خوشحالم، می‌دونه باهاش چی کار کنه و به نظر می‌رسه از کاری که بلده خوشش میاد. دیشب که باهاش خوابیدم ملکه من نفس نفس زد و گفت که حس من رو توی وجودش دوست داره، اون هم درست پیش از این‌که تخمم رو توی رحمش بکارم. تخمی که ممکنه یه جنگجو بشه، تخمی که همین حالا هم از تو خیلی جنگجوتره.»

نجوا کردم: «دمش گرم!» این هم جواب خیلی خوبی بود، شاید یک کمی جنبه شخصی داشت ولی باز هم جواب خوبی بود.

ناریندا زمزمه کرد: «نمی‌دونم این چیزی که گفتی یعنی چی ولی بهت می‌گم که بازم می‌تونی همون رو بگی.»

دورتک فریاد زد و دییندرا ترجمه کرد: «فردا سرت رو می‌زنم!»

که لهن هم جواب داد: «نه، می‌خوام پیش از این‌که تن بی سرت رو روی تل هیزم می‌ندازم کاملاً خوب شده باشی. دو هفته وقت داری دورتک. بعد شمشیرهامون با هم تصادم می‌کنن.»

دورتک پیش از این‌که نگاه خشمگینش را به بوهتان بدوزد که هنوز هم نزدیکش ایستاده بود، یک ثانیه‌ای با خشم به لهن نگاه کرد.

دییندرا حرفش را ترجمه کرد: «پیش از این‌که مقام دکس رو بگیرم، تو-» یک انگشتش را به سمت بوهتان بلند کرد و ادامه داد: «مراقب خودت باش و ذهنت رو از عروس من دور کن.»

بوهتان جواب داد: «تو باهاش مثل یه عروس رفتار کن و من هم کاری که گفتی رو انجام می‌دم. ادامه بده و باهاش مثل یه سگ رفتار کن، اون وقت من مجبور می‌شم بکشمش تا از این بدبختی که دچارش شده نجاتش بدم.»

زمانی که صورت دورتک سرخ شد نفسم را با حرفی که بوهتان زده بود، حبس کردم. (حرف‌هایی که امیدوار بودم جدی نگفته باشد.) صورتش چنان سرخ شده بود که فکر کردم سرش هر لحظه می‌ترکد. سپس لهن وارد بحث‌شان شد.

«بوهتان، کافیه، منظورت رو رسوندی.»

پادشاه حرف زده بود بنابراین بوهتان یک قدم عقب رفت ولی نگاهش هنوز هم در چشمان دورتک قفل شده بود.

سپس دییندرا حرف‌ بوهتان را ترجمه کرد. «بعد از این‌که دکس دُمت رو از سر بی‌جانت جدا کرد، من اولین کسی هستم که برش می‌داره و به عنوان هدیه ازدواج به عروست می‌ده.»

بعد برگشت و به راه افتاد، پیش از این‌که به سرعت دور شود، نگاهش لحظه‌ای به من افتاد و سرش را به تعظیمی خم کرد.

درحالی‌که سعی می‌کردم تنفسم را کنترل کنم، با صدای آرامی از ناریندا پرسیدم: «دُم چیه؟» ولی در عوض نگاهم با شوهرم درآمیخت.

صدای ناریندا را شنیدم که جواب داد: «موهاشون. بعد از یه به مبارزه طلبیدن، پیروز سر رو از بدن مغلوب جدا می‌کنه و اون رو به زینش می‌بنده و کل دکسشی رو دور می‌زنه، وقتی که جشن پیروزیش به پایان برسه، حالا هر چقدر هم که طولانی باشه، سر رو با بریدن موهاش از زینش جدا می‌کنه. بعد از این، عاقبت سرش به رحم هر کسی که اون رو برمی‌داره بستگی داره می‌تونه در کنار بدن بی‌سرش روی تل هیزم سوزانده بشه یا هر اتفاق دیگه‌ای براش بیفته. برای همه مهمه که تل هیزمی برای سوزانده شدن داشته باشن چون این‌طوری خاکسترهاشون می‌تونه به آسمان‌ها بره و بدنشون به روح‌شون بپیونده. توی کورواک، مارو و همه اهالی سرزمین‌های جنوبی همین اعتقاد رو دارن و هر بدنی که سوزانده نشه مثل روحی نامرعی، ناشنیدنی و بی‌قدرت در قلمرو سرگردان می‌شه. نسوزاندن سرش آخرین شکستیه که می‌شه به یه جنگجو وارد کرد، اون‌ها تا ابد بدون سر به عنوان یادآوری‌ای برای حماقتی که کردن در دنیا سرگردان می‌شن.»

داشتم گوش می‌دادم ولی به شکل عجیبی هم با شوهرم ارتباط برقرار کرده بودم. حینی که دییندرا صحبت می‌کرد، نگاهش به چشم‌های من دوخته شده بود، سپس چانه‌اش را یک بار و آرام بالا داد. فهمیدم منظورش این بود که حالم خوب بود یا نه. بنابراین سر تکان دادم. وقتی این کار را کردم او برگشت و رفت.

و تازه همان موقع بود که یادم آمد من هنوز هم ساز آن پسر را نگه داشته بودم، بدنم از جا پرید و بعد به سمت او برگشتم و لبخند زدم، سازش را به سمتش گرفتم و گفتم: «شاهشا.» مادر و پسر به وضوح به خاطر اتفاق‌هایی که افتاده بود، می‌لرزیدند. هنگامی که من از دییندرا خواستم به او بگوید که باز هم با سازش به دیدنم بیاید و می‌توانیم با هم ساز بزنیم پسر بچه به خودش آمد و سازش را پس گرفت. صورت مادرش از خوشحالی شکفت ولی حال پسر طوری بود که انگار می‌خواست لخت و با موهایی آتش گرفته در دکسشی بدود. بنابراین تصمیم گرفتم وقتی می‌آمد، من می‌توانستم ساز بزنم و او می‌توانست برود و هر طور که دوست داشت با دوستانش بازی کند.

آن‌ها رفتند و ناریندا پرسید: «این… اوم… درگیری‌ها اغلب بین جنگجوها در می‌گیره؟»

«نه ناریندای شیرین، اون‌ها مردن، این چیزها توی خون‌شونه ولی این اتفاقات معمولاً نمی‌افتن. هرچند دورتک مورد علاقه هیچ کسی نیست و من می‌تونم ببینم که جنگجوها به خاطر رفتارش دارن بی‌صبر می‌شن. یا که اون کارهایی می‌کنه یا چیزهایی می‌گه که باعث می‌شه اون‌ها جوابش رو بدن. بوهتان مرد خوبیه، پدر خوبیه، سیریم می‌گه اون جنگجوی خیلی خوبی هم هست. اون و ناهکا نزدیک به دو هفته بعد از تصاحب ناهکا از چادرشون بیرون نرفتن. تا این حد عاشق ناهکا شده بود. قبیله بعد از مراسم انتخاب کوچ کرد و اون‌ها رو پشت سر جا گذاشت. اون شوهر خوبیه و از همسرش مراقبت می‌کنه و بهش اهمیت می‌ده.» دییندرا لبخند با محبتی به ناریندا زد، لبخندی که حرف‌های زیادی در مورد جنگجویی که او را تصاحب کرده بود برای گفتن داشت. «مردهایی هستن که مهم نیست چه خونی توی رگ‌هاشون جریان داره یا چه جور آموزش‌هایی دیدن، با وجود همه این‌ها مردهای خوبی هستن.»

ناریندا در جواب لبخند زد و توی لبخندش هیچ کوچکی یا حالت عجیبی نبود.

گال جلو آمد و چند بشقاب میوه شکری شده روی خز‌ی که بر رویش نشسته بودیم، گذاشت. به او لبخند زدم واو هم به من لبخند زد و عقب عقب دور شد.

رفتنش را تماشا کردم و به این فکر کردم که تیترو کمی سرد بود چون بزرگتر بود، به نظر می‌رسید که وظایفش را خیلی جدی می‌گرفت و من متوجه شده بودم که بخشی از وظیفه‌اش این بود که حواسش به من باشد. ولی جیکاندا، بیتس و پکا جوانتر بودند، دوستانه‌تر و پرحرف‌تر بودند. همین‌طور که روزها می‌گذشتند حتی پکا هم از لاک کمرویی‌اش خارج می‌شد و خوش‌برخوردتر می‌شد. مکالمات ما با هم به سختی انجام می‌شد ولی با تیترو، حس می‌کردم همه با هم یک گروه را تشکیل می‌دادیم.

ولی گال فاصله می‌گرفت و همه چیز را تحت نظر می‌گرفت و بعد از حرف‌هایی که دییندرا دیروز به من گفته بود، از این که به او شک داشته باشم متنفر بودم ولی مانده بودم که چرا باید رفتارش این‌طور می‌بود.

لعنتی، قصد داشتم از این به بعد حواسم به دخترها باشد، مخصوصاً به گال.

سپس صدایی شنیدم. صدایی مثل رعد و برقی در دوردست بود. صدایی آشنا بود ولی در عین حال حس عجیبی هم داشت. لحظه‌ای‌ که افق پر از اسب شد تازه فهمیدم چه بود. صدای کوبش سم‌ اسب‌های بی‌شماری به روی زمین بود. در شش روز گذشته این صدا را شنیده بودم ولی این فرق داشت و تفاوتش به خاطر این بود که اسب‌هایی که داشتند به سمت ما می‌آمدند، با چند صد تا هم قابل شمارش نبودند.

هنگامی که بیشتر و بیشتر وارد دیدم شدند به آن‌ها خیره شدم.

وای لعنتی! آن‌ها باید هزاران هزار اسب می‌بودند!

از جا پریدم، اولین فکرم این بود که فرار کنم و پیش لهن بروم که دییندرا با آرامش گفت: «اوه ببین، لشکر رسید.»

سرم به سرعت به سمت او برگشت و پرسیدم: «لشکر؟»

دستش را به سمت چند تکه میوه قندی شده دراز کرد و یک تکه را توی دهانش گذاشت، حینی که داشت آن را می‌جوید به من نگاه کرد. آن را قورت داد و گفت: «لشکر.»

«ولی.» پلک زدم. «من فکر می‌کردم ما همراه لشکر هستیم.»

«هستیم عزیزم، همراه بعضی از اون‌ها هستیم. با جنگجوهایی که توی مراسم شکار همسر شرکت کردن و بقیه هم کسانی هستن که پسرهاشون توی مراسم انتخاب شرکت کردن، مربی‌های که باید برای آموزش جنگجوهای جدید منصوب بشن، بقیه هم کسانی هستن که با همسرهاشون یا همسرهاشون به تنهایی توی مراسم‌ها شرکت کردن. ولی بقیه لشکر یا در حال گشت‌ زدن و یا در حال جنگیدن هستن.»

به حرکت اسب‌ها و ارابه‌ها به سمت خودمان نگاه کردم، تعدادشان بسیار زیاد بود ولی حالا می‌شد عقبه حرکت‌شان را دید.

نجواکنان پرسیدم: «بقیه؟»

«سرسی، دوست زیبای من، با چند صدتا جنگجو نمی‌شه یه مملکت بزرگ رو در امنیت نگه داشت. آخرین آماری که شنیدم این بود که کل لشکر یک کمی بیشتر از هفتاد و پنج هزار نفره، ممکنه الان بیشتر هم باشن.»

دهانم باز ماند و فقط به او خیره شدم.

شوهرم فرمانده یک ارتش هفتاد و پنج هزار نفری بود؟

وای خدای من!

با سر به دسته‌ای که داشتند به سمت ما می‌آمدند، اشاره کرد و گفت: «این حتی همه اون‌ها نیست. حتی نصفش هم نیست. این‌ها فقط جنگجوهایی هستن که با دکس می‌تازن. زمانی که اون برای مراسم‌ها ساکن می‌شه، اون‌ها به جاش مراقب همه چیز هستن. همیشه وقتی دکس کارهای رسمیش رو تموم می‌کنه اون‌ها بهش می‌پیوندن. در آینده قراره یه جوخه بزرگ گشت‌زنی یا شاید هم یه غارت بزرگ در راه باشه که دکس قراره فرماندهش باشه. چرا فکر کردی که اون همیشه حتی شب‌ها همراه جنگجوهاشه؟ یه دکس کارهای زیادی برای انجام دادن داره.»

به لهن نگاه کردم که حالا پنج جنگجوی دیگر در رکابش بودند و او دست‌هایش را به کمر زده و نگاهش را به افق دوخته بود و نزدیک شدن جنگجوهایش را تماشا می‌کرد. افرادش داشتند با او حرف می‌زدند و من به او نگاه کردم که هم داشت تماشا می‌کرد و هم همزمان به حرف‌های آن‌ها گوش می‌کرد. یک بار هم به چیزی که یکی از آن‌ها گفته بود سر تکان داد. سپس دستانش را روی سینه‌اش چلیپا کرد و توجه‌ش را از افق برداشت و به مردی که داشت با او حرف می‌زد برگرداند.

اصلاً چیزی نمی‌دانستم. هیچ چیزی نمی‌دانستم. در واقع یک دسته وحشی و بدوی صد نفری به نظرم برای چنین لشکری کافی بود در واقع به نظرم زیادی هم بود. ابداً نمی‌دانستم که او به چنین لژیونی فرمان‌روایی می‌کند.

ناریندا صدا زد: «سرسی؟» سرم را تکان دادم و نگاهم را از شوهرم برداشتم و به دوستم دوختم. پرسید: «حالت خوبه؟»

با حواس‌پرتی گفتم: «بله، بله.» سپس به اسب‌هایی که داشتند نزدیک می‌شدند نگه کردم و گفتم: «خوبم.»

دییندرا با ملایمت گفت: «می‌بینم که حالا این موضوع برات قابل فهمه.» نگاه گیجم به سمت او به پرواز در آمد و در چشمان او که گیج نبودند و نگاهی پر درک در خود داشتند، نشست. «همیشه بهت می‌گفتم عزیزم من، تو یه ملکه هستی. حالا می‌بینم که داری متوجه می‌شی که واقعاً یه ملکه‌ای. ملکه تعداد بی‌شماری مرد، همسرها و بچه‌هاشون. و ملکه مردم سرزمینی که…» مکثی کرد و بعد ادامه داد: «همگی از تو محافظت می‌کنن.»

زمزمه کردم: «بله دییندرا، قابل درکه.»

به سمت من خم شد. «تو زندگی یه بچه رو نجات دادی و مردم شاهد این بودن، آواز زیبایی برای زنی که روحش در وجودش مرده خوندی و لحظه‌ای به ذهنش آرامش و سکون دادی و مردم شاهد این بودن. باعث شدی شوهرت بخنده، چیزی که قبلاً هیچ‌کسی به جز برادرهاش نشنیده بود، همین‌طور آوای لذتش از چادرتون بیرون اومده و مردم اون رو هم شنیدن. بهت می‌گم سرسی، زمزمه‌هایی بین مردم هست، زمزمه‌هایی که دارن سر به فلک می‌کشن اون هم با سرعتی که مبهوتت می‌کنه. خودت نمی‌دونی ولی با کارهات یه وفاداری خیلی قدرتمند توی دل‌های مردمی ساختی که حتی هیچ وقت تا به حال ندیدی‌شون و تازه همه‌ش دو هفته‌ست که داکشانای ما هستی. پادشاهت با فراهم کردن ثروت، امنیت و زیرکی وفاداری به دست آورد، تو سرسی زیبای من، از طریق به دست آوردن دل‌های مردم وفاداری‌‌ ایشون و مردم رو به دست آوردی. این هم باعث قدرت و هم ضعفت می‌شه. افرادی هستن که به دنبال ضعف دیگران هستن. محتاط باش، مراقب باش و همین‌طور در امنیت بمون.»

آب دهانم را قورت دادم و سر جنباندم. نگاهم به دییندرا افتاد که او هم با چشم‌هایی درشت شده و صورتی رنگ پریده داشت تماشا می‌کرد.

سپس به سمت دسته در حال نزدیک شدن برگشتم و نزدیک شدن بخشی از ارتش عظیم شوهرم را تماشا کردم.
***

پیش از این‌که لب‌هایش روی چشم‌هایم بنشیند زمزمه کرد: «لیناس راه.»

در دردسر افتاده بودم.

پادشاهم همین حالا با من عشق‌بازی کرده بود. بله، با من عشق‌بازی کرده بود. آرام، شیرین، پر محبت و ملایم. هیچ کلمه دیگری برای توصیفش وجود نداشت به جز زیبا. و من دوستش داشتم، خیلی زیاد هم دوستش داشتم. خیلی زیاد، آن‌قدر که فکر نمی‌کردم هیچ وقت فراموشش کنم. نه نوازشش را، نه مزه‌اش را نه لمسش را، نه حتی یک ثانیه‌اش را. هیچ چیزش را فراموش نمی‌کردم.

و حالا روی من خوابیده بود، وزنش را روی ساعد یک دستش در کنارم نگه داشته و دست دیگرش روی گلویم بود، انگشت شصتش با ملایمت آرواره‌ام را نوازش می‌کرد و زمزمه‌کنان با من حرف می‌زد.

وای مرد، او خیلی خوب بود.

حینی که سعی می‌کردم حس و حال موجود را از بین ببرم، زیر لب گفتم: «آره، فکر می‌کنم می‌تونی این رو بگی، ولی واقعاً چشم‌های من کمی به قهوه‌ای می‌زنن.»

چانه‌اش پایین آمد، نگاهش در چشمانم قفل شد و نگاه توی چشم‌هایش باعث شد قند در دلم آب شود.

باشه، پیام رسید. لهن نمی‌خواست حس و حال‌مان از بین برود.

با صدای آرامی گفت«چشم‌ها، راه.» سپس انگشتانش روی گونه‌ام کشیده شدند، در بین موهای یک سمت سرم رفتند و پیش از این‌که دسته‌ای از آن‌ها را روی گردنم بگذارد دستش را پایین کشید. با صدای آرامی گفت: «لیپا راه.» انگشت شستش سر نوازش کردن چانه‌ام برگشت.

نجوا کردم: «توی دنیای من بهش نمی‌گیم طلا، می‌گیم بور.» چشم‌هانش در چشم‌هایم نگاه کردند و نگاه گرم، شیرین و پر رضایتی در عمق چشمانش خانه کرده بود و باعث شد قلبم یک ضربه را جا بیندازد.

سپس سرش پایین‌تر آمد و لب‌هایش روی پوست گونه‌ام کشیده شدند و روی موهایم گفت: «لیکا راه.»

در این مورد با او بحث نمی‌کردم. این حقیقت داشت، آن‌قدر که نور خورشید به من تابیده بود، پوستم طلایی رنگ شده بود.

سرش برگشت و انگشت شستش روی لب‌هایم نشست، انگشت‌هایش جمع شدند و او به شکل می‌توانست چانه‌ام را نگه دارد. «لاپای ناهنا لیسا راهنا، کاه لنساهنا؟»

می‌دانستم داشت چه می‌پرسید. دهانت هم از طلاست ماده ببر من؟

قلبم ضربه دیگری را جا انداخت.

لعنتی.

زمزمه کردم: «لهن.» بعد هنگامی که سرش پایین آمد و لب‌هایش روی دهانم نشستند، لب‌‌هایم را بستم.

خیلی‌خب، ممکن بود هیچ زنی را قبلاً نبوسیده باشد ولی جداً این کار را به شدت خوب انجام می‌داد.

با صدای آرامی پرسید: «هوم، کاه راهنا فونا؟» دهانش روی لب‌هایم حرکت کردند.

وای آره، خیلی خوب این کار را می‌کرد.

فقط در چشمانش که تنها چیزی بود که می‌توانستم ببینم، خیره شدم و تمام تلاشم را کردم تا دهانم را بسته نگه دارم.

چیزی که می‌خواستم این بود که او را ببوسم.

و بدجور هم این را می‌خواستم.

او هم در چشمانم خیره شد.

زمزمه کرد: «لاپای تی؟» یعنی هست؟

سرم را تکان دادم و همراه با لبخند زدن لب‌هایش، از نزدیک لبخند زدن چشمانش را هم دیدم.

سپس بدون این‌که نگاهش را از چشمانم بردارد، زبانش روی لب‌هایم حرکت کرد.

لرزه‌ای به تنم افتاد و دست‌ها و پاهایم که به دورش بودند، منقبض شدند.

اون آره. لعنتی، این مرد در این کار خوب نبود، بلکه عالی بود.

روی دهانم زمزمه کرد: «بله هست سرسی.» زبانش دوباره روی لب‌هایم کشیده شد و نجوا کرد. «عسل راهنا.»

خیلی‌خب، من چند تعریف خیلی خوب در کل زندگی‌ام شنیده بودم. اول لهن به من گفته بود که زیبایی نادری داشتم زیبایی که قبلاً هرگز ندیده بود. دیگری البته آن چیزی بود که در مورد درخشیدن روحم در چشمانم زده بود و این‌که زیباترین چیزی بوده که تا به حال دیده بود.

ولی این که به من گفته بود دهانم عسل طلاییست، خودش را با فشار در وسط فهرستم جا داده بود.

نجوا کرد: «ساهناهسو نینکاه.»

معنای این را هم می‌دانستم. بگذار داخل بشم.

دلم فرو ریخت، قلبم هم خودش را در بین ریه‌هایم به در و دیوار کوبید.

لعنتی!

سرم را دوباره تکان دادم و لمس دیگری از زبانش گیرم آمد.

وای خدا.

زیر لب گفت: «ساهناهسو ناهنا دکس نینکاه، کاه داکشانا.»

بگذار پادشاهت داخل بشه ملکه من.
وای خدا!

باید این را تمامش می‌کردم. همین‌جا.

یکی از دست‌هایم را روی کمرش کشیدم و بالا آوردم، از زیر دستش رد کردم و تا گردنش و از آن‌جا تا روی گونه‌اش بالا آوردم و چانه‌اش را در دست گرفتم و انگشت شستم را بین لب‌هایمان گرفتم.

با صدای آرامی گفتم: «نه لهن، کاه لیسا لاپای کاهنا. »*

*«نه لهن، دهانم مال خودمه.»

چشمانش دوباره لبخند زدند، لبخندی زیرک و بنابراین ترسناک.

نجواکنان جواب داد: «نه عزیزم، دهانت مال منه.» سپس انگشتش روی گونه‌ و لب‌هایم کشیده شد، انگشتم را گرفت و هنگامی که دسترسی پیدا کرد، سرش را خم کرد و دوباره دهانش را روی دهانم فشرد.

نفسم را حبس کردم ولی او سرش را بلند کرد و با صدای آرامی گفت: «باشه سرسی من، آناه نا واتای. آنکا، تا جونای توکا. »*

هیچ کدام از حرف‌هایش را متوجه نشدم ولی هنگامی که در کنارم دراز کشید و من را بیشتر به خودش چسباند، پاهایش را در پاهایم قفل و نجوا کرد: «تراهیو.» بیش از حد احساس آسودگی و از سوی دیگر به شکل نابودکننده‌ای احساس ناامیدی کردم.

می‌خواستم تراهیو کنم، به تراهیو نیاز داشتم.

ولی تنها چیزی که می‌توانستم احساس کنم خیال لب‌هایش به روی دهانم و شبح زبانش به روی لب‌هایم بود.

بنابراین مدتی برایم طول کشید.

سرانجام پیچیده شده در آغوش پادشاه جنگجویم تراهیو کردم.

*«باشه سرسی من، امشب تو بردی. فردا دوباره بازی می‌کنیم.»
پایان فصل

فصل نوزدهم
حُکم

شش روز بعد…

صدای کسی را شنیدم: «پویاه کاه راهنا داکشانا!» برگشتم و کینیم را دیدم، همان پسری که چندین روز پیش در فضای باز برایم آواز خوانده بود. همراه چندین بچه دیگر بود که داشتند با هم به چیزی که به یک توپ شباهت داشت، لنگ و لگد می‌انداختند. از توپ فوتبال امریکایی بزرگتر بود ولی به آن شباهت داشت البته بدون دو سر تیزش.

جواب دادم: «پویاه کینیم!» برایش دست تکان دادم، او هم دست تکان داد و دوست‌هایش با تعجب به من خیره شده بودند، چشمانشان با تعجب خیلی بیشتری به خاطر این‌که ملکه اسم دوست‌شان را می‌دانست و برایش دست تکان می‌داد، درشت شد و به سمت او برگشت. مشخص بود که او به دوستانش نگفته بود که به جز آن دیدار اولیه‌مان دوبار دیگر هم به چادر من آمده بود. (در جایی که من با گیتار او موسیقی می‌نواختم و او با گوست بازی می‌کرد.) یا شاید هم حرفش را باور نکرده بودند.

این باعث شد تا وقتی که به سمت دریایی از چادرها برگردم، لبخند بزنم. سپس لبخندم محو شد و در افکار پریشانم سرگردان شدم.

داشتم قدم می‌زدم، فکر می‌کردم و از همه مهم‌تر دیده می‌شدم. با بازگشت لشکر، هزاران جنگجوی بیشتر به همراه همسرها، فرزندها، بردها و افراد دیگری اضافه شده بودند. همان‌طور که گستردگی دکسشی بیشتر شده بود، سر و صدا و قیل و قالش هم بالا رفته بود.

خبر خوب در مورد بازگشت ارتش لهن این بود که سر شوهرم شلوغ بود.

و خبر بد هم در مورد بازگشت ارتش این بود که سر شوهرم شلوغ بود.

بنابراین، در شش روز گذشته، او من را با دست‌هایش بیدار می‌کرد و بدون این‌که وقتش را با تحریک کردنم هدر بدهد خیلی سریع، سخت و ماهرانه کارش را انجام می‌داد. همیشه پیش از تمام شدن کارش کاری می‌کرد من هم به اوج برسم. این کارش شیرین، انرژی بخش، هیجان‌انگیز و به شدت عالی بود ولی هیچ وقت خیلی طول نمی‌کشید. سپس دهانم را از من می‌خواست، من رد می‌کردم و او نیشش را برایم با حالت زیرکانه‌ای باز می‌کرد، لبخند ترسناکی بود که به من می‌گفت او داشت برای خودش زمان می‌خرید. سپس من را از تخت بیرون می‌کشید تا بتوانم او را حمام سریعی بدهم، موهایش را گیس کنم یا هر طور که تمایل داشت ببندم. سپس من را با یک دستش به سمت خودش می‌کشید، با دست دیگرش چانه‌ام را می‌گرفت و صورتم را نگه می‌داشت، این‌طوری نمی‌توانستم فرار کنم، آن گاه دهانش لب‌هایم را لمس می‌کرد و بعد دیگر رفته بود.

و بعد از رفتنش، تمام روز او را نمی‌دیدم و حتی با این‌که سعی کرده بودم شب بیدار بمانم (هرچند هیچ وقت این حقیقت را به خودم اعتراف نمی‌کردم.) هم هیچ وقت زمانی که روی تخت در کنارم دراز می‌کشید، بیدار نبودم.

خبر خوب در این مورد، این بود که حالا مقاومت کردن در شیرینی، جذابیت و چیزهای دیگر لهن راحت‌تر شده بود.

خبر بد هم این بود که دلم برایش تنگ شده بود. پذیرفتنش مزخرف بود ولی خب حقیقت داشت.

دلم برای شوهر ترسناکِ وحشیِ پادشاه لشکر غارتگرانم از دنیایی دیگر تنگ شده بود.

این چقدر عجیب بود؟

خبر بد دیگر این بود که این ماجرا باعث می‌شد زمان زیادی برای خودم داشته باشم.

دییندرا یک شوهر، دختر و چادری داشت که باید به آن‌ها رسیدگی می‌کرد و من تنها دوستش نبودم هرچند هر روز با او وقت می‌گذراندم، همان‌طور که روزها می‌گذشتند، هر روز صبح چشم‌هایم را باز می‌کردم و چادرم را می‌دیدم، به نظر می‌رسید که با این دنیا تطبیق پیدا کرده بودم و دیگر به صورت دائمی در این‌جا بیدار می‌شدم. این یعنی من جداً راهی برای تطبیق دادن خودم با این دنیا پیدا کرده بودم و نمی‌توانستم هر ثانیه دییندرا را در کنار خودم داشته باشم.

ناریندا هم همین‌طور، او هم یک جنگجوی وحشی فوق‌العاده حواس جمع داشت که لژیونی برای فرماندهی نداشت. بنابراین زمان خیلی زیادی را به او گره خورده بود. (امیدوار بودم که موبه‌مو این طور نباشد ولی اگر آن جنگجو توی این کارها دل‌انگیز بود پس امیدوارم بودم موبه‌مو همین‌طور باشد.)

ناهکا هم با دو بچه، شوهرش و چادرش همین وضع را داشت.

و دخترهای من هم به نظر می‌رسید که همیشه با تکاندن خاک قالی‌ها، آماده کردن بساط حمام‌های ما، تمیز کردن سارونگ‌های من، برق انداختن شمعدان‌ها، پختن نان باریک در یک اجاق سفالی، پختن گوشت بر روی آتش و چیزهایی مثل این‌ها سرشان شلوغ بود. سعی کرده بودم کمک کنم. (بیشتر از یک بار.) ولی تیترو وارد ماجرا شده بود. وقتی داشتم سارونگ‌های خشک شده‌ام را از روی بند برمی‌داشتم و با جیکاندا و بیتس می‌خندیدم ما را دیده و رسماً عقلش را از دست داده بود. (البته به همان شکل مضطرب و دلواپس همیشگی تیترویی.) وقتی مچم را حین آماده کردن بشقاب‌های صبحانه با پکا گرفت، در نهایت از انجام دادن این کارها دست کشیدم.

من یک ملکه بودم و باید کارهای یک ملکه را انجام می‌دادم. و مطمئناً کار ملکه شامل ور رفتن با ظرف و ظروف نمی‌شد.

مسئله این بود که من ملکه قبیله‌ وحشی و بدوی دیگری را نمی‌شناختم که به من بگوید ملکه‌ها چه کارها می‌کردند و من باید چه کار می‌کردم. با این‌که دییندرا مشاور خیلی خوبی بود ولی هیچ وقت یک ملکه نبود. شوهرم هم این اطراف نبود که من را راهنمایی کند، مطمئن نبودم که او هم در این کار خیلی خوب باشد و راهنمایی او هم باید ترسناک می‌بود.

بنابراین تصمیم گرفتم بهترین کاری که به عنوان یک ملکه از دستم برمی‌آمد این بود که در بین مردم باشم، سر تکان بدهم، لبخند بزنم، صحبت کنم (تا آن‌جایی که می‌توانستم.)، سعی کنم آن‌ها را بشناسم و بگذارم من را ببینند. پس هر روز درحالی‌که توسط هر کسی که از من محافظت می‌کرد، تعقیب می‌شدم در دکسشی قدم می‌زدم.

امروز بِین یا همان جنگجوی خندان بود، کسی که خیلی دوستانه برخورد می‌کرد، برعکس زاهنین، جنگجوی دیگری که مرتباً از من مراقبت می‌کرد. (همان جنگجویی که آن روز کوچ دو بار من را از روی اسبم برداشته بود.) بین هنگامی که مردم و چادرها را از نظر می‌گذراند، با من قدم می‌زد و صحبت می‌کرد. زاهنین دو قدم پشت سر من می‌آمد و هرگز به من نگاه نمی‌کرد. به هر حال به نظر می‌رسید که او تا ابد بی‌اعصاب بود. اولین باری که با من بود، سعی کردم با او سر صحبت را باز کنم ولی تلاشم به شدت ناموفق شد و دیگر هرگز دوباره تلاش نکردم.

همین‌طور صحبت کردن با بین خوش می‌گذشت. وقتی پای زبان انگلیسی می‌رسید او هیچ چیزی نمی‌دانست بنابراین من باید تمام تلاشم را می‌کردم تا به زبان کورواکی منظورم را به او برسانم. این باعث می‌شد بخندد (خیلی زیاد هم بخندد، زبان کورواکی من به شدت بد بود.) ولی با وجود خنده‌های بسیارش، معلم خیلی صبوری بود. اشتباهاتم را تصحیح می‌کرد و زمانی که قدم می‌زدیم به چیزهای مختلف اشاره می‌کرد و می‌گفت که به آن چه می‌گفتند. (برای مثال، آتشدان، پاهکاه، مشعل، پاهکان و آتش خالی، پاهک). همین‌طور هنگامی که با مردمم صحبت می‌کردم پادرمیانی می‌کرد، اغلب منظور آن‌ها را با ادا و شکلک به من می‌رساند، چیزی که حسابی من را به خنده می‌انداخت.

ولی امروز، ذهنم درگیر بود و بین هم این را احساس کرده بود. بنابراین، در نزدیکی من قدم برمی‌داشت و گاهی با ملایمت با من صحبت می‌کرد. اجازه می‌داد غرق افکار خودم باشم.

بین که این کار را می‌کرد، باعث شد فکر کنم که شاید تازه عروس او هم در جایی داشت لبخند می‌زد.

بیشتر به خاطر این در فکر بودم که آن روز عجیب به نظر می‌رسید. نمی‌توانستم روی علت خاصی برای عجیب بودنش دست بگذارم. بیدار شده بودم و این را در هوا احساس کرده بودم و این حس هنوز از بین نرفته بود.

ولی از سوی دیگر به این فکر می‌کردم که لهن در مورد این‌که من چطور به مالکیت قبیله کورواک در آمده بودم چه ‌گفته بود. مطمئناً می‌دانست، بعلاوه سوال اصلی این بود که او چه چیزهایی می‌دانست. کنجکاوی کردن در مورد همسر جدیدش اصلاً غافلگیرکننده نبود و این من را آزار نمی‌داد. چیزی که در این مورد ذهنم را درگیر کرده بود داستانی بود که باید گفته می‌شد. فکر می‌کردم در آغلی پر از زن بیدار شده بودم.

چطور ممکن بود سوار یک کشتی دزد دریایی بوده باشم؟

در وضعیتی قرار داشتم که اصلاً با عقل جور در نمی‌آمد، این هیچ معنایی نداشت. من این‌جا بودم، نزدیک به سه هفته بود که در این‌جا بودم و به نظر می‌رسید قرار نبود به خانه بازگردم.

ولی چطور به این‌جا آمده بودم؟

و آن سرسی یا هر کس دیگری که توی کشتی بود، چه کسی بود؟

به پاسخ‌هایی نیاز داشتم، ولی نمی‌دانستم چطور پیدایشان کنم و مطمئن نبودم که می‌خواستم آن پاسخ‌ها را بشنوم. دانش می‌توانست خیلی بیشتر از واقعیت وحشتناک باشد.

دییندرا یک چنین چیزی گفته بود ولی آن موقع من به خاطر این‌که احساس مزخرفی داشتم و به شکل غیرقابل کنترلی می‌لرزیدم و لهن هم به شدت عصبانی بود و بنابراین فکرهای دیگری ذهنم را درگیر کرده بودند، متوجه نشده بود. ولی وقتی دچار آفتاب سوختگی شدم، به من گفته بود که داروها طبیعی بودند نه جادویی.

اگر در این دنیا می‌توانستی حرف زدن حیوانات را بشنوی (و گوست با من حرف می‌زد و یک بچه بود و کلمات زیادی بلد نبود و نصف بیشتر مواقع حرف‌هایش را نمی‌فهمیدم چون به زبان کورواکی بودند. ولی با این‌ حال میوها، خرخرها و غرش‌هایش را مثل زبان انسانسها می‌فهمیدم.) اگر اسب‌ها می‌توانستند آن‌قدر سفید باشند که نور آبی یخی از خود ساطع کنند، اگر زن معصومی می‌توانست شب در سیاتل به تختش برود و به دنیایی دیگر فرستاده شود، پس جادو هم می‌توانست وجود داشته باشد.

و شاید یک نفر در این‌جا آن را آموزش می‌داد.

و شاید کسی می‌دانست که چه اتفاق نفرین شده‌ای برای من افتاده بود.

و اگر کسی می‌دانست که چه اتفاقی افتاده بود، پس شاید می‌توانستم سر در بیاورم باید چه کار کنم.

بین با صدای آرامی صدایم زد: «داکشانا سرسی.» و من با تأخیر متوجه شدم که او در کنارم منقبض و دلواپس شده بود.

به خودم آمدم، سرم را بلند و به جایی که نگاهش به آن دوخته شده بود، نگاه کردم.

خواجه داشت به سمت ما می‌آمد و نگاهش به من بود.

بین زیر لب به من گفت: «تی لاپای لی زاکمی. »*

نگاهم را به بین برگرداندم و پیش از این‌که بتواند دوباره حالت چهره‌اش را جمع و جور کند، ناخوشنودی را در صورتش دیدم.

وای مَرد.

*«این خواجه‌ست.»

خواجه هنگامی که پیش روی من ایستاد، با خم کردن سرش تعظیمی به من کرد و با صدای آرامی گفت: «کاه داکشانا.»

هوم او من را «کاه داکشانا» خطاب کرده بود. دیگران اگر من را خیلی خوب می‌شناختند، اغلب من را «راهنا داکشانا» یا «راهنا داکشانا هاهلا» یا «داکشانا سرسی.» صدا می‌کردند.

هیچ کس من را فقط ملکه‌اش خطاب نمی‌کرد.

چقدر عجیب.

به او سلام دادم: «پویاه.» و سر او بلند شد، صورتش حالت خشکی به خود گرفته بود.

وای مرد.

گفت: «من خواجه هستم.» و من پلک زدم.

پرسیدم: «شما انگ… والریایی بلد هستین؟»

چانه‌اش را کمی بالا گرفت و جواب داد: «من به زبان وال حرف می‌زنم.»

انگلیسی حرف می‌زد. خیلی عجیب بود. چرا لهن از این یارو به عنوان مترجم استفاده نمی‌کرد؟

با لکنت گفتم: «خب، اوم… خیلی خوبه، اوه، منظورم اینه که عالیه. این‌که اوه… بالاخره شما رو ملاقات کردم دوست داشتنیه. اوه، اسمتون چیه؟»

به من خیره شد. سپس جواب داد: «من خواجه هستم.»

«اوه… باشه، من… قبلاً در اون مورد شنیدم…» عجب! «اسم‌تون رو می‌پرسم.»

در جواب پرسید: «اسمم؟»

به او گفتم: «بله، اسمی که در زمان تولد روی شما گذاشته شده.»

صورتش که خشک بود حالا در هم رفت.

به سردی گفت: «اسمم همراه با مردانگیم از من گرفته شد کاه داکشانا.»

خیلی‌خب، گفتگوهای معذب‌کننده خیلی زیادی هست که ممکن است شخص در طول زندگی‌اش داشته باشد. اولی وقتی با کسی قطع رابطه می‌کنند. دومی وقتی گند می‌زنند و بعد باید به اشتباه‌شان اعتراف کنند، این هم یکی دیگر. ولی حرف زدن با رفیقی که بیضه‌هایش بریده شده، آن هم در مورد بیضه‌های بریده شده‌اش روی دست همه این‌ها زده بود.

در چشمانش نگه کردم. سپس با ملایمت گفتم: «خب، ولی شما هنوز هم همون مرد هستین، مهم نیست که چه عمل خشونت‌باری روی شما مرتکب شدن… دوست دارم نام شما رو بدونم.»

به این‌جا که رسیدیم، بین چیزی گفت که شبیه این بود: «ملکه‌تون از شما چی خواستن؟» ولی مطمئن نبودم.
خواجه جواب داد: «کاه تروهیا.» اسمم. (همین بود، در مورد سؤالی که بین پرسیده بود، حق با من بود.)
بین با بی‌صبری و با لحن خشکی دستور داد: «یووُ تی لوه زاه.» به ایشون بگو.

خواجه لحظه کوتاهی به تندی به بین نگاه کرد و بعد به سمت من برگشت. با سرش تعظیم دیگری کرد و پاسخ داد: «کاریم، ملکه من.»

با ملایمت گفتم: «شاهشا.»

لحظه‌ای به من چشم دوخت و بعد گفت: «باید من رو عفو کنید، کارهای زیادی برای انجام دادن داشتم، مراسم شکار، انتخاب، کوچ. اون قدر سرم شلوغ بود که زمانی برای معرفی خودم به ملکه‌م نداشتم. از شما عذر می‌خوام.»

«نیازی نیست، درک می‌کنم.» دستم را تابی به سمت دکسشی شلوغ دادم و هم‌زمان به او لبخند زدم. «مسئولیت‌های شما خیلی زیاد هستن. هر کسی می‌تونه این رو ببینه.»

با سرش تعظیم پرتملق دیگری کرد و گفت: «شاهشا.» پیش از این‌که به حرفش ادامه بدهد، نگاهش به سمت بین حرکت کرد و بعد با چنان سرعتی به سمت من برگشت که تقریباً انگار تصورش کرده بودم. «باید از شما بپرسم که خوب با تاهنا دکس کنار میایید؟»

سرم را به یک سمت کج کردم: «می‌بخشید؟»

نگاهش به شکل هدفمندی به گونه‌ام دوخته شد که حالا دیگر شک داشتم هیچ تفاوت رنگ پوست و کبودی‌ای داشته باشد و بعد دوباره در چشمانم نگاه کرد. «شما و تاهنا دکس، امیدوارم که همه چیز توی چادرتون خوب پیش بره.»

تلنگری در ستون فقراتم احساس کردم و گفتم: «همه چیز خوبه.» سپس چون می‌خواستم بین هم در گفتگویمان شرکت داشته باشد، درحالی‌که دعا می‌کردم درست آن را بگویم، به او گفتم: «جاک لاپای یاهکا.» همه چیز خوبه.

بین پرسید: «جاک لاپای یاهکا؟ زوت تِلا؟» و من سرم را بلند و به او نگاه کردم.

«کای لوت کاه دکس.» به سؤالش که پرسیده بود: همه چیز خوبه، با چی؟ جواب دادم و به خواجه نگاه کردم. «کاه لهن لاپای اوه… سرش شلوغه گاهِن ما، اوم، خوب با هم کنار میایم، اوه، تا لاپای یاهکا. فاهناسان .»*

خواجه آن تعظیم چاپلوسانه‌اش را دوباره تکرار کرد. «دوهنو، کاه داکشانا، خیلی دوهنو.» به وضوح از نگاه کردن در چشمان بین اجتناب می‌کرد، شاید به خاطر ارتعاشات ناخوشنودی بود که از بین ساطع می‌شد و او جداً می‌خواست از آن‌ها دوری کند و من این را وقتی متوجه شدم که با نیمه تعظیم دیگری گفت: «شما رو تنها می‌ذارم که… به گشت و گذارتون برسید. گویاه کاه داکشانا.» بدون ایجاد هیچ ارتباط چشمی با بین، تعظیمی به او کرد و گفت: «گویاه توناکان.»***

سپس برگشت و با عجله رفت.

می‌توانستم بگویم که از سیر گفت‌وگوهایمان خوشم نیامده بود و وقتی بین بازویم را لمس کرد و ما را دوباره به جلو راهنمایی کرد، با ارتعاشات ناخوشنودی که از او ساطع می‌شد، می‌توانستم بگویم که او هم خوشش نیامده بود.

*«من و پادشاهم… لهن من سرش شلوغه ولی خوبیم، اوم، خوب با هم کنار میایم، اوه، خوب هستیم. شادیم.»

***«بدرود توناکان.» ]توناکان: جنگجوی سوه‌توناک یا قبیله کورواک[

سپس به زبان کورواکی حرف زد و از کلمات ساده‌ای استفاده کرد تا بتوانم متوجه شوم. «از اون مرد خوشم نمی‌آد.»

اوه اوه.

سپس با هشداری به حرفش ادامه داد: «احتیاط کنین داکشانا سرسی.»

دقیقاً همین کار را می‌کردم.

نجوا کردم: «باشه.»

در همان لحظه صدای جیغی بلند به هوا رفت، چنان وحشتناک بود که انگار خونم یخ بس.

یکی از دست‌های بین بلافاصله در پیش رویم بالا آمد و دست دیگرش پشت گردنش و به سمت شمشیر بلند و صیقلی توی غلافش رفت. دست دراز شده‌اش به دور کمرم رفت و من را به خودش چسباند و حتی با این‌که همه داشتند به سمت چادری که سه اقامتگاه با ما فاصله داشت می‌دویدند، چند سانتی‌متری ما را عقب کشید.

بین فریاد زنان از کسی که داشت در جهت مخالف ما می‌دوید سؤالی پرسید و جوابی گرفت. آن مرد چنان سریع جواب داد که فقط دو چیز از آن متوجه شدم. «دورتک» و «زاک باهساه.» زنش.

گندش بزنند.

سپس جیغ دیگری به هوا بلند شد.

وای گندش بزنن!

بدن بین با جوابی که مرد داد بی‌حرکت ماند و بعد سعی کرد من را عقب بکشد ولی من پاهایم را روی زمین محکم نگه داشتم، گردنم را به سمتش چرخاندم و به او نگاه کردم.

تمام تلاشم را کردم تا به زبان کورواکی فریاد بزنم. «باید بریم پیشش!»

رد کرد: «می، کاه راهنا داکشانا.»

«بین! باید بریم پیش اون زن!» به کشیدن من ادامه داد بنابراین جیغ کشیدم: «ناهنا داکشانا تاهنو تی!» ملکه‌ت بهت این دستور رو می‌ده!

لحظه‌ای به بلندای یک تپش قلب در چشمانم نگه کرد، مشخص بود که داشت چیزی را از چشمانم می‌خواند. سپس زیر لب گفت: «تویای کای.»

دییندرا به من گفته بود معنای «تویو» چه بود و معنای تحت‌الفظی نداشت ولی همان لعنتی خودمان بود که یعنی بین حالا گفته بود: «لعنت به من.» که در هر زمان دیگری این حرفش خنده‌دار بود ولی حالا نه.

سپس من را رها کرد ولی دستم را گرفت، شمشیرش را غلاف‌کرده نگه داشت و ما به سمت چادر دویدیم. فریادزنان دستورهایی به مردمی که در آن اطراف بودند، داد، آن‌ها برگشتند و من را دیدند، از هم فاصله گرفتند و راه باز کردند و ما به جلوی چادر رسیدیم و من با کابوسی مواجه شدم.

دورتک همسرش را در پیش روی خودش روی زانوهایش نگه داشت، دستش در موهای او مشت شده، به سمتش خم شده و تیغه چاقویی را روی گلویش نگه داشته بود و خون از زخمی بزرگ و دهان باز کرده بر روی شانه خود دورتک بیرون می‌زد. صورتش از خشم سرخ و چین افتاده بود. کمی قبل ضربه به صورت زن زده شده بود و من در مورد یک سیلی کوچک به صورتش صحبت نمی‌کردم، که این خودش به اندازه کافی بد بود ولی مشت خورده بود. صورت زن خیس از اشک بود و من می‌دانستم که دورتک می‌خواست گلویش را ببرد.

بنابراین بدون این‌که لحظه‌ای فکر کنم چرخیدم، قبضه یکی از چاقوهای روی کمر بین را گرفتم و آن را از غلافش بیرون کشیدم، دوباره چرخیدم و مثل گلوله به راه افتادم تا زمانی که نوک چاقو را روی گلوی دورتک گذاشتم.

به زبان کورواکی فرمان دادم: «تمومش کن.»

نگاهش به سمت من بالا آمد و بعد تیغه چاقویش خراشی روی گوشت زن انداخت، خون سریع بیرون چکید. خراش سطحی بود ولی زن از وحشت چنان جیغی کشید که مو به تنم سیخ کرد.

نوک چاقویم را به گردنش فشردم: «تمومش کن!»

بین با ملایمت گفت: «کاه راهنا داکشانا.» نزدیک بود.

بین را نادیده گرفتم نگاهم را به آن هیولای تاریک و ظالم دوختم. به زبان کورواک بر سر دورتک فریاد کشیدم: «ملکه‌ت دستور می‌ده!»

تیغه‌اش عمیق‌تر برید و جیغ دیگری به هوا رفت، زن خودش را در دست او پیچ و تاب داد. (به طور مبهمی فکر کردم با توجه به خنجر دورتک که داشت گلویش را می‌برید، این هوشمندانه‌ترین کاری نبود که می‌توانست بکند.) و اشک از چانه‌اش پایین ریخت.

نوک چاقویم را عمیق‌تر فشار دادم و یک قطره خون از جایش بیرون زد. جیغ کشیدم: «ملکه‌ت این دستور رو می‌ده!»

بی‌حرکت ماند و با خشم به من نگاه کرد و من هم در چشمانش خیره شدم. حالا داشتیم با خشم به همدیگر نگاه می‌کردیم، شدیداً داشتم نفس‌نفس می‌زدم، چنان سینه‌ام بالا و پایین می‌رفت که می‌توانستم تک تک نفس‌هایم را احساس کنم.

بِین از پشت سرم به زبان کورواکی گفت: «ملکه‌ت بهت دستور می‌ده دورتک، خنجرت رو بنداز.» نگاه دورتک به سمت او برگشت.

صدای دیگری با فاصله کمی گفت: «ملکه‌ت این دستور رو می‌ده، خنجرت… رو… بنداز.» صدایی که خیلی آشنا بود ولی آن‌قدر سرم گرم این بود که چاقو را در گلوی دورتک فرو نکنم یا در همان جا بیهوش نشوم که توانایی شناسایی‌اش را نداشتم.

نگاه دورتک به چشمان من برگشت و همان‌جا ماند.

بین فریاد زد: «خنجرت رو بنداز!»

نگاه دورتک از روی شانه‌ام به عقب دوخته شد و بعد دوباره بالا آمد و در چشمانم نگاه کرد، این بار چیز دیگری در نگاهش بود. سپس لب‌هایش به پوزخندی از هم باز شدند و او خنجرش را انداخت و بعد همسرش را هل داد و با صورت در جلوی چادرشان به زمین کوبید.

خواستم به سمتش بروم ولی نتوانستم حتی یک قدم بردارم. دست بین به دور دستم پیچیده شد و به راه افتاد و من را هم با خودش کشید و برد. وقتی من را از بین جمعیت گذراند چشمم به چند جنگجو افتاد که زاهنین یعی همان کسی که نتوانسته بودم صدایش را بشناسم (بیشتر به خاطر این بود که او هیچ‌وقت زیاد با من حرف نمی‌زد، بیشتر کلمات تک بخشی و همه‌شان هم با غرش ادا می‌شدند.) در بین‌شان بود.

غافلگیر شدم که از من حمایت کرده بود.

گذشته از این داشتم در دکسشی می‌دویدم تا به قدم‌های بلند، سریع و خشمگین بین برسم و مثل بید می‌لرزیدم.

هنگامی که به چادر من رسیدیم، او من را به داخل هل داد، خنجرش را از دستم قاپید، آن را غلاف کرد و انگشتش را به سمتم گرفت و با خشم به زبان کورواکی گفت: «بیرون نرو.»

چهره‌اش ترسناک شده بود ولی حس دیگری هم در خود داشت.

نگرانی.

ای وای، بدجور گند زده بودم.

هنگامی که داشت با قدم‌های بلند از چادر بیرون می‌رفت، فریادزنان چیزی به تیترو که بین لبه‌های ورودی چادر ایستاده بود گفت. چشم‌های تیترو درشت شد و سر تکان داد. بین به سرعت از چادر بیرون رفت. تیترو دخترها را صدا زد و همه آن‌ها با هم وارد شدند. سپس به حرف‌های تیترو گوش کردند. بعد همه سر تکان دادند و جلوی ورودی چادر ایستادند.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
MahSa
MahSa
4 سال قبل

ادمین ایندفعه رمان رو طولانی کپی کرده 🙂

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x