بلافاصله اسب لهن را دیدم چون دستکم به اندازه یک دست بلندتر از بقیه اسبها بود. جانوری بزرگ، غولپیکر و به شکل آشکاری قدرتمند و کاملاً مناسب او بود. بعلاوه اسب لهن را زودتر از همه دیده بودم چون در کنار یک اسب به شدت سفید و زیبا ایستاده که من هرگز در کل زندگیام که گهگداری هم با اسبها گذشته بود، ندیده بودم.
پدرم از یازده تا چهارده سالگی بدبختی کشیده بود تا من را از خطرهای کلاسهای اسبسواریام مصون نگه دارد. این کار را کرده بود چون عاشقم بود و این کار را کرده بود چون دختری داشت که مادرش را از دست داده بود و میخواست آن چیزی که او بیشتر از هر چیزی در دنیا میخواست را برایش فراهم کند. میخواستم مادرم برگردد ولی چون این کار عملاً غیر ممکن بود، کلاسهای اسبسواری چیزی بودند که بیشتر از هر چیز دیگری میخواستم. وقتی متوجه شدم که باباییام چه پول زیادی باید برای این کلاسها بپردازد و چقدر پرداخت کردنش برای او سخت بود، از او خواسته بودم که دیگر به آنها پول ندهد ولی در نهایت آخر هفتهها تا دو سال بعد از آن میتوانستم روی پشت اسبها بنشینم و این کار را در ازای تمیز کردن طویله شش اسب، مجانی به دست میآوردم.
و در نهایت اینکه اسب لهن را به این خاطر شناخته بودم چون دییندرا و سیریم جلوی آن ایستاده بودند.
صورت و بدنش را به دنبال نشانهای از این که سیریم هم با آن همه خشمی که شب گذشته نشان داده بود، رویش دست بلند کرده باشد گشتم ولی هیچ نشانهای نداشت. با این حال لحظهای که چشمش به صورت من افتاد، حالت صورتش ملایم شد، شانههایش آویزان شدند و حتی از آن فاصله دور هم نمدار شدن چشمانش را دیدم.
آره، مطمئناً، قطعاً و حقیقتاً دییندرا را دوست داشتم و اگر زمانی موفق میشدم از این دنیای خرابشده بروم دلم برایش تنگ میشد.
لهن ما را مستقیم به سمت دییندرا و سیریم برد و روبهروی آنها ایستادیم. دستم را رها کرد و بازویش را دور شانههایم پیچید و من را کمی چرخاند، به این شکل قسمت جلویی بدنم به پهلوی او چسبید. در جلوی دید مردمش و بدون هیچ چاره دیگری دستم را دور کمرش انداختم و به دییندرا نگاه کردم که وقتی لهن داشت صحبت میکرد نگاهش روی من بود.
سپس دییندرا حرف زد: «از من میخوان که براشون ترجمه کنم.»
جواب دادم: «منظورت اینه که بهت دستور داده.» دییندرا لبهایش را به هم فشرد.
سپس زمزمه کرد: «بله داکشانا سرسی.»
من را با مقامم صدا زده بود چون حالا دیگر فقط دوست من نبود بلکه در حضور پادشاهش بود.
سر تکان داد؛ برایم سر تکان داد و به لهن نگاه کرد.
لهن من را به سمت اسب سفید برگرداند و دست بلندش را دراز کرد و افسارش را گرفت، این کار را بدون رها کردن من انجام داد. وقتی داشت صحبت میکرد، پوزه سفید و درخشان اسب را کشید و به ما نزدیک کرد. آنقدر سفید بود که به نظر میرسید حالهای از زیباترین رنگ آبی یخی در اطرافش میدرخشید.
دییندرا گفت: «این هدیه من به ماده ببرمه.» و نگاه من به سمت لهن که هنوز هم داشت صحبت میکرد برگشت. «وقتی قبیله میتازه، ملکهشون هم با اونها میتازه.»
بدون اینکه حتی یک کلمه بگویم به او چشم دوختم. بعد آرام نگاهم به سمت هیولای زیبای پیش رویم برگشت.
لهن چیزی گفت و دییندرا ترجمه کرد: «این دختر اسم نداره سرسی.»
سر تکان دادم، نگاهم هنوز هم به اسب بود و یک دستم را با احتیاط بلند کردم و روی بینیاش گذاشتم. اجازه داد لمسش کنم، بنابراین نوازشش کردم.
با صدای آرامی گفتم: «سلام دختر.»
سرش را کمی بالا کشید، ولی این حرکتش به وسیله لهن که هنوز افسارش را نگه داشته بود، کنترل شد ولی دستم از اسب فاصله گرفت. سپس اسب دوباره سرش را پایین آورد و با پوزهاش به دستم زد. به او لبخند زدم و نوازشش کردم.
نجوا کردم: «تو خوشگلی.» کمی جلو رفتم و بازوی لهن از دورم جدا شد، افسار اسب را رها کرد و دختره آرام با پوزهاش یک سمت سرم را لمس کرد. «با دیدن تو، هیچ اسمی وجود نداره که زیباییت رو توصیف کنه، پس چرا سعی نکنم فقط خزت رو توصیف کنیم. نظرت در مورد زِفیر چیه؟»
سرش را دوباره بلند کرد، کمی تکانش داد و بعد من در جواب سه بار بالا و پایین شدن سرش را دیدم.
موافقت.
به حیوان لبخند زدم، هر دستم را در یک سمت پوزهاش گذاستم و سرش را پایین آوردم تا چشم در چشم شویم.
گفتم: «پس زِفیر.» خُرهای کشید که امیدوار بودم تأییدش بوده باشد (افسوس که نمیتوانستم حرف این حیوان را در این دنیا متوجه شوم.) و نیشم که باز شده بود، به لبخندی تبدیل شد.
لهن صدا زد: «لنساهنا.» و من چشمهایم را بستم، برای آخرین بار زفیر را ناز کردم، رهایش کردم و به سمت شوهرم برگشتم. سرم را بالا گرفتم تا در چشمانش نگاه کنم.
برای اینکه من را با ملایمت بین بازوهایش بکشد هیچ تردیدی به خرج نداد. دستم را آرام روی پوست گرم سینهاش گذاشتم. سپس او حرف زد و دییندرا ترجمه کرد.
«اون تو رو خوشحال کرد؟»
به زبان خودش جواب دادم: «مینا.»
با صدای آرامی به زبان من جواب داد: «خوبه.» و من پیچشی در قلبم احساس کردم.
سپس نگاهش روی صورتم به حرکت درآمد و به گونهام افتاد. لحظهای طولانی پیش از اینکه نگاهش دوباره به چشمانم بیفتد و با ملایمت حرف بزند، گونهام را بررسی کرد.
دییندرا ترجمه کرد: «وقتی ماده ببر من گریه میکنه خوشم نمیاد.»
با خودم فکر کردم؛ پس نباید کاری کنی که گریه کنه. ولی هیچ پاسخ کلامی به او ندادم.
کمی صبر کرد ولی جوابی نگرفت. او مردی بود که میتوانست هر چیزی که میخواست را داشته باشد و اگر اینطور نمیشد هم مردی بود که آنقدر قدرت داشت تا هرچیزی که میخواست را به دست بیاورد.
به جز یک چیز.
من.
آه کشید. دستش را روی چانهام گذاشت و انگشت شستش را آرام و به مانند نسیمی روی پوست زیر کبودیام کشید. با این حال باز هم باعث نیش دردی شد و ابروهایم به اعتراض در هم گره خوردند. آن حرکت را دید و آروارهاش منقبض شد.
سپس دوباره چیزی گفت و دییندرا ترجمه کرد: «خوشم نمیاد که ملکهم کبودی که من درست کرده باشم رو تحمل کنه.»
با خودم فکر کردم: پس نباید کبودش میکردی. ولی باز هم ساکت ماندم.
منتظر ماند ولی من هیچ جوابی به جز نگاهم به او ندادم.
دوباره صحبت کرد، این بار بیشتر انگار داشت با خودش صحبت میکرد ولی دییندرا باز هم ترجمه کرد: «حتی چنگالهاش رو برای من غلاف کرده.»
فکر کردم: دقیقاً همینطوره ولی باز هم هیچ جوابی ندادم.
نگاهش به دقت روی چشمانم تمرکز کرد. «شک ندارم که خیلی زود چنگالهات رو دوباره برای خودم به دست میارم ماده ببر من.»
در سکوت نصیحتش کردم: تا اون موقع نفست رو حبس نکن.
منتظر ماند و من هم همینطور.
سپس دوباره حرف زد و دییندرا ترجمه کرد: «خیلیخب سرسیِ من، بهت اجازه میدم مدتی خودت رو کنار بکشی و زخمهات رو بلیسی.»
با تمسخر فکر کردم: خب خیلی ممنونم عوضی.
به صورتم نگاه کرد، نفس عمیقی کشید و آن را خیلی آرام رها کرد. سپس من را محکمتر در آغوش کشید و چیزی را توی گوشم زمزمه کرد، چیزی که من معنایش را نمیفهمیدم و دییندرا هم آن را نشنید.
سپس ناگهان بدنش منقبض شد، سرش را بلند کرد و از روی شانهاش به عقب نگه کرد. یکی از بازوهایش را پایین انداخت، برگشت و در کنارم ایستاد.
تازه آن موقع بود که ناهکا را دیدم که نوزاد دخترش را به سینهاش بسته و دستش، دست پسر کوچولویش را گرفته بود. دست دیگر پسرک هم در دست ناریندا بود که همراه ناهکا قدم برمیداشت. پسرک در بین آن دو بود. به نظر میرسید که عجله داشتند ولی با وجود پسر کوچک که سرعتشان را کم کرده بود، خیلی راضی نبودند.
در پیش روی آنها دست کم پنج قدم جلوتر، جنگجویی قدم برمیداشت که حالت سختی به صورت داشت، جعبه بلند و مستطیلی در دست داشت که از چوب درخشانی ساخته شده بود، نگاهش روی من بود و به نظر میرسید که داشت به سمت ما میآمد.
چه شده بود؟
نگاهم به سمت ناریندا که داشت به من لبخند میزد، برگشت و لحظهای که چشمش به کبودی روی صورتم افتاد را با چشمهای خودم دیدم. چون لبهایش از هم باز و قدمهایش کند شدند. بعد نگاهش به سمت لهن برگشت و چشمانش پر از ترس شدند.
ولی ناهکا به کشیدن پسر کوچکش ادامه داد و دییندرا هیچ چاره دیگری به جز جلو آمدن نداشت.
مرد با حالتی که کاملاً مشخص بود هدفی در سر دارد، جلوی لهن ایستاد، برای گفتن منظورش صبر نکرد و دییندرا هم بلافاصله شروع به ترجمه کرد.
مرد شروع کرد: «دکس لهن، با همسرتون یه حرفی دارم.»
لهن جواب داد: «اول باید با من حرف بزنی.» منظورش کاملاً مشخص بود.
مرد گفت: «پس شما نشنیدین.»
لهن پرسید: «چی رو نشنیدم؟»
«دیروز، در حضور همسر من و شاهدهای زیادی، ملکه زرین حقیقی ما زندگی پسرم رو نجات دادن.»
بازوی لهن به دور کمرم محکمتر شد و کمر من ناگهان صاف شد. بعد دییندرا حرفش را ترجمه کرد: «چی؟»
مرد شروع به توضیح دادن کرد و من نگاه لهن را به روی خودم احساس کردم. «پسرم نفس نمیکشید. ملکه یک سری کارهایی رو انجام دادن که گفتن توی سرزمینشون یاد گرفتن و تکه گوشتی که داشت پسرم رو خفه میکرد رو بیرون آوردن. اگر این کار رو نکرده بودن، پسرم زنده نمیموند تا به قبیلهش خدمت کنه.»
پرسید: «حقیقت داره؟» و من به او نگاه کردم.
با صدای آرامی گفتم: «چیزی نبود.» و دییندرا حرف را ترجمه کرد و وقتی حرفهای دیگری از دهان جنگجو خارج شد به ترجمه کردنش ادامه داد: «موافق نیستم ملکه من، موافق نیستم که چیزی نبود، اگر به خاطر این کار شما نبود پسر من امروز زنده نبود و داشتیم برای تشیع جنازهش هیزم جمع میکردیم.» و مرد جنگجو به لهن نگاه کرد.
زمزمه کردم: «اوه-»
دییندرا زمزمه ام را ترجمه نکرد ولی حرفهای مرد را ترجمه کرد.
«من تا دیروز به پادشاهم و به قبیلهم خدمت میکردم، به عنوان وظیفهم به ملکه جدیدم هم خدمت میکردم. حالا، دین من به شما هیچ وقت قابل پرداخت نیست. خانواده من پایدار و قوی میمونه. همسرم دیگه از زیر نقابی از عزا به دیگران نگاه نمیکنه. وقت داریم تا وقتی که پسرم ما رو ترک میکنه تا رنگ رو بپذیره باهاش زندگی کنیم. خدایان بخوان اون قدری زنده میمونه تا غنایم خودش رو جمع کنه و همسرش رو باردار و آینده قبیله رو تضمین کنه، همونطور که من این کار رو کردم و پدرم این کار رو قبل از من انجام داد. این هیچی نیست، این همه چیزه ملکه من و وقتی همهچیز رو مدیون هستی، این دینی میشه که نمیشه ادا کرد.»
زمزمهکنان گفتم: «اوم… باشه.»
گفت: «ولی حتی با این وجود، با رضایت دکس لهن، من یه هدیه به شما پیشکش میکنم.» سپس در جعبه را باز کرد و من به خاطر نور خورشید که روی نقره و جواهرات درخشان میتابید، پلک زدم.
سپس با دهان باز مانده آن را تماشا کردم.
این خنجری بود که از نقره عالی و درخشانی ساخته شده بود و دستهاش پوشیده از جواهر بود. این خنجر بد ساخت و زمخت نبود بلکه عالی ساخته شده بود، آنقدر عالی که سنگهای برلیانش از همه جهت برق میزدند. یاقوت کبود و زمرد به وفور داشت ولی الماس هم داشت و این الماسها هم اصلاً کوچک نبودند. بزرگ نبودند، کوچک هم نبودند ولی تعداد این سنگهای قیمتی این اثر دستساز را به شکل قابل توجهی ارزشمند کرده بود. حتی برای کسی مثل من که هیچ چیزی از قیمت اینطور چیزها نمیدانست هم قابل انکار نبود. در دنیای من، چنین چیزهایی دهها هزار دلار یا شاید هم صدها هزار دلار ارزش داشت.
اوففف!
به او نگاه کردم و شروع کردم: «نمیتونم-» ولی او به همراه دییندرا میان حرفم پریدند.
«نقره و جواهرات از اعماق کورواک بیرون کشیده شدن، ولی جواهرسازی که این رو ساخته اهل سرزمین شما بود. این خنجر والریاییه و این نشانهای برای ملکه ماست که زمانی والریایی و حالا کورواکی هستن و این دو تا ابد با هم زیبایی خلق میکنن.»
خیلی زیبا بود، زیبایی غیر طبیعی داشت و اشک در چشمهایم خانه کرد و گفتم: «فقط مانور هایملیخ بود. جدی میگم. مردم خیلی زیادی توی اوه… سرزمین من بلدن این کار رو بکنن.»
جواب داد: «این واقعاً هیچی نیست ملکه زرین حقیقی من.»
لهن آرام پشتم را فشرد و با ملایمت گفت: «دست از مقاومت بردار عشق من و خنجر رو بگیر. با تردیدت بوهتان رو خوار میکنی.»
دستهایم سریع بالا رفتند و بوهتان جعبه را روی آنها گذاشت و من از پس اشکهایم پلک زدم و به او نگاه کردم.
نجوا کردم: «من… نمیدونم چی باید بگم.» دییندرا حرفهایم را ترجمه کرد و بعد جواب او را هم ترجمه کرد.
«هیچی نگید ملکه من، قبول کنین که در آینده چادر ما رو مفتخر کنین و لبخند به لبهای همسرم بیارین. همونطور که دیروز چند ساعت بعد از اینکه جون پسرمون رو نجات دادین، این کار رو کردین.»
جواب دادم: «من، اوه… باشه.» صورت جدی جنگجو ملایم شد و به من لبخند زد.
من هم به او لبخند زدم.
سپس او به لهن نگاه کرد و سرش را با یک «کاه دکس.» برای او پایین آورد. برگشت و با قدمهای بلند رفت. او را دیدم که به ناهکا رسید که چند قدم دورتر ایستاده بود. پسرش را در بین بازوهای عضلانیاش بلند کرد و او را روی پهلوی خودش نگه داشت. دست دیگرش را دور ناهکا انداخت و او را با خودش برد. ناهکا به عقب نگاه کرد و با پسرش برایم دست تکان داد. من هم در جواب برایش دست تکان دادم.
ناریندا همانجایی که بود ایستاد و به من چشم دوخت. پیش از اینکه لهن با صدای بلند چیزی بگوید و من از جا بپرم، میخواستم با حرکت دهانم چیزی به او بگویم. توجهم را به اتفاقاتی که در اطرافم جریان داشت برگرداندم و خواجه را دیدم که نزدیک ما حضور داشت و مشخص بود که مدتی در آنجا بود. او هم چیزی برای گفتن داشت و منتظر بود تا زمان صحبت کردنش برسد.
ولی نگاهش دو بار و خیلی کوتاه روی من نشست و بعد دوباره به سمت او برگشت و چیزی در نگاهش حس غلطی به من داد.
پیش از اینکه بتوانم انگشتم را روی علت نگاهش بگذارم، شروع کرد به حرف زدن و دییندرا ترجمه کرد: «دکسشی نزدیکه که کامل برچیده بشه پادشاه لهن، تا یک ساعت دیگه میتازیم.»
لهن با تکانی به چانهاش گفت: «دوهنو.» خواجه سر تعظیم فرود آورد و پیش از اینکه برگردد و به سرعت برود، نگاهش یک بار دیگر به من دوخته شد. هنگامی که لهن یک بار دیگر من را به سمت خودش برگرداند، منظره دور شدن او را از دست دادم. هر دو بازویش روی شانههایم بود و هنگامی که شروع کرد به حرف زدن سرم را بلند کردم تا به او نگاه کنم. دییندرا ترجمه کرد: «به زودی وقتی هنوز آفتاب شدت داره زیر نور خورشید به راه میافتیم. روی زفیر راحتی یا نیاز به سایبان داری؟»
بلافاصله جواب دادم: «زفیر.» این حقیقت را که او دلواپس و بنابراین مهربان شده بود را نادیده گرفتم.
بعد از فشاری که به شانههایم داد، پی حرفش را گرفت: «ماده ببر من، سرخی پوستت حالا رنگ عسل شده ولی نور خورشید چهار یا پنج ساعت دیگه هم پیش از دست دادن قدرتش، همچنان شدت داره. دلم نمیخواد یه بار دیگه بیمار بشی.»
به او اطمینان دادم: «مشکلی برام پیش نمیآد.» پیش هم نمیآمد. یک بعد از ظهر خیلی با تمام روز در زیر آفتاب نشستن فرق داشت. میدانستم که حسابی برنزه شده بودم و باید یک کاری درباره تفاوت نقاط برنزه با نقاط سفید پوستم که در زیر لباس میماند، انجام میدادم. خودم را ندیده بودم ولی حتماً شبیه اسکلها به نظر میرسیدم.
ممنون