بدنم از جا پرید.
واقعاً که اعصابخردکن بود.
دستهایم را بلند کردم، روی سینهاش گذاشتم و محکم هلش دادم، همه زورم برای اینکه دو یا سه سانتیمتر جابهجایش کنم، کافی بود. با عصبانیت گفتم: «برو گمشو لهن، باید حموم کنم.»
سرش بالا آمد و چشمهایش که در سکوت میخندیدند، در چشمهایم نگاه کردند. «بله، کاه داکشانا من هم همینطور.»
وای گندش بزنن.
ادامه داد: «کاه باساه حمام میکنه زاه لهن، کای حمام کاه باساه.»
گفته بود: «همسرم لهنش رو حمام میکنه و من همسرم رو.»
اَه لعنتی!
شروع کردم: «لهن-» نیشش را باز کرد و بعد سرش را چرخاند و فریاد کشید: «تیترو!»
لبه چادر بلافاصله باز شد و من سینهام را به او فشردم و بازوهایم را به دورش پیچیدم تا برهنگیام را پنهان کنم. (نه اینکه به این کار نیازی داشته باشم، نه. دخترها تا به حال چندین بار من را برهنه دیده بودند. این فقط یک عادت بود.) سرم چرخید تا هر پنج دختر را ببینم که با سطلهای آبی که از سطحشان بخار بلند میشد، لباس، دستمال و صابون وارد شدند. آنها را روی محدوده جدید گذاشتند که دیشب متوجهاش نشده بودم. سنگی بود و علفهایی هم از بین سنگها بیرون زده بود و هیچ قالیچهای به رویش پهن نشده بود.
این طور که میدیدم، آن کثیف کاری که آن دفعه با حمام کردن لهن به پا کرده بودیم امکان نداشت دوباره تکرار شود. حالا یک محدوده حمام داشتیم.
چرند بود.
سپس با عجله بدون اینکه به ما نگاه کنند رفتند.
شروع به حرف زدن کردم: «لهن-» ولی بلند شدم، چون او بلند شده بود و داشت من را همراه خودش حمل میکرد. «لهن!»
فرمان داد: «ساکت.»
به تندی گفتم: «لهن!» پاهایم را پایین گذاشت، آنها روی زمین سنگی قرار گرفتند و لباسخوابم بلافاصله روی مچ پاهایم افتاد. پیش از اینکه بتوانم تصمیم بگیرم که پیراهنم را بردارم یا فقط بیخیالش شوم، لنگ او هم به همین سرنوشت دچار شد. از بین آن به بیرون قدم گذشت، خم شد، دسته یک سطل را گرفت، آماده فرار کردن بودم ولی من را از کمرم گرفت، به سمت خودش کشید و بدنم محکم به او خورد و کمتر از یک ثانیه بعد کل سطل آب گرم روی سرهایمان فرو ریخت.
سپس هنگامی که جویده جویده چیزهایی میگفتم بازوی لهن به دورم محکمتر شد و انگشتان دست دیگرش روی پشت گردنم و از آنجا توی موهای خیسم کشیده شد. سطل با صدای بلندی روی زمین تلق و تلوق کرد.
هنگامی توانستم با پلک زدن آب روی چشمهایم را کنار بزنم، صورت او را دیدم که به صورتم نزدیک بود و بدن گرم و خیسش را حس کردم که به بدنم کشیده شد.
بدون اینکه بگویم چه حس خوبی داشت، ساکت ماندم.
با ملایمت گفت: «کاه باساه حمام میکنه زاه لهن، من حمام میکنم لنساهنام رو.»
بعد هر دوی ما را از یک سمت خم کرد و صابون را برداشت.
اوه، خب، حالا هرچی. من به حمام نیاز داشتم و او هم بیشک به حمام نیاز داشت.
زیر لب گفتم: «حالا هرچی.» صابون را از دستش بیرون کشیدم و آن را روی پوست زیبای قهوهای رنگ عضلات بزرگ سینه معرکهاش فشردم و خیلی طول نکشید که واقعاً جذب کاری که داشتم میکردم شدم. (حدوداً یک ثانیه.)
حدود یک ثانیه بعد، هر دو بازویش به دور من قفل شدند و از خنده منفجر شد.
میدانست که من از کاری که داشت میکردم خوشم میآمد.
آره، قطعاً به شدت روی اعصاب بود.
هنگامی که از خندن دست کشید، سرم را بلند کرد و با صورتی که حالت چندشی به خود گرفته بود، به او نگاه کردم تا دقیقاً نشانش بدهم که فکر میکردم چقدر اعصابخردکن بود.
چشمهای تیرهاش به صورتم که حالت چندشناکی به خود گرفته بود نگاه کرد، لبخندی به من زد و بازوهایش فشارم دادند.
باز هم. که چی مثلاً.
روی کاری که داشتم میکردم تمرکز کردم. بعد او روی کاری که باید میکرد، تمرکز کرد.
نیاز نبود به این نکته ظریف اشاره کنم که حمام کردن با لهن باعث میشد که این کار بیشتر خوش بگذرد.
آره، قطعاً به فنا رفته بودم.
***
ناریندا نفسنفسزنان گفت: «اوه سرسی دوست داشتنی من، خیلی متأسفم. خدایا، اصلاً حتی نمیتونم تصورش رو بکنم که فیتاک من دست روم بلند کنه.»
فیتاکش.
آره، بهبه فیتاک کارش را کرده بود و منظورم به تمام روشهای ممکن بود.
خیلی طول نکشیده بود.
به او قول دادم: «من خوبم.» دست دراز کردم و فشاری به دستش دادم، لبخند کوچک و عجیبش را تحویلم داد و دستم را در جواب فشرد.
سپس به دکسشی نگاه کردم.
ناریندا و من در بیرون چادر من و لهن روی خزها و مخدهها لم داده بودیم و من حواسم به گوست بود که داشت در اطراف پرسه میزد. آنقدر که بامزه بود به همهچیز حمله میکرد و معمولاً رهگذرها را عصبانی میکرد و من باید با صدای بلندی میگفتم: «کای تینگای.» که یعنی: «متأسفم.» و مردم همانطور که رد میشدند لبخندی به سمتم میزدند.
چادر ما کمی دورتر از چادرهای دیگران برپا شده بود، نزدیک به نهر و به روی یک برجستگی کوچک به روی زمین. بنابراین میتوانستیم تمام دکسشی را ببینیم که در زیر پایمان گسترده شده بود. (این نشان میداد که خواجه همیشه دکسشی را به یک شکل برپا نمیکرد.)
دم غروب بود و ناریندا کمی پیش آمده بود، با هم نهار خورده بودیم و حالا داشتیم جرعه جرعه آب میوه مینوشیدیم، صحبت میکردیم و فعالیتهای دکسشی را تماشا میکردیم. پارچه کتانی پهنی در بالای سرمان نصب شده بود تا سایهای فراهم کند که بتوانیم در زیرش لم بدهیم. از آن استقبال میشد ولی ضروری نبود. تقریباً تمام بدنم به خاطر این سواری چند روزه در زیر آفتاب به رنگ عسلی مایل به طلایی در آمده بود. ولی حس خوبی داشت که کمی از این آفتاب دور باشی.
تازه داستان آن کبودی را برای ناریندا تعریف کرده بودم که به من گفت حالا خیلی بهتر به نظر میرسم.
ولی کاملاً از بین نرفته بود.
و نمیتوانستم به خودم اجازه بدهم فراموشش کنم، مهم نبود که شوهرم چقدر میتوانست شیرین و سکسی باشد.
ممکن بود یک ببر و جنگجویی باشد که در همه چالشهای پیش رویش موفق میشد ولی من هم یک ماده ببر بودم، با محبت بزرگ شده بودم، توسط پادشاه قلمرو کوچکی بزرگ شده و دوست داشته شده بودم و میدانستم سزاوار چه چیزهایی بودم و این آن چیزی نبود که لهن یک هفته گذشته کف دستم گذاشته بود. بنابراین او یک جنگ در پیش رو داشت، جنگی که من قصد داشتم پیروزش باشم.
ناریندا فریاد کشید: «وای ببین! دییندراست! پویاه دییندرا!» دستش را مثل دیوانهها تکان داد و من مسیر نگاهش را دنبال کردم.
چشمهایم ریز شدند.
دییندرا بیشرمانه نیشش را برای چشمهای ریز شدهام باز کرد، نزدیک آمد و هنگامی که روی خزها مینشست، مخدهای زیر دستش میگذاشت و لم میداد یک پویاه به ناریندا گفت. سپس با آب میوه از خودش پذیرایی کرد.
سرانجام چشمهایش که از شادی به رقص در آمده بودند، به سمت من برگشتند. «حالتون چطوره ملکه من؟»
حالا داشت سعی میکرد اعصابم را بهم بریزد و ملکه من صدایم میکرد.
به او اطلاع دادم: «باهات حرف نمیزنم.» و او از خنده منفجر شد.
ناریندا پرسید: «موضوع چیه؟»
دییندرا جواب داد: «وای هیچی.» و من به او چپچپ نگاه کردم. «مگه اینکه داری در مورد غرش از سر لذت دیشب دکسمون حرف میزنی که از چادرش بلند شد و نصف دکسشی شنیدن. من و سیریم خیلی نزدیک نبودیم ولی ما رو هم از خواب بیدار کرد.»
نگاه چشمهای درشت شده ناریندا به سمت من پرواز کرد و لبخند لرزانی روی لبهایش نشست.
به چپچپ نگاه کردنم ادامه دادم ولی شدتش را تا بیشترین حدی که میتوانستم بالا بردم.
دییندرا مثل خود همیشگیاش من را نادیده گرفت و به چرت و پرتهایش ادامه داد.
«حرفهای پر از عصبانیتی از سمت ملکهمون شنیده شد ولی اطلاعات موثق دارم که به پادشاهمون گفتن که عاشق حس وجود ایشون هستن و فکر میکنم شاید دیشب برای ایشون هم خوب پیش رفته باشه.»
ناریندا هرهر خندهای کرد که به نظر میرسید قصد کنترل کردنش را داشت… ولی شکست خورد.
صورتم را به سمت دیگری برگرداندم.
صدای ناریندا به گوشم رسید: «ایشون رو بخشیدی سرسی؟»
به تندی گفتم: «نه.»
دییندرا با حالت آوازگونهای گفت: «عقل ایشون نه، ولی بخشهای دیگهشون چرا.» و من نگاه بُرندهای به او انداختم.
به تندی گفتم: «سعی داری عصبانیم کنی؟»
جواب داد: «بله. وقتی عصبانی هستی خیلی دوستداشتنی میشی.» به ناریندا نگاه کرد. «پادشاه ما به این حالتش میگن ماده ببرشون چنگالهاش رو بیرون کشیده. شوهرم میگه ایشون معمولاً آزادانه در مورد ملکه صحبت میکنن، دیگه کار از پز دادن گذشته. مشخصه که ایشون هم خیلی این رو دوست دارن… حتی بیشتر از من.»
بریده بریده گفتم: «میشه لطفاً خفه شی؟» و او سرش را عقب انداخت و زد زیر خنده.
سپس درحالیکه هنوز میخندید روی من تمرکز کرد. «دکسشی طبق معمول پر از پچپچه و طبق معمول این اواخر همه این پچپچها در مورد دکس و داکشانای زرین اونهاست. دکس حمام کرده از چادرش خارج شدن و دیگه زاکتوها رو نمیبینن. صدای خنده ایشون از توی چادرش شنیده میشه، البته به همراه صداهای دیگه. تا وقتی که از سلامتی ملکهشون مطمئن نشدن کوچ کردن رو به تأخیر انداختن. ایشون در حالی در جلوی جنگجوهاشون اسب سواری میکردن که ملکهشون رو نزدیک خودشون نگه داشته بودن. ایشون به ملکه یه اسب-»
حرفش را با این جمله قطع کردم: «تو هم یه اسب داری.»
خندهاش خشک شد، چشمانش جدی شدند و من پیش از اینکه حتی حرف بزند میدانستم که آن درایت کورواکیاش در راه بود. «دارم عزیزم. سیریم من دو سال بعد از اینکه تصاحب شدم یه اسب به من داد.» به ناریندا نگاه کرد و توضیح داد: «میبینی، جنگجوها میجنگن که این میتونه به معنی شکستشون هم باشه. لشکر برای اونها همه چیزه، تو نبرد دوستیهایی با هم شکل میدن، از برادرهای هم رزمشون محافظت میکنن ولی خودشون رو دور نگه میدارن. فرصتهای زیادی برای از دست دادن افرادی که از ته قلبت دوستشون داری وجود داره. این روح رو پایین میکشه، ضعیفش میکنه ولی اسب یه جنگجو داستان متفاوتی داره. جنگجو و اسب متصل به هم به دل جنگ میتازن. اسب یه جنگجو بخشی از وجودشه. در واقع اونها به عنوان عضوی از بدن خودشون بهش نگاه میکنن. از سیریم داستانهایی از جنگ شنیدم که در مورد زخمهایی بودن که اگر جنگجو برای دفاع از اسبش در برابر شمشیری تلاش نمیکرد هرگز اونها رو برنمیداشت.»
ناریندا نجوا کرد: «ای خدا.»
دییندرا گفت: «دقیقاً. عزیز من به خاطر همینه که یه تازه عروس روی اسب شوهرش بشینه مثل اینه که انگار روی خودش نشسته باشه. و این یه بخشی از تشریفاته که جنگجو در شبی که مهمترین اتفاق زندگیش افتاده تازه عروسش رو درحالیکه برای اولین بار تصاحب شده و تخم اون رو گرفته روی اسبش بنشونه. فکر میکنم حالا هر دو منظورم رو کامل درک کرده باشین، این برای هر جنگجویی خیلی مهمه. بنابراین احساس میکنن این یه پیشکش خیلی ارزشمنده که اجازه بدن همسرشون سوار موجودی بشه که از اونها محافظت میکنه، باعث میشه کشش بینشون خیلی شدیدتر بشه.»
آره، هر مردی حتی در دنیای خود من هم فکر میکنه که این پیشکش خیلی ارزشمندیه.
ای بابا!
بینیام را برای ناریندا چین انداختم و او هم در جواب به من همین کار را کرد.
دییندرا حالت چهرههای ما را نادیده گرفت و به صحبت کردن ادامه داد: «بنابراین مشخصه که اسبها در کل برای قبیله خیلی ارزشمند هستن و جایگاه بلندی دارن. این یه حدسه ولی خب فکر میکنم تعداد خیلی زیادی از جنگجوها به درگاه خدای اسب نیایش میکنن. بنابراین، داشتن یه اسب مزیت ویژهایه. شخص باشد سزاوار داشتن اسب خودش باشه. جنگجوهای جوان تا وقتی که برای اجرای اولین قتلشون انتخاب نشدن، اسبی از خودشون ندارن که این یعنی پیش از اینکه به اسبی نیاز داشته باشن، بیشتر از یه دهه آموزش دیدن و تمرین کردن. به خاطر همینه که میگن یه شوهر تا وقتی که مطمئن نشده همسرش لیاقت داشتن یه اسب رو داره بهش چنین هدیهای نمیبخشه. برای مثال وقتی این هدیه رو میده که اون زن اولین پسرشون رو برای اون به دنیا میاره یا وقتی که اون قدری زمان بگذره که به یه همسر جنگجوی خوب تبدیل بشه و نیازهاش رو برآورده کنه. در نتیجه اینکه دکس به تازه عروسش چنین اسب زیبایی هدیه داده خودش شایعات زیادی به راه میندازه. شایعه.» نگاهش به من افتاد. «که بیشتر حدس و گمان بود. البته تا وقتی که شب پیش فریادش و امروز صبح صدای خندهش از چادرش شنیده شد.» صورتش حالت پر از شیطنتی به خود گرفت و به ناریندا نگاه کرد. «مشخصه که تازه عروس دکس ما خیلی خوب به نیازهای ایشون رسیدگی میکنه، ناریندا.»
به او خیره شدم، به خاطر اطاعاتی در مورد اینکه لهن خیلی زودتر از هر زن دیگری به من یک اسب داده بود شوکه و به خاطر شیطنتهای دییندرا عصبانی شده بودم.
ناریندا زیر لب گفت: «توی ایشون تناقض هست.» به نگاه کردم و دیدم چشمانش بدون اینکه به چیز خاصی نگاه کند، به دکسشی دوخته شده بود. «با چیزی که سرسی در مورد کبودی صورتش گفته، دوست ندارم از ایشون خوشم بیاد و هر باری که میبینمشون من رو وحشتزده میکنن. با این حال بیشتر چیزهایی که تو میگی نشون میده که نرمش خیلی زیادی در زیر ظاهر سرسختشون نهفتهست.»
«مطمئن نیستم ناریندای شیرین که این نرمش اینشونه که ملکه ما دوست دارن…» مکثی کرد و حرفش را با تأکید ادامه داد: «یا اون سختی به خصوص ایشون.»
فریاد زدم: «دییندرا!» ولی او زیر خنده زد و هرهر خجولانه دیگری از دهان ناریندا در رفت.
همان موقع، موضوع بحث ما از پشت چادر ما دور زد و وارد دید شد. نزدیک نبود ولی خیلی هم دور نبود، انرژی خام و قدرتمندش همه جا را در بر گرفت.
وقتی حرفی که داشت با دو جنگجوی همراهش میزد را قطع کرد، نفس عمیقی کشیدم. سپس به چشمهایم اجازه دادم روی شوهرم به حرکت در بیایند.
خیلیخب، باشه، با صدای بلند اعترافش نمیکردم ولی باید به خودم اعتراف میکردم که من قطعاً از آن سختی خوشم میآمد.
دییندرا با صدای آرامی گفت: «اوه، این چیه؟» نگاهم را از لهن برداشتم و به سمت راستم نگاه کردم و یک پسر جوان و قدبلند را دیدم، شاید یازده یا دوازده سال داشت و مطمئناً از آن پسرهای جنگجو نبود. احتمالاً چون حالا سر تمریناتش نبود و در عوض درحالیکه یک وسیلهای داشت که خیلی شبیه گیتار بود، در نزدیکی چادر من ایستاده بود، چنین فکری در موردش کرده بودم. وقتی نگاهم به او افتاد، آب دهانش را قورت داد و به زنی که در کنارش ایستاده بود نگاه کرد. سپس شروع کرد به ساز زدن و با صدای لرزانی آواز خواندن.
زن جلو آمد و با احتیاط شاخه گلی را کاملاً به دور از من و دخترها روی خز گذاشت، چشمانش به سمت لهن چرخید و حینی که پسرش آواز میخواند عقبعقب از ما فاصله گرفت.
پسرک مضطرب بود و دائماً نتها را اشتباه مینواخت و باید بگویم که بهترین خواننده دنیا نبود ولی آنقدرها هم کارش بد نبود و مطمئناً خیلی شیرین بود. ولی مادرش چنان او را مینگریست و به آوازی که از دهانش خارج میشد گوش میکرد که انگار او به مانند انوار خورشید درخشان بود و میتوانستم بگویم که مادرش فکر میکرد او هیچ اشتباهی در کارش نداشت و احتمالاً به خاطر همین بود که او پسرش را پیش ملکهاش آورده بود تا چیزی را به او تقدیم کند که فکر میکرد هدیه گرانقدری بود.
هنگامی که پسرک از ریتمش خارج شد، لبخند تشویق کنندهای به او زدم. ریتمش را پیدا کرد و ادامه داد و من سرم را دائماً برایش تکان میدادم تا ادامه دهد.
سپس حرکتی از گوشه چشمهایم دیدم، به آن سمت نگاه کردم و دلواپس شدم. فهمیدم که دییندرا و ناریندا هم آن را دیده بودم چون نگرانی آنها را هم احساس کردم.
دورتک داشت با قدمهای بلند در بین چادرها راه میفت، باند کثیف و نامنظمی به دور بالاتنهاش بسته شده بود، خراشهای روی سینه و صورتش بخیه زده نشده بودند و به خاطر نوعی ضماد میدرخشیدند و به وضوح مشخص بود که خیلی خوب داشت درمان نمیشد. ولی خب به هر حال داشتند درمان میشدند.
عروسش تمیز ولی سرتاپا کبود، با دستی که به گردنش آویخته بود و لبی پاره شده بیتعادل و تلوتلوخوران در پشت سرش میآمد.
گردنبند شب تصاحب شدنش را به گردن داشت، دورتک هم زنجیر شب تصاحب کردنش را به کمر داشت، زنجیرش را به گردنبند او بسته ولی آن را به دست گرفته بود و او را پشت سر خودش میکشید.
ادمین جان کی پارت جدید میزارین؟
چرا ادامشو نمیذارید؟
ادمین میشه لطفا پاسخ گو باشی