حدس میزدم قرار نبود هیچجایی بروم.
و حس میکردم خرابکاری کرده بودم، ناجور هم خرابکاری کرده بودم.
***
دییندرا نالید: «چی تسخیرت کرده بود؟»
حق با من بود. گند نزده بودم، بلکه بدجور خرابکاری کرده بودم.
فریاد زدم: «نمی… من…. نمی… حتی نمیدونم از کجا باید شروع کنم!»
تقریباً دو ساعت بعد بود ولی احساس میکردم دو سال گذشته بود. دخترها دیگر جلوی ورودی چادر نایستاده بودند. نه، ناپدید شده بودند. به جای آنها دو جنگجوی بزرگ و ترسناک در داخل ورودی چادر ایستاده بودند.
مطمئناً قرار نبود هیچ جایی بروم.
دییندرا پانزده دقیقه پیش رسیده بود و کاملاً میدانست چه اتفاقی افتاده بود چون خبرش مثل آتش فراگیر در دکسشی پیچیده بود.
داشت قدم میزد.
من چهارزانو روی تختم نشسته بودم و در سکوت داشتم از وحشت سکته میکردم.
فریاد زد: «مگه بهت نگفته بودم اتفاقی که توی چادر جنگجوها میافته هیچ ربطی به هیچ کسی نداره؟»
با صدای آرامی گفتم: «اونها بیرون از چادر بودن دییندرا.» در میان قدمهایش متوقف شد و به سمت من برگشت.
با اینکه اصلاً قصد شوخی نداشتم، با خشم هیسهیس کرد: «خندهدار نیست عزیزم، هیچ چیز خندهداری در این مورد وجود نداره.» فقط برای اطلاع گفته بود ولی وقتی دو قدم سریع به سمتم برداشت و به سمتم خم شد، دیگر نگفتم که قصد شوخی نداشتم. «تو روی یه جنگجو چاقو کشیدی.»
«بله ولی-»
به تندی گفت: «تو یه زنی و روی یه جنگجوی ارتش کورواک چاقو کشیدی!»
حرفم را قطع کرد: «مهم نیست که ملکه باشی یا نه، تو یه زنی و اون یه جنگجوئه!»
دستم را بلند کردم و زمزمه کردم: «عزیز دلم، لطفاً.»
فریاد زد: «اون داشت خودش رو به زور به تو تحمیل نمیکرد. در حال چپاول چادرت نبود. بدون اجازه تو به بردههات دست درازی نمیکرد و درخواستت رو خواسته تو رو رد نکرده بود. اون با همسرش بود!»
دستم را پایین انداختم و دوباره سعی کردم: «ولی اون-»
فریاد کشید: «کاری که داشت میکرد یا داشت نمیکرد هیچ ربطی به تو نداشت!»
جیغ زدم: «داشت میکشتش!»
«و اگه این کار رو میکرد، به خاطرش باید به دکس جواب پس میداد نه تو. نه تو سرسی. با دکس.»
با صدای آرامی گفتم: «دو نفر از لشکر از من طرفداری کردن.»
صاف ایستاد و به تندی پرسید: «چی؟»
توضیح دادم: «بین و زاهنین هر دو پشت من در اومدن، از من حمایت کردن.»
«بله این رو هم شنیدم. و فقط میتونی امیدوار باشی که پادشاه که توی این سالهایی که من به عنوان دکس میشناسمشون تا به امروز هرگز، اما هرگز با گذشت نبودن، احساس گذشت کنن. چون به خاطر اینکه اون دو نفر در برابر برادرشون ایستادن، میتونن دستور بدن سرشون رو بزنن.»
نفسم را حبس کردم، احساس کردم گلویم گرفت و چشمهایم همزمان درشت شدند.
حال و روزم را دید و سرش را یک بار تکان داد. سپس درحالیکه تلاش میکرد آرام باشد با صدایی آرام و رگههایی از ترس گفت: «بله، میتونه این کار رو بکنه سرسی.» پیش از اینکه حرفش را تمام کند، مکثی کرد و ادامه داد: «و میتونه همین فرمان رو در مورد تو هم بده.»
زمزمه کردم: «وای خدای من.»
زمزمهکنان جواب داد: «فکر خوبیه دوست من، برای خدات دعا کن. متأسفانه فکر میکنم که حالا بهش نیاز داری.» ترسی که در چشمانش خانه کرده بود و لرزش دستهایش را دیدم.
آره، جداً گند زده بودم.
لبه چادر کنار رفت و چشمهایم بلافاصله به آن سمت برگشتند و دیدند که جنگجوها از جا پریدند و بعد کنار رفتند، لهن خم و وارد چادر شد.
نفسم را حبس کردم.
بین، زاهنین و سیریم به دنبال او وارد شدند ولی چشمهای من فقط به لهن نگاه میکردند.
او را نگریستم و سعی کردم فکرش را بخوانم. هنگامی که چهار قدم به سمت من برداشت چهرهاش بیحالت بود، ایستاد و دستهایش را روی سینهاش چلیپا کرد. تمام مدت داشت من را تماشا میکرد ولی هیچ چیزی نگفت.
هنگامی هم که از حرکت باز ماند، به تماشا کردن من ادامه داد.
نمیدانستم که باید به او تعظیم کنم، از او بپرسم که میتوانستم توضیح بدهم، برای زندگی خودم (و زاهنین و بین) التماس کنم و یا وحشتزده بزنم زیر گریه و بغضی که همین حالا هم گلویم را میسوزاند را رها کنم.
بنابراین فقط همانجا نشستم، سرم را بالا گرفتم و به او خیره ماندم.
این مدتی طول کشید.
سپس سرش را برگرداند و چانهاش را برای دییندرا تکان داد که نمیدانستم این کارش یعنی چه تا وقتی که سرش را به سمت من برگرداند و شروع به حرفزدن کرد.
دییندرا معنای اشارهاش را متوجه شد و شروع به ترجمه کرد.
«به نظر میرسه ماده ببر من چیزهایی خیلی بیشتر از چنگالهاش رو بیرون میکشه.»
وای. نمیدانستم این شروع خوبی بود یا نه.
احساس کردم مصلحت بود که ساکت بمانم.
لهن گفت: «خون یه جنگجو رو ریختی ملکه من.»
لبهایم را به هم فشردم و ساکت ماندم.
«تا امروز دومین زنی هستی که خونش رو ریخته. پیش از تو همسرش روش چاقو کشیده بود.»
زخم روی شانهاش. آن زن از خودش دفاع کرده بود.
زیبایی غمناکی در این اتفاق وجود داشت.
این را با لهن در میان نگذاشتم. دهانم را بسته نگه داشتم.
به من خیره شد. به نگاه خیرهاش جواب دادم و آرامشم را حفظ کردم.
سپس با ملایمت چیزی گفت و دییندرا ترجمهاش کرد: «میبینمش، حتی از اینجا هم درخشش رو توی چشمهات میبینم.»
نفسم را حبس کردم، به خودم جرئت دادم و دلم را به دریا زدم. «لینای تِلا؟» چی میبینی؟
با ملایمت و به زبان خودم جواب داد: «روحت رو، ملکه جنگجوی من.»
خیلیخب، این خوب بود؟
با ملایمت به حرف زدن ادامه داد ولی به زبان کورواکی و با ترجمه دییندرا.
«من قضاوتم رو کردم ماده ببر من و این تصمیمی نخواهد بود که از اون خوشت بیاد. ولی من پادشاهت هستم و این حکم منه بنابراین باید اجرا بشه.»
وقتی به حرفش ادامه نداد منمن کردم: «تصمیمت چی… چیه؟»
«جنگجوهای من در کنار ملکهشون ایستادن، اونها مجازات نمیشن. اونها به عنوان محافظین شخصی تو گمارده شده بودن و به دستورات من عمل میکردن. اونها قسم خورده بودن که اگر نیاز بود برای نجات جانت شمشیر بکشن. شرایطی که اونها رو توش قرار دادی خیلی سخت و سنگین بود. دورتک قصد داشت به زندگی همسرش پایان بده و مداخله تو به این معنی بود که اگر میخواست روی اون تیغ بکشه، اول باید روی تو تیغ میکشید. برای نجات جانت، اونها به سوگندی که برای من خورده بودن عمل کردن. کاری رو انجام دادن که از اونها انتظار انجامش میرفت بنابراین نکوهش من رو دریافت نمیکنن.»
خب، این خوب بود.
زمزمه کردم: «اوه… خوبه.»
«تو سرسی من، نباید اونها رو توی چنین شرایطی قرار میدادی که بین ملکه و برادرشون یک نفر رو انتخاب کنن. اونها نه این تو بودی که تصمیم بدی گرفتی.»
وای گندش بزنن.
دوباره به من خیره شد. دهانم خشک شد.
سپس همانطور که او نگاه خیرهاش را در چشمانم قفل کرده بود، پیش از اینکه شروع به حرف زدن کند، درخششی در چشمانش دیدم که معنایش را نفهمیدم. «کاه تینکاه راهنا توناکاسا.»
دییندرا زمزمه کرد: «جنگجوی زرین کوچولوی من.»
خیلیخب، نفهمیدم. این خوب بود؟
لهن ساکت شد و من آب دهانم را قورت دادم.
سپس با ترجمه دییندرا حرف زد. «از تو میپرسم ماده ببر من، در آینده قصد داری یه جنگجو بشی؟ مثل یه جنگجو فکر کنی و این به این معنی خواهد بود که پیش از برهنه کردن چنگالهات یا از غلاف بیرون کشیدن تیغت فکر کنی، واقعاً… فکر کنی.»
خیلیخب، او گفته بود در آینده، یعنی احتمالاً آیندهای داشتم.
زمزمه کردم: «لهن.»
حرفم را قطع کرد. (دییندرا هم همینطور.) «باید زندگی اون زن رو بگیرم سرسی.»
پلک زدم.
سپس پرسیدم: «چی؟»
«اون روی شوهرش تیغ کشیده، این ممنوعه. باید زندگیش رو بگیرم.»
ریههایم منقبض شدند.
این بار با ملایمت بیشتری تکرار کردم: «چی؟»
اعلام کرد: «این حکم منه.»
نمیتوانست جدی باشد.
نجوا کردم: «میدونی که اون چطور با همسرش رفتار میکرد.»
«بله.»
توضیح دادم: «اون هیچ چاره دیگری نداشت.»
لهن سر تکان داد و موافقت کرد: «نداشت و من هم الان چاره دیگهای ندارم.»
با صدای آرامی گفتم: «ولی تو پادشاهی.»
یک قدم به سمت من برداشت و من از دستهایم برای عقب کشیدن خودم به روی تخت استفاده کردم. نگاهش به بدنم افتاد، سپس ایستاد و به چشمانم نگاه کرد.
با صدای آرامی گفت: «من پادشاهم. تا یک هفته دیگه، توی مبارزهای با شمشیر دورتک روبهرو میشم. ولی امروز، وظیفه دارم همسرش رو از چادری که اون براش زندان کرده آزاد کنم. دورتک شکست میخوره. اون زن باید یک هفته دیگه برای آزادی صبر میکرد. تصمیم گرفت یه هفته صبر نکنه. اون یه کورواکیه. وقتی روش تیغ کشید، دقیقاً میدونست داره چی کار میکنه. میدونست که اگه دورتک زندگیش رو نمیگرفت من میگرفتم. اون این حکم رو میخواست سرسی. این آزادی رو میخواست. اون میدونست، من میدونم و تو هم میدونی ماده ببر من که رفتارهایی که دورتک با اون کرده، روحش رو در هم شکسته. روحش در درون اون مرده. به دنیای دیگه رفته. آرزو داره که به روحش ملحق بشه. و وقتی این حکم اجرا میشه تو در کنار من روی تختت مینشینی. به عنوان ملکه من اونجا خواهی بود، به خاطر وظیفهای که نسبت به من و به مردمت داری. ولی برای او زن هم اونجا خواهی بود. این چشمهای توئه که آرزو داره پیش از رفتن به قلمرو دیگه ببینه. این روح تو که اینقدر به سطح نزدیکه هست که اون رو به دنیای دیگه راهنمایی میکنه.» نگاهم را در چشمانش دوخته بودم و وقتی حرفش را با صدای آرامی پایان داد، داشتم نفسنفس میزدم. «این حکم منه عشق زرین من. خودت رو برای نشستن به روی تختت آماده کن.»
سپس بلافاصله برگشت و با قدمهای بلند از چادر خارج شد و همه جنگجوها به دنبالش بیرون رفتند.
چند لحظهای پس از رفتن آنها به لبههای چادر خیره ماندم، حتی بعد از اینکه دخترها با عجله وارد چادر شدند.
نگاهم آرام به سمت دییندرا برگشت.
زمزمه کردم: «اون الان گفت که من باید توی اعدام اون زن شرکت کنم؟» ولی او به تخت نزدیک بود، دستش را به سمتم دراز کرد، حرکاتش پر از عجله بودند.
«همین رو گفت عزیزم، و ما نباید ردش کنیم. به خاطر اون دختر بیچاره، باید سریع به عذابش پایان بدیم. بنابراین، باید تو رو آماده کنیم.» دستم را گرفت، من را روی زانوهایم بلند کرد و من ناخودآگاه از تخت پایین رفتم.
سپس بدون حتی یک کلمه در مهی از وحشت به دخترها و دییندرا اجازه دادم من را برای نشستن به روی تخت سلطنتیام و شاهد یک اعدام بودن آماده کنند.
فصل بیستم
اعدام
ملکه کورواک رخت اعدام به تن کرد.
وقتی لباسهایم را در آوردند و لباسهای جدیدی به من پوشاندند این را فهمیدم. یک تکه پارچه چهار گوش مشکی ابریشمی که تا شده و روی سینههایم گره خورد، انتهای پارچه تا روی نافم آویزان شد که از انتهای آن یک آویز گرد طلایی شبیه مدال آویزان بود. یکی در هر سمتش و دو آویز سرد و سنگین هم در پشت کمرم گره خورده و آویزان بود. یک سارونگ مشکی همراه با طلا. کمربندی مشکی از چرم که با زنجیرهای طلا در هم تنیده شده بودند. یک گردنبند خفتی طلا که از چندین زنجیر ساخته شده بود و از زیر چانه تا پایین گردنم را میپوشاند. بازوبندهای طلایی هم که به بازوهایم بسته شده بودند، با زنجیرهای طلای بلندی به گوشوارههایم متصل بودند. صندلهای جرمی مشکی که به پاهایم گره خورده بودند.
آرایش روزم خیلی ملایم بود ولی شسته شد و سرمه مشکی به دور چشمهایم کشیده و سایه زغالی رنگی در پشت پلکهایم زده شد. گرد طلا به گونهها و شقیقههایم پاشیده شد و لبهایم به رنگ آلبالویی تیره رنگ شدند.
موهایم همانطور بلند و مواج رها شدند ولی سنجاقها و گیرهها آن را برای آن روز مزین کردند و تیترو انگشتهایش را بین موهایم کشید تا آنها پرپشتتر به نظر برسند.
تاجم که انگار از چند پر طلا تشکیل شده بود، هم روی سرم گذاشته و در پشت موهایم بسته شد.
لحظهای که دییندرا من را به سمت ورودی چادر راهنمایی کرد، جنگجوها را دیدم. نه یکی یا دوتا یا حتی چهارتا… بلکه ده تا. هنگامی که دییندرا من را به سمت دریایی از چادرها راهنمایی میکرد، آنها به دورم پخش شدند. چهارتا در جلو، یکی در هر طرفم و چهارتا هم در عقب.
دکسشی در سکوت محض فرو رفته بود و هنگامی که در آن قدم برمیداشتیم حتی یک نفر را هم ندیدیم. شب شده بود و مشعلها فضای خیلی بزرگی را روشن کرده بودند و حتی از آن فاصله دور هم میتوانستم محوطه بازی در جهت مخالف دکسشی ببینم که با آتش خروشانی روشن شده بود، تجمع مردم را در آنجا دیدم و متوجه شدم که مردم به خاطر همین موضوع در آنجا جمع شده بودند.
و فهمیدم آنجا همانجایی بود که داشتیم میرفتیم.
جو بدی که از وقتی صبح از خواب بیدار شده بودم و حتی در کل رو بر فضا حاکم بود، حالا بدتر شده بود. سنگینی میکرد و حس خفهکنندهای داشت.
نمیتوانستم نفس بکشم.
حینی که راه میرفتیم، دییندرا زمزمهکنان به من گفت: «دکس رحم کردن عزیز من.» مثل همیشه دست من را روی تای داخلی آرنجش انداخته بود، من را کشید و بیشتر به خودش نزدیک کرد و دست دیگرش را روی دستم گذاشت. ادامه داد: «این یه نعمته. ایشون تو یا جنگجوهاشون رو مجازات نمیکنن، وقت گذاشتن تا علت حکمی که کرده بودن رو برات توضیح بدن؛ این کار رو با محبت انجام دادن سرسی زیبا. من مبهوت شده بودم. این یه نعمته.»
نگاهم را مستقیم به جلو دوختم و در جواب با صدای آرامی گفتم: «من تحسینت میکنم دوست شیرین من، ولی در حال حاضر، باید خودم رو برای اتفاقی که قراره بیفته آماده کنم، پس ممکنه ازت بخوام که لطفاً ساکت باشی؟»
دستم را از تای آرنجش باز کرد ولی دستش را به دور کمرم انداخت و من را حتی بیشتر به خودش چسباند. «البته عشق من.»
من هم دستم را به دور کمرش انداختم و در دکسشی ساکت و متروک راه رفتیم. راه خیلی طولانی بود ولی به اندازه کافی طولانی نبود که بتوانم خودم را برای شاهد اعدام یک زن بودن آماده کنم. برای اعدام زنی که هیچ گناهی نداشت به جز اینکه به اندازه کافی زیبا بود تا توجه مأمورین کورواک را به خودش جلب کند.
سرانجام در پیش روی ما و در جلو محافظین جنگجو دیواری از مردم را دیدم که شانه به شانه هم ایستاده بودند. ما را دیدند و آرام کنار رفتند تا بتوانیم بگذریم. هنگامی که داشتیم میگذشتیم محکم به دییندرا چسبیدم، مستقیم به جلو نگاه کردم و از نگاه کردن در چشم افراد اجتناب کردم. آنها فکر میکردند من کار اشتباهی کرده بودم، خیلی از آنها احتمالاً فکر میکردند که من باید مجازات میشدم، ولی به خاطر این نبود که از نگاه کردن در چشمانشان اجتناب میکردم. فکر نمیکردم در وجودم قدرت روبهرو شدن با این را داشته باشم و باید خودم را سرپا نگه میداشتم. کاری که حالا باید میکردم این بود که خودم را نبازم، حالا نه، نه به این زودی. به هر دلیلی که آنجا بودم، باز هم ملکهشان بودم و باید مثل یک ملکه رفتار میکردم.
سپس قدم در محوطه باز و روشنی گذاشتیم که با نور مشعلها و آتشدانها روشن شده بود و چشمهایم بلافاصله به سمت چیزی که در میان اینها بود برگشت.
دورتک، با پاهایی که باز از هم ایستاده، بازوهایش را روی سینه چلیپا کرده بود، شانهاش پانسمان شده بود. پشتش به ما بود ولی گردنش را چرخاند و توانست رسیدنمان را ببیند.
پیش از اینکه نگاهم به زمین سنگی پیش رویش بیفتد و عروسش را ببینم که جلوی پای او نشسته بود، به سختی میشد گفت حتی نگاهی به او انداخته بودم. زن روی زانوهایش نشسته، کاملاً به جلو خم شده و پیشانیاش را روی دستهایش گذاشته بود که روی زمین قرار داشتند.
با آن چیزی که من میتوانستم ببینم، او یک سارونگ سفید کنفی به تن داشت.
نگاهم به سمت شاهنشین برگشت، جایی که میتوانستم لهن را ببینم که بر روی سکو و در کنار تختهای سلطنتمان که در کنار هم قرار داشتند، ایستاده بود. تختها با آتشدانی در پیش رو و مشعلهایی در اطراف محاصره شده بودند.
رنگآمیزی شده بود.
حرکتی را در کنارم احساس کردم. برگشتم و سیریم را در کنار دییندرا دیدم. دستش را روی دییندرا گذاشت ولی ناگهان به شاهنشین نگاه کرد و من هم نگاهش را دنبال کردم و دیدم لهن یک بار سرش را تکان داد. دوباره به سیریم نگاه کردم که او هم سرش را تکان داد. دستش را پایین انداخت تا دست همسرش را بگیرد و حتی در زیر نور مشعلها و در شب فشار محکمی که پیش از رفتن و ناپدید شدن به دست دییندرا داد را دیدم.
قرار بود دوستم را همراهم داشته باشم.
خدایا را شکر.
دوستم قرار بود در صف اول تماشا کنندههای اعدام باشد.
قدمهای بلند برمیداشت، نه قدمهایش مردد شدند و نه او از کنارم رفت.
به مانند سوگندی بود.
لعنتی، ولی من خیلی به او مدیون بودم.
دوباره به شاهنشین نگاه کردم، بین و زاهنین را دیدم که هر دو در پشت تخت من ایستاده بودند. هنگامی که نزدیک شدیم، لهن روی تخت خودش نشست. حالا در حالت پادشاهیاش بود. لحظهای که نگاه چشمان بیاحساس و رنگآمیزی شدهاش از روی من برداشته شد و روی تختش نشست این را فهمیدم.
وقتم را هدر ندادم. محافظین کنار رفتند و من مستقیم به سمت تخت سلطنتم رفتم و روی آن نشستم. دییندرا در کنارم ایستاد.
طبلها شروع به نواختن کردند، طبل کوچکی بود ولی شبیه پتک غولپیکری در شب مینواخت.
دستهایم روی دستههای صندلیام نشستند و انگشتانم به دور آن قرار گرفتند و فشار دادند.
سپس ناگهان طبلها ساکت شدند و به محض اینکه این کار را کردند، لهن شروع به فریاد زدن کرد، دییندرا کنار گوشم خم شد و ترجمه کرد.
«ما اینجا هستیم به خاطر اینکه تازه عروس دورتک روی شوهرش تیغ کشیده!»
هیچ کس حتی یک کلمه هم نگفت. نور مشعلها به رقص در آمدند، آتش آتشدانها ترق و تروق صدا دادند. انگشتهایم روی تختم منقبض شدند.
لهن حرف زد: «حالا باید حکم من رو دریافت کنه!»
آب دهانم را قورت دادم و چشمهایم به زنی افتاد که به پادشاهش سجده کرده بود.
سپس زمزمهای در گرفت، نگاه کردم و جنگجویی را دیدم که از بین جمعیت میگذشت. او قدم در محدوده خلوت کوچک جایی در نزدیکی محوطه رسمی اجرای حکم گذاشت و ایستاد.
بوهتان بود.
فریادزنان چیزی گفت و دییندرا ترجمه کرد: «میخوام حرف بزنم پادشاه من!»
لهن فریادزنان جواب داد: «حرفت شنیده میشه!»
بوهتان معطل نکرد. «ملکه زرین جنگجوی ما قهرمانانه عروس دورتک رو نجات دادن. ایشون با همسر دورتک یه ارتباطی دارن، همینطور با همسر من ناهکا. همسرم ناهکا کشش این ارتباط رو احساس کرد که از طریق ملکه زرین حقیقی ما به همسر دورتک متصل میشد و اگر فرمان شما بخشیدن زندگیش باشه، همسرم آرزو میکنه به ملکهمون در احیا کردن روح عروس دورتک کمک کنه.»
نفس در سینهام گیر کرد و بدنم با بیحرکت شدن ریههایم بیحرکت شد.
زمزمه دیگری در بین جمعیت در گرفت و لهن ساکت ماند.
دختری که یک متر و نیمی از سکوی تختهای ما فاصله داشت، حتی خودش را جمع نکرد ولی صورت دورتک با انزجار پیچ و تاب خورد.
سپس جنگجوی دیگری وارد محدوده خلوت شد. نگاهم به سمت او رفت و فیتاک را دیدم.
فریاد زد: «مایلم حرف بزنم پادشاه من!»
لهن جواب داد: «حرفت شنیده میشه!»
فیتاک معطل نکرد. «تازه عروس من ناریندا هم ارتباطی با ملکه داره. به من گفت که اون هم آرزو داره توی احیا کردن دوباره روح همسر دورتک به ملکه ما کمک کنه.»
احساس کردم دست دییندرا روی شانهام محکم شد، این نشان میداد که به شدت به خاطر اتفاقهای در جریان غافلگیر شده بود و من هم همین وضعیت را داشتم، مخصوصاً به خاطر اینکه ناریندا آنقدرها هم زبان کورواکی بلد نبود که منظورش را به فیتاک برساند ولی باز هم به نوعی این کار را کرده بود یا فیتاک فکر میکرد که او چنین کاری کرده بود، یا شاید هم فقط به خاطر اینکه مرد خوبی بود قدم پیش گذاشته بود.
حینی که به جلو خیره شده بود و سعی میکردم نفسنفسزدنهای وحشیانهام را کنترل کنم، محکم به تختم چسبدم.
جنگجوی دیگری قدم به جلو گذاشت. «مایلم صحبت کنم پادشاه من!»
و بعد یک جنگجوی دیگر. «مایلم صحبت کنم پادشاه من!»
لرزی به جانم افتاد.
وای خدای من!
انگشتان دییندرا خیلی محکم فشار دادند و باعث شدند دردم بیاید.
و بعد صدای دیگری آمد: «مایلم حرف بزنم پادشاه من!»
و یکی دیگر: «حرفی دارم پادشاه من!»
سه جنگجوی دیگر از سه جهت هم زمان جلو آمدند. «مایلم حرف بزنم پادشاه من!»
دستهای دورتک پایین افتاد، یک قدم به عقب برداشت و سرش چرخید تا به برادرهایش نگاه کند، صورتش حالا از خشم از شکل طبیعیاش خارج شده بود.
عروسش تکان نخورد.
جنگجوهای بیشتری جلو آمدند و همان حرفها را فریاد کشیدند.
لهن با صدای بلندی گفت: «کافیه!» به او نگاه کردم و دیدم که دستش را بالا نگه داشت.
به من نگاه نکرد.
به محوطه خالی نگاه کردم که حالا تقریباً با جنگجوها، دورتک و عروس سجده کردهاش پر شده بود.
هنگامی که من و جمعیت نفسمان را حبس کردیم، جو مضطربتر شد.
سرانجام لهن به حرف در آمد. «عروس دورتک، نگاهت رو به پادشاهت بده.»
او هیچ تردیدی نکرد، بلند شد و روی باسنش نشست، نگاهش بالا آمد و به لهن دوخته شد. باند دراز و زخیمی به دور سینههایش و یکی دیگر به دور گردنش بسته شده بود. صورتش تمیز بود ولی چشمهایش چنان ورم کرده، سیاه و کبود بودند که نزدیک بود بسته شوند.
دوباره آب دهانم را قورت دادم.
لهن به او گفت: «جنگجوهای سوهتوناک به خاطر تو حرف زدن.»
زن چانهاش را تکان داد.
لهن ادامه داد: «همسرهاشون به خاطر تو صحبت کردن.»
زن دوباره چانهاش را تکان داد.
لهن پرسید: «دوست داری که ملکه من و زنهای اون روحت رو احیا کنن؟» حینی که انگشتان دییندرا روی شانهام فشرده شدند، نفسم را حبس کردم و محکم به تختم چنگ انداختم.
لهن به او یک شانس داده بود!
زن سرش را تکان داد.
نه!
ناگهان خواستم از روی صندلیام بلند شوم ولی دست دییندرا من را روی صندلی نگه داشت.
لهن پرسید: «درک میکنی که حکم اعدام داده شده؟»
زن چانهاش را پایین آورد.
لهن پرسید: «و تو اون رو میپذیری.»
زن دوباره چانهاش را پایین آورد.
نه!
لرزش لبهایم را احساس کردم و بدنم در تلاش برای نشسته و بیحرکت ماندن به لرزه افتاد.
میخواستم دستم را به سمت لهن دراز کنم. میخواستم به آن زن بگوید که این تصمیم او بود که به من و همسرهای سوهتوناک اجازه بدهد که روحش را احیا کنیم. این فکر را در تاریکی شب به پرواز در آوردم و امیدوار بود که بتوانم ذهن لهن را پیدا کنم.
نشد.
این را هنگامی که با صدای آرامی حرف زد فهمیدم. «خیلیخب، خواهر من.»
سرم به سرعت به سمت او برگشتم و دیدم که رویش را بگرداند و چانهاش را به سمت چیزی تکان داد. نگاهم به آن سمت به پرواز در آمد و خواجه را دیدم که با چاقوی باریک و بلندی جلو آمد.
لهن رو به زن کرد و من هم همین کار را کردم، او را دیدم که روی باسنش نشسته و ظاهراً آرام بود. به دورتک نگاه کردم و دیدم که داشت لبخند میزد.
خدایا، خدایا، خدایا بدجور از آن مرد نفرت داشتم.
هنگامی که خواجه به پشت سر زن رفت، خم شد و چانهاش را با حالتی که به نظر میرسید ملایم باشد گرفت و به لهن نگاه کرد، انگشتانم چنان به دور شاخهای دسته صندلیام فشرده شدند که حس کردم هر لحظه ممکن بود بشکنند.
لهن با ملایمت پرسید: «حرفی داری خواهر؟»
زن به او زل زد. بعد نگاهش آرام به سمت من برگشت.
سپس لبخند کوچک غمانگیزی روی لبهایش نشست و یک کلمه گفت.
«رنگین کمان.»
سپس چنان سریع که تقریباً فکر کردم حرکتش را ندیدهام، دستش بالا آمد، چاقو را گرفت و از دست خواجه که از تعجب فریاد زد، بیرون کشید. دستهاش را گرفت و نوک آن را به سمت شکمش هدف رفت، آن را بالا برد و محکم در شکمش فرو کرد.
خون از زخم به بیرون جوشید، نفسها با صدای بلند حبس شدند، گریهها و فریادها از همه طرف به گوش میرسید ولی من ناگهان بلند شدم، دستهایم پایین و صاف بودند، سرم را عقب انداختم و رو به آسمان جیغ کشیدم.
«نه!»
دقیقاً همان لحظهای که جیغ کشیدم ساعقهای آسمان را روشن کرد، رعد و برقی آسمان را در نوردید و ناگهان باران به شدت بارید.
لهن فریاد زد: «عذابش رو پایان بده!»
میدانستم حالا ایستاده بود ولی به او نگاه نمیکردم. سرم را پایین آوردم و عروس دورتک را دیدم که رو به جلو روی زمین افتاده بود.
خواجه وقت را تلف نکرد، روی زانو زد، دستانش به سمت عروس دورتک رفت، او را گرفت و پشتش را روی پاهای خودش گذاشت، چاقو را از شکمش بیرون کشید. نگاه پر درد زن در نگاهم گره خورد و هنگامی که خواجه چاقو را به سرعت روی گلویش کشید، نگاهم را برنداشتم. خون فواره زد و سنگهای زیرش را خیس کرد و من تماشا کردم، نگاهم در آن لحظه وحشتناکی که زندگی از چشمانش پر کشید، در چشمان او قفل شده بود.
باران همین حالا هم خونش را شسته و به شکل رودخانهای از آب تیره به روی سنگها راه انداخته بود.
هنگامی که اشک چشمانم را پر کرد، نجوا کردم: «نه.» قطرات باران روی پوستم، موها و لباسهایم میبارید و همه در عرض چند ثانیه خیس خیس شدند.
دورتک نعره پیروزی سر داد، نگاهم به او دوخته شد که به سینهاش مشت کوبید و بعد مشتش را در هوا تکان داد، بعد برگشت و با خشونت راهش را از بین مردم باز کرد و رفت.
سپس حرکتی را از گوشه چشمهایم دیدم. دو مرد و چهار زن بودند. مردها چیزی را حمل میکردند و یکی از زنها یک قواره بزرگ پارچه سفید در دست داشت. به زن سقوط کرده رسیدند و زنها پارچه را روی زمین سنگی پهن کردند، سپس مردها با احتیاط عروس دورتک را بلند کردند و روی یک سمت پارچه گذاشتند. عقب رفتند و زنها آرام بدن بیجانش را روی پارچه غلتاندند و او را محکم در بین پارچه کنفی سفید و خیس پیچاندند، خون هنوز از زخمهایش به بیرون تراوش میکرد و لکههای قرمز روی پارچه میانداخت.
هنگامی که او را کامل بین پارچه پیچاندند، مردها جلو آمدند، او را روی یک جور برانکارد گذاشتند و بعد همگی از محدوده خلوت خارج شدند.
لهن صدا زد: «کاه لنساهنا.»
چنان دیدم تار بود که انگار داشتم خواب میدیدم. سرم را آرام به سمت او برگرداندم و رنگهایش را دیدم که به خاطر بارانی که میبارید، روی بدنش شُرّه کرده بود.
دستش را به سمتم دراز کرد.
به او چشم دوختم.
دییندرا توی گوشم زمزمه کرد: «برو پیش پادشاهت.» دستهایش روی کمرم نشستند و من را کمی هُل دادند. «حالا عشق من.»
به سمت پادشاهم حرکت کردم، دستم را گرفت، من را به سمت خودش کشید، بازوهایمان را در هم کشید و دستم را نزدیک سینهاش نگه داشت. همراه او از سکو پایین رفتم و از بین جمعیت که در باران شدید بیحرکت مانده بودند (به جز آنهایی که کنار میرفتند تا راه برای ما باز کنند.) گذشتیم.
سرم را بالا نگه داشتم و مستقیم به جلو نگاه کردم ولی اینها به این معنی نبود که تمام راه تا خانه را گریه نکردم.
***
وقتی رسیدیم، دخترها توی چادر بودند و با رسیدن ما مشغول به کار شدند.
لباسها و جواهراتم را درآوردند ولی پیش از اینکه پکا بتواند پوستم را با پارچه آبگیری خشک کند، لهن زمزمه کرد: «تاهکو تان.» و آنها با عجله از چادر بیرون رفتند.
لهن هم هنوز خیس بود، رنگهای سیاهش پخش شده بودند ولی حالا لنگ به تن نداشت، پیش من آمد و من را آرام به سمت تخت برد و نه تنها به زیر ملحفه ابریشی که به زیر اولین لایه خزها کشید.
سپس من را در آغوش کشید، صورتهایمان روبهروی هم بود، دستش پشت سرم را گرفت و صورتم را به گلوی خودش چسباند.
به صدای باریدن باران به روی سقف چادر گوش کردم و متعجب ماندم که چطور پارچه چادر نم نمیکشید و آب از آن نمیگذشت.
حینی که به این فکر میکردم، لهن من را به خودش چسباند.
سپس نجواکنان به او گفتم: «شکار همسر شما این کار رو باهاش کرد.»
لهن من را در آغوشش فشرد و زمزمه کرد: «رایلو کاه راهنا فونا.»
حتی با اینکه به زبان خودم حرف زده بودم باز هم حرفم را متوجه شده بود. این را میدانستم.
باز هم زمزمه کردم: «شکار همسر شما اون رو به اینجا کشید.»
«رایلو سرسی.»
به زمزمه کردن ادامه دادم: «زیبا بود.»
لهن جواب نداد.
«اون مرد زیباییش رو کشت و روحش رو سلاخی کرد.»
لهن لحظهای چیزی نگفت و بعد با صدای آرامی پرسید: «روح؟»
با همان آرامی صدای خودش گفتم: «کلمهای که مردم من برای پاهنساهنا دارن، روحش.»
فشار دیگری به من داد.
سپس دستش از روی پشت سرم سر خورد و جلو آمد، چانهام را گرفت و انگشت شستش را روی چانهام گذاشت، سرم را آرام بالا کشید. داشت به من نگاه میکرد، میتوانستم چشمانش را در نور شمع ببینم، نگاهش ملایم بود.
به زبان کورواکی گفت: «آسمان میباره.»
میدانستم به خاطر طوفان پیش رو تمام روز هوا حس عجیبی داشت ولی با این حال به زبان انگلیسی گفتم: «وقتی اتفاق میافته که بیگناهی مجازات بشه.»
نجوا کنان پرسید: «بیگناه؟»
به زبان کورواکی جواب دادم: «کسی که کار اشتباهی نکرده.»
سرش کج شد و اینطوری پیشانیاش توانست روی پیشانی من آرام بگیرد.
چشمهایم را بستم.
بعد بازشان کردم و با صدایی آرام و به زبان کورواکی گفتم: «حق با تو بود، دختره آرزوی این رو داشت.»
به زبان انگلیسی جواب داد: «میدونم مادهببر من.»
هنگامی که به زبان کورواکی جواب دادم همچنان زمزمه میکردم. «ممنونم که من رو مجازات نکردی.»
پیش از اینکه جواب بدهد، چانهاش کمی عقب رفت و پیشانیاش کمی از پیشانی من فاصله گرفت. «تو رو به خاطر چیزی که هستی مجازات نمیکنم.»
پلک زدم و آرام پرسیدم: «چی؟»
«کاه سرسی، تو کاه لنساهنا هستی، ملکه جنگجوی منی. این کسیه که هستی. این چیزی نیست که کسی از تو ساخته باشه. این توی چشمهات میدرخشه. این همون چیزیه که وقتی میخوام پسرها رو برای سوهتوناک انتخاب کنم، توی چشمهاشون میبینم. به خاطر همین بود که تو رو انتخاب کردم. به خاطر همینه که ما مناسب هم هستیم. به خاطر همینه که ما با همدیگه تبار زرین افسانهای رو به وجود میاریم.» هنگامی که به حرفش ادامه داد، انگشت شستش چانهام را نوازش کرد. «نمیتونم بگم که آرزو میکنم ای کاش پیش از اینکه امروز دست به کار میشدی کمی فکر میکردی. اگه دورتک زندگی اون رو میگرفت، عذابی که میکشید خیلی زودتر تموم میشد و مجبور نمیشد اتفاقهای امشب رو تحمل کنه. ولی متوجه شدم تو همین هستی.» به او چشم دوختم، قلبم توی گلویم میزد. به زبان کورواک حرف میزد ولی آنقدر آرام این کار را انجام میداد که میتوانستم بیشتر چیزهای که میگفت را بفهمم. باید اعتراف میکردم که من را تحت تأثیر قرار داده بود. سپس به دهانش نگاه کردم که پیش از پایان دادن به حرفش تاب برداشت. «هرچند بهت هشدار میدم که در آینده سعی کنی بهش افسار بزنی. دوست ندارم ملکهم رو توی لباس سیاه ببینم.»
لباسهایم در اینجا واقعاً معرکه بودند، این حقیقت داشت. ولی در این مورد با او موافق بودم، امیدوار بودم که دیگر هرگز در کل زندگیام لباس سیاه نپوشم.
نجوا کردم: «باشه.» و لبهایش وقتی انگشتش روی لبهای من کشیده میشدند، تاب برداشت.
تکرار کرد: «باشه.»
چیزهای بیشتری برای گفتن داشتم بنابراین صدایش زدم: «لهن؟»
چانهام را یک بار دیگر نوازش کرد و زمزمه کرد: «هوم؟»
باشه، لعنتی، باید میگفتم که زمانهایی بود که من واقعاً شوهرم را دوست داشتم. حالا هم یکی از آن مواقع بود.
گفتم: «به خاطر اینکه افرادت رو مجازات نکردی هم ممنونم.» لبخند محوش بزرگتر شد.
شروع به حرف زدن کرد: «سرسی من. موقع تصاحبت، تو تیغ من رو دزدیدی. هیچ کس، هیچ مرد دیگهای، هیچ جنگجوی دیگهای هیچ وقت تیغم رو از دستم نگرفته. نه حتی یک بار. وقتی جنگجوی کوچک وجودت درخشید، این رو فهمیدم که هیچ چیزی نمیتونه تو رو متوقف کنه. وقتی تصمیم گرفته بودی خنجر رو بگیری، با من هم همین کار رو کرده بودی و من نمیتونم بِین رو به خاطر اینکه خنجرش رو گرفتی مجازات کنم. نمیتونستن تو رو کنترل کنن، بنابراین اون و زاهنین باید شرایط رو کنترل میکردن. اصلاً جایی برای مجازات کردن وجود نداره.»
دوباره داشت کورواکی حرف میزد و من همه حرفهایش را کامل متوجه نمیشدم ولی اصل قضیه را فهمیدم.
و این اصل قضیه باعث شد به او خیره شوم.
وقتی جوابی نگرفت، با صدای آرامی به حرف زدن ادامه داد: «از رنگ خودم روی تو خوشم میاد عشق زرین من، چون از اینکه چطور او رنگ رو روی تو به جا میذارم خوشم میاد. ولی بیشتر به این خاطر دوستش دارم چون روح جنگجوی تو سزاوار اون رنگه.»