رمان تبار زرین پارت 16

3.9
(7)

 

شروع به صحبت کردم: «اوم… دییندرا-»

سرش را تکان داد. «نگران نباشین ملکه من. توضیح دادم که توی سرزمین شما این‌ها یه جور سخن محبت‌آمیزه. مثل کاه فونا، که این‌طور هم هست، مگه نه؟»

سر تکان دادم.

سرش را کمی به یک سمت کج کرد. «گنده‌بک هم حرف محبت‌آمیزه؟»

زیرلب گفتم: «اوم… یه جورایی.»

در جواب زیر لب گفت: «غیر عادیه.»

پرسیدم: «اوه… سریم این رو برای لهن توضیح داد؟» و برق نابکار و دانایی در چشمانش درخشید.

«دقیقاً همین کار رو کرد عزیز من. مستقیم پیش ایشون برگشت و توضیح داد. بعد دوباره پیش من برگشت.

انگار دییندرا صبح شلوغی را گذرانده بود.

وقتی چیز بیشتری نگفت، بی‌درنگ پرسیدم: «و؟»

چشمانش دوباره برق زدند. «سریم به من گفت هرگز تا به حال ندیده بود که دکس این‌قدر بلند یا طولانی بخندن. به نظر پادشاه‌مون همه این‌ها خیلی سرگرم کننده بوده.»

خب!

من که خیلی مطمئن نبودم.

برای پنهان کردن دردم به گوست نگاه کردم، انگشتانم را روی خزهایش کشیدم و زمزمه کرم: «خب، اون‌جایی که من ازش اومدم، ما این‌طوری صحبت می‌کنیم و اصلاً خوب نیست که نحوه حرف زدن دیگران رو مسخره کنی.»

دییندرا با ملایمت درخواست کرد: «داکشانا سرسی. لیناس لطفاً.» و من به او نگاه کردم. «ایشون تصمیم گرفتن که از معنای عسلم بیشتر از همه خوششون میاد ولی ترجیح می‌دن که کمتر به ایشون بگید بچه. البته که ایشون گنده‌بک هستن و به نظرشون خیلی با مزه بود که شما به این اشاره کردین. وقتی سریم داشت همه این‌ها رو برای ایشون توضیح می‌داد، چندتا جنگجوی دیگه هم اون‌جا بودن و سریم به من گفت که از نظر همه اون‌ها حرف‌های شما با مزه بوده ولی نه به شکل بدش. این مسخره کردن نیست. این خیلی خوبه که به نظر شوهرتون با مزه هستین. خندیدن توی هر رابطه‌ای مسئله مهمیه ولی مخصوصاً توی ازدواج خیلی مهمه. این طور نیست؟»

باید قبول می‌کردم که حق با او بود.

«چی…؟» تردید کردم. «در مورد این‌که شیرین صداش می‌کردم چه فکری می‌کرد؟»

نیش دییندرا دوباره باز شد. «معتقدم که ترجیح می‌دن ایشون رو جنگجوی درنده خطاب کنین، ولی به خاطر این‌که شیرین صداشون می‌کردین بهشون بر نخورده بود. و حدس من این هستش که به این خاطر به ایشون بر نخورده بود که قبلش ایشون رو لهن خودتون صدا زدین.»

حس کردم چشمانش درشت شدند. «این رو یادش بود؟»

حرفم را نقل قول کرد: «اون بیرون پادشاه لهن یه جنگجوی درنده‌ست ولی این‌جا، لهن من… کاه لهن شیرینه. این همون چیزیه که گفتین؟»

همین بود و اگر حافظه‌ام درست یاری می‌کرد، کلمه به کلمه‌اش درست بود.

یا خود خدا.

نجوا کردم: «بله.»

زانویم را نوازش کرد و با ملایمت گفت: «پس فکر می‌کنم حدس من درسته و اصلاً به ایشون برنخورده ملکه من.»

دلم فرو ریخت و گرم شد.

وای مَرد. برو که رفتیم.

ناگهان جیغ کشید: «حالا! خبرهای بیشتری دارم.» و من از جا پریدم.

نمی‌دانستم می‌توانم از پس خبرهای بیشتری بر بیایم یا نه ولی از آن‌جایی که پر رو بودم، پرسیدم: «چه خبرهایی؟»

«خب، سریم ناریندای شما رو پیدا کرده.»

لبخند زدم و دست‌هایم را به هم کوبیدم. گوست سرش را بلند کرد و با آن چشم‌های جذاب بچگانه‌اش به من پلک کرد و بعد دوباره سرش را پایین گذاشت.

پرسیدم: «واقعاً؟»

«همین‌طوره ملکه من. اون عروس فیتاکه.»

به سمتش خم شدم. «حالش خوبه؟»

دییندرا لبخند ملایمی زد. «خوبه. فیتاک جنگجوی قدرتمندیه. مورد اعتماده. سریم بهش احترام می‌ذاره و بهم گفت که فیتاک سرش خیلی گرم عروسشه. به خاطر همینه که عروسش این دور و بر دیده نمی‌شه یا خود فیتاک توی مسابقات شرکت نکرده بود. زمان خیلی زیادی رو با عروسش می‌گذرونه.»

امیدوار بودم خبرهای خوبی داشته باشد.

دییندرا ادامه داد و معلوم شد که خبرهای خوبی هم بود. «جنگجوهای زیادی هستن که این کار رو می‌کنن. البته این کار توی سرزمین ما جرمه ولی این‌جا به عنوان ابراز عشق و محبت در نظر گرفته می‌شه. به ناریندا اجازه نداده بود توی مراسم انتخاب شرکت کنه، هرچند خودش مجبور بود شرکت کنه و این احتمالاً همون‌طور که برای شما هست، برای ناریندا هم باید خیلی ناراحت‌کننده باشه. ولی سریم فیتاک رو همراه عروسش توی جشن دیده بود. هرچند فیتاک خیلی زود پیش از این‌که اوم… همه چیز از کنترل خارج بشه اون رو به چادرش برده بود.»

آره، خارج از کنترل. می‌توانست این را دوباره بگوید.

دییندرا به صحبت کردن ادامه داد. «ولی حالش خوبه و من می‌دونم چادرشون کجاست و وقتی حالتون بهتر بشه و سریم بگه نزدیک شدن اشکالی نداره یا به بیان دیگه وقتی فیتاک رضایت داد، شما رو می‌برم پیشش و یا از اون می‌خوام که پیش شما بیاد.»

وای خدا را شکر.

«خیلی توپه، دییندرا ممنونم.»

با لبخندی گفت: «توپه. باید یه روزی در مورد سرزمین‌تون برام بگین داکشانا سرسی. ما به یه زبان صحبت می‌کنیم، ولی در عین حال خیلی هم فرق داریم.»

شرط می‌بستم گپ و گفت جالبی می‌شد.

به او لبخند زدم و موضوع بحث رو عوض کردم. «و خبرهای دیگه‌ت؟»

نفس عمیقی کشید و صورتش دوباره برق زد و گفت: «دکس صحبت کردن و ما به راه نمی‌افتیم.»

پلک زدم.

«چی؟»

تکرار کرد. «دکس صحبت کردن و کوچ نمی‌کنیم.»

«نمی‌فهمم-»

به سمتم خم شد. «ما همیشه حرکت می‌کنیم. سپیده‌دم روز بعد از مراسم انتخاب اردوگاه جمع می‌شه و به محض این‌که جمع شد، چه صبح زود باشه، چه ظهر یا چه عصر بلافاصله حرکت می‌کنیم، سواری می‌کنیم. ولی شما حالتون خوب نیست، شب پیش حالتون بد شد و پادشاه شما نگران هستن و اعلام کردن تا وقتی که از سلامت شما مطمئن نباشن قبیله حرکت نمی‌کنه.»

خدایا، چرا هر بار که خودم را متقاعد می‌کرد این مرد را دوست ندارم او کاری می‌کرد دوستش داشته باشم؟

سریع شروع به حرف زدن کردم: «این-»

دییندرا با لبخند شرورانه‌ای گفت: «کارش شیرینه.»

نجوا کردم: «درسته.» احساس کردم آتش گرفتند و این به خاطر آفتاب‌سوختگی نبود.

حینی که با صدای بلند می‌خندید، دستش را دراز کرد و زانویم را نوازش کرد.

برعکس او من آه کشیدم.

لهن قدم در چادر گذاشت.

آماده بودم که با من خشونت به خرج بدهد، فریادزنان به من دستور بدهد و نادیده‌ام بگیرد.

ولی او این کارها را نکرد. نگاهش مستقیم روی من نشست و درست در پیش روی همه، با احتیاط من (و گوست میوی خرخر مانندی کشید و به او نگاه کرد.) را به یک سمت تخت برگرداند، رویم خم شد و هر کدام از مشت‌هایش را در یک سمت بدنم روی تخت گذاشت و از کمر خم شد. صورتش حالا زیادی به من نزدیک بود.

سپس با ملایمت شروع به صحبت کرد.

دییندرا زمزمه کرد: «اوم… پادشاه‌تون می‌‌خوان بدونن حال شما چطوره.»

هنگامی که دییندرا داشت ترجمه می‌کرد، دکس نگاهش را از چشمانم برنداشت و من هم نتوانستم نگاهم را از او بردارم.

با صدای آرامی گفتم: «خوبم.» و دییندرا در یک کلمه حرفم را ترجمه کرد.

لهن چیزهای بیشتری گفت و دییندرا برایم ترجمه کرد: «اون‌طور که به شما گفته شد استراحت کردین؟»

جواب دادم: «اوه… بله.»

دییندرا گفت: «مینا.»

لهن غرید: «خوبه.» سپس حرف‌های بیشتری زد.

هنگامی که حرفش تمام شد، دییندرا گفت: «وقتی غذا میل می‌کنین، می‌خوان که باز هم دارو بخورین. متوجه شدین؟»

سر تکان دادم.

لهن با صدای خشنی تکرار کرد: «خوبه.» و سپس چیزهای بیشتری گفت.

حرفش تمام شد ولی دییندرا چند لحظه‌ای ترجمه نکرد، سپس با مکث گفت: «پادشاه‌تون می‌خوان امشب بین پاهای شما باشن داکشانا سرسی. دستور می‌دن تا جایی که می‌تونین برای این کار خوب بشین.»

چشمانم درشت شدند، گونه‌هایم آتش گرفت و تشر زدم: «لهن!»

نیشش را بدون ذره‌ای پشیمانی برایم باز کرد.

با عصبانیت گفتم: «نظرم رو عوض کردم، توی این چادر هم شیرین نیستی.» دییندرا ترجمه کرد و دست لهن به سرعت حرکت کرد و حینی که با صدای بلند می‌خندید، پشت گردنم را گرفت و محکم فشار داد. به او اطلاع دادم: «داشتم شوخی نمی‌کردم.» دییندرا ترجمه کرد و خنده رو به کاهشش سریع قطع شد.

بی‌شعور!

هنگامی که نگاهش روی من برگشت داشتم چپ‌چپ نگاهش می‌کردم. نگاهی به من انداخت و لبخند روی صورتش نشست. سپس شروع به صحبت کرد.

دییندرا ترجمه کرد: «معلومه که ماده‌ببر من خوبه یا دست کم اون‌قدر خوب شده که چنگال‌هاش رو برهنه کنه.»

به تندی گفتم: «بر منکرش لعنت!» لهن لبخند دندان‌نمایی زد و دییندرا با لحن گیجی پرسید: «ملکه من می‌بخشید؟»

دوباره به تندی گفتم: «کاملاً حق با اونه!» دییندرا ترجمه کرد و لهن زد زیر خنده.

سپس صورتش حالت موقری به خود گرفت و زمزمه کرد. «نیسو، کاه راهنا فونا.»

دییندرا نجوا کرد: «استراحت کن عشق زرین من.» نفسم را حبس کردم و سعی کردم نگاه چپ‌چپم به او را حفظ کنم ولی می‌دانستم که حالت صورتم ملایم شده بود.

نگاهم به سمت دیگری برگشت و نجوا کردم: «خیلی‌خب.»

لنس با ملایمت من را به سمت خودش کشید و لب‌هایش را روی گوشم حس کردم. زمزمه کرد: «استراحت کن عزیزم.»

چشمانم را بستم و لرزی به تنم افتاد. هنگامی که زبان خیسش را روی پوست داغ گردنم حس کردم لرزی دیگر به جانم افتاد. خودش را عقب کشید. لحظه‌ای عمیقاً در چشمانم نگاه کرد، سپس صاف ایستاد و بدون حرف دیگر یا حتی بدون این‌که نگاهی به هیچ ‌کس بیندازد از چادر بیرون رفت.

سکوتی در چادر در افتاد و بعد تیترو بشقابی پر از گلابی تکه تکه شده و انگور بین من و دییندرا گذاشت. پکا هم همان لحظه به هر کدام از ما لیوانی آب سرد داد. به او لبخند زدم، آب را گرفتم و جرعه‌ای طولانی از آن خوردم و پیش از این‌که یک تکه گلابی بردام و توی دهانم بگذارم، آن را روی زمین گذاشتم. سپس هنگامی که دییندرا شروع به صحبت کرد، به او نگاه کردم.

دییندرا همان‌طور که هنوز هم به ورودی چادر خیره شده بود، گفت: «ایشون همیشه من رو به حد مرگ می‌ترسوندن، حتی وقتی پسر جوانی بودن. خیلی جوشی و خشن هستن.» سپس به سمت من برگشت و با نیش باز و پر شیطنتی گفت: «ولی جدیداً کم کم داره ازشون خوشم میاد. فکر می‌کنم شیرین هستن.»

باید این ماجرا را پایان می‌‌دادم. آن هم خیلی عاجل. آن هم فقط به خاطر احساسی که به قلبم می‌داد.

به او یادآوری کردم:‌ «وقتی دیروز مجبورم کرد بیشتر از نه ساعت زیر آفتاب سوزان بشینم و عملاً برشته بشم، حتی یه کلمه هم با من حرف نزد و حتی اجازه نداد خودم غذا بخورم اصلاً شیرین نبود.» ولی انگار بیشتر به خودم یادآوری کرده بودم.

صورتش حالت ملایمی به خود گرفت، و وقتی شروع به حرف زدن کرد، هم ملایم شده بود. «درک می‌کنم که این شما رو ناراحت کرده ولی جایگاه شما این هستش که در کنار ایشون بنشینید. همیشه هم همین‌طوریه ولی مخصوصاً طی یک مراسم و جشن باید انجام بشه. مردم ایشون تمام روز رو با کار کردن و سواری کردن در زیر نور خورشید سپری می‌کنن. ایشون اصلاً نمی‌دونستن که این کار شما رو مریض می‌کنه. حقیقت داره، زن‌های دیگه‌ای هم از سرزمین‌های دیگه به این‌جا اومدن و همسر جنگجوها شدن ولی تعدادشون کم بوده و پادشاه لهن به شخصه هیچ تجربه‌ای با اون‌ها نداشته.»

مزخرف بود ولی حقیقت داشت.

دییندرا به حرف زدن ادامه داد: «و عزیز من مشخصه که امکان نداره متوجه نشده باشین که دیشب… یا همین حالا… بیماری شما و حس مسئولیتی که دارن شدیداً ایشون رو به دردسر انداخته. سریم و من از تخت‌مون بیرون کشیده شدیم، درمانگر، قبیله امروز کوچ نمی‌کنه و ایشون در طول روز به دیدن شما اومدن، وقتی که باید با جنگجوهاشون باشن.»

مزخرف بود ولی این هم حقیقت داشت.

گفتم: «باشه، قبول دارم، ولی دیروز ساعت‌ها با من حرف نزد و-» گوشه لب‌هایش بالا رفتند.

دییندرا حرفم را قطع کرد: «گرسنه موندین؟»

کوتاه جوابش را دادم. «نه.»

«تشنه موندین؟»

به سمت دیگری نگاه کردم و زیر لب گفتم: «نه.»

صدایم کرد: «ملکه من، لطفاً به من نگاه کنین.» و من این کار را کردم. «وقتی داشتین اون حرف رو می‌زدین کاملاً حق با شما بود. این‌جا ایشون لهن شما هستن. ولی اون بیرون، ایشون دکس هستن و دکس در بین تمام جنگجوها قدرتمندترینه.»

خواستم اعتراض کنم: «ولی-» و او یک دستش را بالا گرفت.

«یه وقت‌هایی اون بیرون ایشون به شما محبت و احساسات نشون می‌دن. ولی وقت‌هایی هم هست که این کار رو نمی‌کنن. متأسفم که این شما رو ناراحت می‌کنه عزیز من و برای همینه که الان و آینده به شما آموزش می‌دم تا وقتی این اتفاق افتاد درک کنین. یه جنگجو ابداً ضعف از خودش نشون نمی‌ده و چه فکر کنین درسته چه غلط این احساسات به عنوان ضعف در نظر گرفته می‌شن. بنابراین، اکثر اوقات در بیرون از چادر، ایشون همون کسی خواهند بود که هستن و اگه خوش شانس باشین که معلومه هستین، ایشون توی این چادر کسی خواهند بود که شما نیاز دارین باشن. نقش شما به عنوان ملکه ایشون و همچنین فقط به عنوان عروس ایشون این هستش که درکشون کنین و یه راهی برای زندگی کردن در این شرایط پیدا کنین.»

هیچ جوابی ندادم، چون هیچ چیزی برای گفتن نداشتم. حرف‌هایش کاملاً با عقل جور در می‌آمد که این هم مزخرف بود.

به حرف زدن ادامه داد، مشخص بود که فکر می‌کرد منظورش را متوجه نشده بودم. «جنگجوهایی هستن که قربانی جذابیت همسرهاشون شدن و اون بیرون…» به بیرون از لبه‌های چادر اشاره کرد. «طوری رفتار کردن که جنگجوها نه تنها بهشون احترام نمی‌ذارن که مورد استهزا هم قرار می‌گرفتن.» کمی به سمت من خم شد و زمزمه کرد: «این چیزها همون‌طور که مطمئن هستم می‌دونین، خیلی خوب مورد پذیرش عموم قرار نگرفت.»

می‌توانستم تصور کنم.

ادامه داد: «ولی اغلب اتفاق نمی‌افته. این اتفاق شدیداً به ندرت می‌افته و به خاطر بازخوردش و این‌که چه اتفاقی برای جنگجویی که به چادر عروسش وابسته می‌شه به ندرت پیش می‌آد. ولی دلیل دیگه‌ای هم هست و اون هم فقط به خاطر اینه که این مردها جنگجو هستن، اغلب اتفاق نمی‌افته، چون اون‌ها همون کسی هستن که هستن و از پنج سالگی آموزش دیدن که این طور باشن. اصلاً نمی‌دونن چطور باید یک جور دیگه‌ای باشن.»

لعنتی، این هم با عقل جور در می‌آمد.

دییندرا ادامه داد: «داکشانا سرسی، می‌خوام به این حرفم خوب گوش بدین و بفهمیدش. من تطبیق شما با کورواک و شوهرتون رو سریعتر می‌کنم و این باعث می‌شه که شما خیلی بیشتر رضایت داشته باشین.»

لبم را گاز گرفتم.

سپس سر تکان دادم.

با لبخند تأییدش را نشان داد.

نفس لرزانی کشیدم و به این نتیجه رسیدم که حالا این‌جا بودم، این اتفاق داشت می‌افتاد و معلوم بود که حالا حالاها این‌جا را ترک نمی‌کردم، پس باید یک راهی پیدا می‌کردم تا خودم را تا وقتی که می‌توانستم بروم با همه چیز وفق دهم.

از او خواستم: «خیلی‌خب دییندرا، می‌شه ازت بخوام بیشتر برام توضیح بدی؟» سرش را خم کرد و هم‌زمان سر تکان داد.

«مطمئناً، این برای من افتخاره که همه چیز رو برای شما توضیح بدم، چون شما ملکه من هستین.» نگاهش گرم شد. «و برای من باعث افتخاره چون شما دوست من هستین و من می‌خوام شاد و راضی باشین.»

آره، رسماً همین بود. من قطعاً دییندرا را دوست داشتم.

«ممنون و ممنونم به خاطر… همه چیز. تو خیلی مهربان بودی و نمی‌دونستم باید چی کار کنم اگه-»

دستش را تکان داد و حرفم را قطع کرد. «بیاین در این مورد حرف نزنیم. فقط این رو بدونین که این برای من باعث افتخار بوده.»

به او لبخند زدم، دستم را دراز کردم و فشاری به دستش دادم.

او هم دستم را فشرد.

سپس دستش را رها کردم، به عقب تکیه دادم و او پرسید: «می‌خواید چیزی رو براتون توضیح بدم؟»

سر تکان دادم. «این، اوم… دیشب، دیروقت… جشن…» حرفم رفته رفته قطع شد، چانه‌اش را به شکل تشویق کننده‌ای برایم تکان داد و من ادامه دادم: «زن‌هایی اون‌جا بودن، اوم… می‌رقصیدن و، اوه… بعضی‌ها با جنگجوها بودن و اونا‌ها-»

وقتی حالت چهره دییندرا تغییر کرد، حرفم را قطع کردم. حالت صورتش پر از معنا بود ولی نگاهی که به من انداخت را نتوانستم درک کنم.

«زاکتو.» چنان آن کلمه را گفت که انگار ترجیح می‌داد آن را بر زبان نیاورد.

پرسیدم: «زاکتو؟» سر تکان داد.

تکرار کرد: «زاکتو.»

شروع کردم به حرف زدن: «اوه-»

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Donya
Donya
4 سال قبل

پارت گذاری این رمانم شد ی روز در میون؟؟

Zahra
Zahra
4 سال قبل

آقا آدمین جوووووون تورررروووو خخخخخخدااااا پارت بعدی رو زودتر بذا دیگهههه🙏🙏🙏

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x