پرسید: «در طی یه جنگ بود؟»
«نه جنگی نبود، اون روز هیچ کس دیگهای نمرد، اون یه آفتابه دزد بود. فقط یه روز معمولی و پر از بدشانسی بود، مامانم اون روز توی جا و زمان اشتباهی قرار گرفت و از دنیا رفت.»
لهن چند لحظهای ساکت ماند. بعد گفت: «احساساتی نسبت بهش داری.»
جواب دادم: «اون مادرم بود.»
تکرار کرد: «احساساتی نسبت بهش داری.»
آره. گندش بزنن آره. احساساتی نسبت به او داشتم.
نفس عمیقی کشیدم و با ملایمت گفتم: «بیشتر از هر چیز دیگهای به جز باباییم به روی این زمین، عاشقش بودم. مامان خوبی بود. یه مامان عالی نه. اون به مرگ بیهودهای به دست مرد احمق و بیملاحظهای مرد و من تمام عمرم با دونستن این زندگی کردم… یا تمام زمانی که بدون اون زندگی کردم.»
دوباره او مدتی ساکت ماند و بعد گفت: «و کی زندگی پدرت رو گرفت؟»
چشمهایم را بستم.
نجوا کردم: «یه خواب.»
«چی؟»
هوا را به ریههایم کشیدم و چشمهایم را باز کردم.
سریعترین دروغی که در آن لحظه به ذهنم رسید، گفتم: «توی خواب مرد. نمیدونم چطوری.»
«به افرادی فرمان میداد؟»
لبخند غمگینی زدم. «بله، به افرادی فرمان میداد.»
«پادشاه بود؟»
لبخندم غمگینتر شد. «بله، پادشاه یه سرزمین خیلی کوچک.»
«پس تو شاهزاده بودی.»
لبهایم را به هم فشردم و اشکهایم را عقب نگه داشتم. سپس سر تکان دادم و نجوا کردم: «بله، یقیناً یه شاهزاده خانم بودم.»
«و حالا ملکه هستی.»
«بله، حالا ملکه هستم.»
پرسید: «پدرت هم همین رو برای تو میخواست، این حقیقت نداره؟» و من پلکه زدم. پسر، خیلی خوب اینها را در کنار هم چیده بود، حرامزاده باهوش
شروع به حرف زدن کردم: «کاه دکس-» هنگامی که فشار دستش هوا را از ریههایم خارج کرد، حرفم را قطع کردم.
لبهایش را روی گوشم حس کردم، روی همانجایی که غرید: «لهن.»
خسخس کنان گفتم: «لهن.» و بازوی او به دورم شل شد ولی من دیگر چیزی نگفتم.
این باعث شد بگوید: «یه سؤال ازت پرسیدم سرسی.»
پاسخ دادم: «نه. نه اون براش مهم نبود که من یه ملکه بشم یا نه. اگه با یه رعیت ازدواج میکردم هم تا وقتی که این ازدواج باعث میشد شاد باشم، اون رو هم خوشحال میکرد. حتی اگه یه اسیر میشدم هم تا وقتی که روزهام رو طوری سپری میکردم که باعث رضایتم میشد، باز هم خوشحال میشد.»
لهن گفت: «هیچ پادشاهی این رو نمیخواد.»
«اگه عاشق دخترهاشون باشن میخوان.»
به من اطلاع داد: «اشتباه میکنی.»
جواب دادم: «کاملاً مطمئنم که اشتباه نمیکنم.»
«اشتباه میکنی ماده ببر من. یه مرد میخواد دخترش در ثروت غلت بزنه. یه ارتش میخواد که در خدمتش باشه تا اون رو از هر گزندی محافظت کنن. برای دخترش جامعهای میخواد که ستایشش کنن. میخواد همسر یه مرد حکمران باشه. و اگه نتونست این رو براش پیدا کنه، میخواد که در بستر یه مرد آزاد باشه، یه مرد قدرتمند، یه مرد شجاع. مردی که جونش رو براش بده، مردی که برادرهاش بهش احترام میذارن. من یه مردم، ما هم دخترهایی خواهم داشت و این چیزیه که من برای اونها آرزو دارم.»
پلک زدم و به فضای باز اطراف نگاه کردم.
وای خدای من، خدای من، خدای من.
چطور تونستم…؟
وای خدای من، خدای من، خدای من.
چطور تونستم مراقبتهای ضد بارداری را فراموش کنم؟
وای خدای من!
همراه با فشار دیگر بازویش صدایم زد: «سرسی؟»
زمزمه کردم: «چیه؟»
«شنیدی چی گفتم؟»
«آره.» هنوز هم داشتم زمزمه میکردم.
«هیچ جوابی نداری؟»
«نه، اوه… حق با توئه. غلت زدن توی ثروت، ارتش در خدمت، ستایش، همسر یه حکمران. همه شون خوب به نظر میان. بابا براشون هلاک میشد.»
دییندرا پرسید: «هلاک میشد؟» برگشتم و نگاه حواسپرتم را به او دوختم.
توضیح دادم: «خوشش میاومد، از اینها خوشش میاومد.» دییندرا سر تکان داد و ترجمه کرد.
به روبهرو نگاه کردم.
لهن زیر لب گفت: «شوخی میکنه.» (ولی دییندرا باز هم ترجمه کرد.)
سرم را یک دفعه جنباندم و با ملایمت گفتم: «نه، نه، شوخی نمیکنم. ولی حقیقت اینه که بابا از این خوشش نمیاومد. چیزی که دوست داشت این بود که اون مرد، چیزی که برای دخترهای خودش آرزو داره رو برای دختر اون هم بخواد.»
دییندرا هنوز ترجمهاش را تمام نکرده بود که دست لهن بالا آمد این بازویش را کج کرد و روی سینهام نشست، انگشتانش به این شکل میتوانستند دور گردنم بپیچند و پشتم را تماماً به سینهاش بچسباند.
با صدایی که از حال عادی بمتر شده بود، گفت: «ما جنگجو درست میکنیم.»
وای خدا.
زمزمه کردم: «درسته.»
«ولی دخترهایی هم درست میکنیم، بنابراین من میتونم پادشاههایی پیدا کنم که بخوان سرزمینشون رو به اونها بدن.»
وای خدای بزرگ.
با زمزمه دیگری گفتم: «درسته.»
با ملایمت گفت: «تو زیبایی نادری داری که من هرگز تا به حال ندیدم ولی وقتی با تخم من سنگین هستی خیلی زیباتر میشی.»
با این حرفش سینههایم منقبض شدند و سرم گیج رفت. ترکیب این دو با همدیگر احساسی غیرعادی بود و چیزی بود که از آن خوشم نمیآمد.
غرغرکنان گفتم: «واقعاً باید زبان کورواکی رو یاد بگیرم، این طوری دیگه دییندرا مجبور نیست حرفهایی مثل این رو ترجمه کنه.» لهن خندید و لبهایش روی گوشم نشستند.
به زبان من نجوا کرد: «بله سرسی من، باید این کار رو بکنی.»
پلک زدم.
یا خدا، او نابغه زبانشناسی چیزی بود؟ داشت زبان انگلیسی را خیلی سریعتر از من که داشتم زبان کورواکی را تعلیم میدیدم، یاد میگرفت و فقط من و دییندرا را داشت که با گوش کردن از بین حرفهایمان یاد بگیرد.
با صدای آرامی گفتم: «زهره ترکم کردی.»
دییندرا گفت: «ببخشید عزیزم، متوجه نشدم چی گفتی.» و من برای اینکه متوجه شوم داشت با خندهاش میجنگید و شکست هم خورده بود، نیازی نبود به او نگاه کنم.
«اون زهره ترکم کرد، اوم… متعجبم کرد، غافلگیرم کرد ولی نه به شکل خوبی. داره زبان ما رو خیلی سریع یاد میگیره و این عادی نیست.»
دییندرا به من گفت: «اصلاً غافلگیرکننده نیست که خیلی سریع یاد بگیرن. ایشون اغلب با سفرا، مقامات عالی و خارجیهایی از سرزمینهای زیادی ملاقات میکنن. خیلی مهمه که گوش کنن و بفهمن چی میگن، بنابراین همه میدونن که دکس ما به هفت زبان خیلی روان صحبت میکنن عزیز من.» چنان سریع روی جایم چرخیدم که لهن مجبور شد سرش را بالا بگیرد، سرم را بلند کردم و به او چشم دوختم.
نفسنفسزنان پرسیدم: «به هفت زبان صحبت میکنی؟» دییندرا ترجمه کرد و او سر تکان داد، بنابراین به جلم خم شدم و نفسم را حبس کردم: «هفت تا؟»
نگاهش روی صورتم چرخی زد و پیش از اینکه جواب بدهد، یک سمت لبهایش چین خورد و بالا رفت. به زبان انگلیسی گفت: «بله سرسی، هفت تا.»
فریاد زدم: «پس چرا انگلیسی بلد نیستی؟ یعنی والریایی یا هر چیزی که بهش میگین!»
منتظر ترجمه ماند و بعد دییندرا جوابش را ترجمه کرد: «چون این زبان توی هاوکوال و لانوین صحبت میشه و اونها ملتهای صلحطلبی هستن که از دریای سبز نمیگذرن تا جنگ راه بندازن یا دردسر درست کنن. توی سرزمین میانی هم صحبت میشه، که به دست یه ظالم حکمرانی میشه و من با یاد گرفتن زبانش مفتخرش نکردم.»
گندش بزنن، با عقل جور در میآمد. با این حال اعصابخردکن بود.
«خب، از شانس گندت همسرت احتمالاً به تنها زبانی صحبت میکنه که بلد نیستی.»
جواب داد: «نه، سرزمینهای خیلی زیادی در دوردستها وجود دارن که با کورواک جنگیدن و من زبانهاشون رو بلند نیستم. هیچ کدوم از اونها به زبان والریایی صحبت نمیکردن، که باعث میشه به این فکر بیفتم که تو از کدوم سرزمین کوچک هستی.»
اوه اوه.
به روبهرو برگشتم، بیشتر برای این بود که زمان بیشتری برای خودم بخرم.
صدا زد: «سرسی.» بعد دییندرا بقیه حرفش را ترجمه کرد: «به من نگاه کن.»
لبم را گاز گرفتم و به سمتش برگشتم.
ابروهایش با سؤالی که پرسید بالا رفت: «اهل کدوم سرزمین هستی؟»
«اوم…» گندش بزنن. خب برو که رفتیم. «سیاتل.»
ابروهایش پایین آمدند و فقط گرهای در بینشان شکل گرفت. «سیاتل؟»
به او گفتم: «یه سرزمین خیلی خیلی کوچکه.»
پرسید: «مثل بِلبِرین؟»
ای خدا، حتی نمیدانستم بلبرین چی بود.
خب، یه شانس پنجاه پنجاه داشتم که درست از آب در بیاید.
«بله.»
سر تکان داد.
اوف.
ادامه داد: «کجاست؟»
گندش بزنند.
حدس دیگری زدم: «اوه… اون سمت دریای سبز؟»
پرسید: «داری از من میپرسی کجاست ماده ببر من، یا داری به من میگی؟»
ای بابا، آخر چرا او باید اینقدر زیرک، باهوش و شاهوار میبود و هرگز حتی کوچکترین حیلهای را از دست نمیداد؟ عوضی.
جواب دادم: «دارم بهت میگم. ولی، اوه… نمیتونم دقیقاً بهت بگم کجاست چون اصلاً جغرافیام خوب نیست. هیچ وقت نبوده.»
دست کم این حرفم حقیقت داشت.
چشمانش دوباره ریز شدند. «مادهببر سرسی، تو توی یه کشتی بودی که دزدهای دریایی بهش حمله کردن و اونها تو رو به ساحل منتقل کردن و به دست مأمورین کورواک دادن. چطور ممکنه از یه سرزمین دور سفر کرده باشی و ندونی به کجا سفر میکردی و سرزمینت کجا بوده؟»
اوه… چی؟
نجواکنان پرسیدم: «چی؟»
«یادت نمیاد چطور به دست مأمورهای کورواک افتادی؟»
نه در واقع یادم نمیآمد. و در واقع اصلاً به این فکر نکرده بودم.
گندش بزنن.
لهن با لحن هشدار دهندهای گفت: «سرسی.» روی او تمرکز کردم و سریع فکر کردم.
«خب، اوه، وقتی داشتیم، میدونی که… سفر میکردیم و… دریانوردی میکردیم، اوم… بیشتر اون زمان رو دریازده شده بودم و بقیهش رو داشتم یه کتاب میخوندم، پس توجه زیادی نداشتم و خب، اوه… دزدهای دریایی خیلی اهل گپ و گفت نیستن.»
به من چشم دوخت. بعد از بالای سرم به جلو نگاه کرد.
زیر لب گفت: «هیچ وقت چیزی در مورد سیاتل نشنیدم.»
به او گفتم: «خیلی کوچکه.» نگاهش به سمت من برگشت و من انگشت شست و اشارهام را بالا بردم و چیزی در حدود یک سانتیمتر را به او نشان دادم، فاصلهام را با او کم کردم و توضیح دادم. «کوچولو موچولو.» دستم را پایین انداختم. «حتی یه سرزمین هم نیست، بیشتر شبیه… یه شهره.»
به من خیره شد. بعد دوباره از بالای سرم به جلو نگاه کردو زیر لب گفت: «بلبرین.»
حالا هر چی.
باید بحث را عوض میکردم.
در تلاش برای عوض کردن موضوع صحبت، به او گفتم: «مادرم شبیه من بود.» نگاهش به سمت من برگشت و من ادامه دادم: «عجیبه، اوم… خیلی عجیبه. بابام تیره بود، اوه… مثل تو. حتی پوستش هم سبزه بود. ولی مادرم بور بود، خیلی بور بود. معمولاً رنگ تیره غالبه ولی من حتی ذرهای به پدرم نرفتم. موهای مادرم رو به ارث بردم، چشمهاش، پوستش-»
حرفم را قطع کرد و پرسید: «چشمهاش؟»
سر تکان دادم و بعد ناگهان صورتش پایین آمد و به من نزدیکتر شد و دستش روی آروارهام نشست.
با این حرکت سریعش خودم را محکم نگه داشتم و وقتی شروع به حرف زدن کرد، به این نتیجه رسیدم که کارم خوب بود. «اگه فرصت این رو داشته باشی که به اندازه کافی عمیق نگاه کنی، میتونی روح دیگران رو توی چشمهاشون ببینی ولی معمولاً اونها محافظت شده هستن، امن نگه داشته میشن. تو اینطور نیستی ماده ببر من. توی شب تصاحب تو، حتی توی نور ماه هم میتونستم درخشش روحت رو توی چشمهات ببینم. روحت رو برای همه نزدیک سطح چشمهات نگه میداری و این زیباترین چیزیه که تا به حال دیدم.»
وای.
خدای.
من.
متأسفانه به حرف زدن ادامه داد: «پس اگه مادرت چشمهاش رو به تو داده عشق زرین من، میتونم عزایی که پدرت سالها بعد از مرگش برای اون داشت رو درک کنم. اگه روحت رو با کسی سهیم بشی، اون روح همیشه با تو خواهد بود و هیچ وقت ناپدید نمیشه.»
نجوا کردم: «حرف نزن.» حس میکردم اشکهایم آماده فرو ریختن بودند.
لهن اشکهایم را دید و دستش روی گونهام نشست، انگشت شستش زیر چشمم کشیده شد و اشک معلق در چشمم را آزاد کرد و روی پوست خودش ریخت.
نجوا کرد: «اشک مادهببر من.»
نگاهم از روی او سفر کرد.
دوباره گفت: «به اندازه کافی گریه کردی سرسی من، به جلو نگاه کن و در سکوت با شوهرت سواری کن. به زودی اردو میزنیم.»
عالی بود، چیز دیگری که باید انتظارش را میکشیدم.
سر تکان دادم و سر جایم برگشتم. لهن چیزی به دییندرا گفت و من به سمت او نگاه کردم و او را دیدم که با چشمهایی درخشان به من نگاه میکرد، همانطور که ممکن بود همه فکر کنند او دوست کورواکی دیوانه چیزهای عاشقانه من بود و من فقط میتوانستم خودم را کنترل کنم که به او چشمغره نروم. سپس دور زد و اسبش در میان جنگجوها ناپدید شد.
نگاهم را به جلو دوختم و سعی کردم روی سرزمینهای اطرافم و درگیری فکری و هر چیز دیگری تمرکز کنم که وارد ذهنم شده بود و همه اینها به کلمه شوهری که او حالا گفته بود ربطی نداشت.
ولی وقتی دستش دوباره آنطور روی سینهام قرار گرفت و انگشتانش با هدف نزدیکتر نگه داشتن من به خودش دور گلویم پیچیدند و انگشتش با حالتی که سعی داشتم فکر کنم اصلاً شیرین نبود (ولی بود.) روی گلویم حرکت کرد، فکر نکردن به او کار سختی بود.
پایان فصل
فصل هفدهم
چالش
برگردانده، بالا کشیده شده و بعد در بین بازوهای لهن بلند شدم و به حرکت در آمدیم.
چشمهایم را باز کردم و دکسشی را در اطرافم دیدم که برپا شده بود، مشعلها در همه جا شعله میکشیدند.
در کنار یک نهر خروشان و کوچک که اطرافش سر سبز و پر از علفهای هرز سیخ و خمیده و درختهای بید جوان بود توقف کرده بودیم. سبزی گیاهان در برابر سنگهای تیره، خاک و شنِ پس زمینهشان خیلی شاداب و مجذوب کننده بود.
برایم روشن شده بود که داکشانا در به پا کردن چادرش به بردههایش کمک نمیکرد. وقتی مرد جوانی مشغول به برپا کردن چادر ما شد، با پهن شدن یک تخته خز، پارچی شراب، پارچی آب و یک سینی خوراک برای من فراهم شد و گوست را آزاد کردند تا بتوانم به او غذا بدهم. متوجه شدم که نزدیک به شش روز (بچه بیچاره من) در قفس بود.
و این کاملاً واضح بود که داکشانا نباید به آنها کمک میکرد، چون تیترو این را با حرکات زیاد سر و دستهایش که در هوا تکانشان میداد به من گفت که باید در زمانی که آنها داشتند به حد مرگ کار میکردند یک ته بندی درست و حسابی میکردم.
این به نظرم اصلاً خوب نبود ولی باز هم چارهای نداشتم و حقیقتش هم خیلی به خاطر سواری خسته بودم. به خاطر صحبتهایم با لهن و دییندرا هم خیلی خسته بودم. بعد از اینکه سه لیوان شراب همراه با غذا خوردم و تماشای هیچ چیز به خصوصی به جز تحرکات همیشگی به پا کردن دکسشی (آنها اصلاً شلوغکاری نمیکردند، کاملاً مشخص بود که اغلب این کار را انجام میدادند، کارشان را به آرامی و به وضوح با خوشی انجام میدادند.) و بازی کردن با گوست، غافلگیرکننده نبود که وقتی گوست گیج خواب شد، من هم درحالیکه او را در آغوشم گرفته بودم، در بین خزها و مخدهها به خواب بروم.
حالا نیمه بیدار و در آغوش لهن بودم و داشتیم به سمت چادرمان میرفتیم که با نور شعلههای رقصان شمعها روشن شده بود.
سرم را چرخاندن و زمزمه کردم: «گوست.» و هنگامی که نگاهم به حیوان کوچکم در آغوش گال افتاد که داشت او را میبرد، فشاری از دستهای لهن نوش جان کردم.
خب، حدس زدم که این یعنی گوست آن شب یک جای دیگری میخوابید. غیر عادی نبود. لهن به من اجازه داده بود توله کوچک خودم را داشته باشم ولی با این حال باید اجازه میداد که توی تخت ما بخوابد.
با وجودی که من را در آغوش گرفته بود، خم و وارد چادر شد و منِ خوابآلود را هم با خودش به داخل برد.
دقیقاً مثل قبلش بود و همه چیز به همان شکل چیده شده بود. فقط چند ساعتی گذشته بود و همه کارها انجام شده بود.
خدایا، این آدمها کارشان را خیلی خوب بلد بودند.
لهن من را کنار تخت روی پاهای خودم گذاشت، کنار رفت و جیکاندا و بیتس بلافاصله آنجا بودند. سعی کردم با پلک زدن خستگی را کنار بزنم و مهی که ذهنم را در برگرفته و خستگی و دردی که بدنم را سنگین کرده بود را کنار بزنم و به آنها کمک کنم لباسهایم را در بیاورند.
پکا با دستمالی نمدار و گرم جلو آمد و آن را روی اعضای بدنم کشید. حس بهشت را داشت، به جز این نظافتهای سریع در این پنج روز اصلاً حمام نکرده بودم و همان لباسهای روز اولی که به راه افتاده بودیم را به تن داشتم. وقتی وسایلمان را میبستند، دیگر تا وقتی که میرسیدیم همانطور بسته میماندند و فقط احتیاجات ضروریمان برای خورد و خوراک و خواب باز میشدند.
کاشکی یکم بیشتر بود.با این وجود بازم مرسی.امیدوارم پارت بعدی هم فردا شب بزارین.
سلام ادمین امروز پارت داریم؟؟؟؟